نشسته ام به حرف های پیر مرد گوش میدهم . چهار کلام حرف میزند چهار صد تا قسم حضرت عباس هم چاشنی اش میکند .
نگاهش به نگاهم می افتد و میگوید : میدونی آقا ! به آن سبیل های مردانه ات قسم وقتی آقای دکتر منتصری رییس دانشگاه تبریز بودند اعلیحضرت همایونی خدا رحمت شان کند ، همراه آقای اسدالله علم وزیر در بار شاهنشاهی برای بازدید از دانشگاه تبریز تشریف فرما شده بودند . یکی دو روزی در تبریز ماندند و در همان خوابگاه دانشگاه هم خوابیدند !
میگویم : نمیدانم ، کجاست؟
میگوید : اعلیحضرت همایونی متاسفانه نتوانستند چیزی شکار کنند اما من با تفنگ حسن موسی ؛ یک بز کوهی شکار کردم به این بزرگی ! به جان سبیل های مردانه ات اگر اغراق کرده باشم !
من خنده ام میگیرد میخواهم پفی بزنم زیر خنده اما جلوی خودم را میگیرم و همچنان به چاخان های پیر مرد گوش میدهم .
میگوید : خدا شاهد است یک شب دیر وقت من توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهای عقب مانده را راست و ریست میکردم . یکوقت دیدم در اتاقم باز شد و اعلیحضرت تشریف آوردند توی اتاق من .
من از پشت میزم پا شدم عرض ادب کردم خواستم چیزی بگویم . اعلیحضرت فرمودند : حسن ! سیگار داری ؟
به این سبیل های مردانه ات اگر یک ذره اغراق کرده باشم