دنبال کننده ها

۳ اسفند ۱۳۹۲


  • Mehdi Sohrabi
    ای لذّت و درد، هردو باهم
    گشته به نوشته‌هات مدغم
    وی نثرِ خوش‌ات، به هر زمينه

    تصويرگر و متين و محکم
    آيينه نهاده، کآنچه ماييم
    بينيم درو، ز بيش و از کم
    باشد که به خود شويم هشيار
    زی راهِ خلاص ازين جهنّم!!

    هان! نيک بزرگ گيله‌مردا!
    ای داده ولايتی به دست‌ام!!
    تا هست جهان و دهر، برجای
    بادت همه روزگار، خرّم
    شادی بُوَدت هماره همراه
    غم را به تو ره مباد يک‌دم!

    ::::
    و امّا بعد:
    اوّلاً، سرنوشتِ کارِ فرهنگی در ايرانِ بعد از هجوم و سلطه‌یِ اهريمنِ دروج (جز برایِ مدّتی در دوره‌یِ سامانيان، و بعدها فقط گه‌گاه اتّفاقی و بسيار به‌ندرت)، هميشه همين بوده و همين... تا برسيم به دورانِ پهلوی که به‌شکلی، رو به فرق‌کردن داشت... که آن‌هم از برکتِ آقایِ مرتحل، قدّس سرّه، پاک چيز شد توش و، رفت!
    و اين فقره، علّتی بی‌اندازه روشن دارد: 
    امّتی که پيامبرش را به «بی‌سوادی» مفتخر می‌داند و خود نيز به آن فخر می‌فروشد، و باز، همان پيامبر، "دارنده-پدرِ دانش‌ها" را "ابوجهل" می‌نامد، ديفالِ حال‌وروزش، از همان‌جا تا ثريّا، کاملاً روشن، کج بوده و هست و خواهد همی بود!
    در امريکا هم که باشيد و باشيم، تا سروکار با ايرانیِ الله‌زده باشد، که هست، آش همان است و، تغار همان!
    بنابر اين، جایِ تعجّب و گلايه نيست...

    ثانياً، فضولی نباشد، بيتی که جنابِ سپندِ بزرگوار نوشته بوده‌اند، تصرّف‌گونه‌یِ جالبی‌ست در بيتِ عمادِ خراسانی، که مطلعِ قصيده‌یِ طنزی است که برایِ دوست‌اش رضا (به‌گُمان‌ام: ثابتی) سروده... متأسّفانه جز دوسه بيتی پراکنده، چيزی ازآن به‌خاطر ندارم؛ همان را نقل می‌کنم:
    ای در جوانی پير و بی‌دندان، رضاجان
    دندان چه خواهی، چون نباشد (يا: نداری) نان، رضاجان
    ...
    رفته‌ست آقازاده‌یِ حاجی به خارج
    در کاپری، با دلبرِ فتّان، رضاجان
    ما می‌پزيم اين‌جا در اين گرمایِ بی‌پير
    ويلایِ او خالی‌ست در شمران، رضاجان
    ...
    در وصفِ ترياکِ حاجی‌آقا هم گفته:
    زان جنس‌هایِ حبّه‌یِ ماهان، رضاجان!!

    چيزِ ديگری يادم نمی‌آيد. پير که شده‌ام، بماند؛ حافظه‌ام، پدرسوخته، انگار پيش از خودم، ريغِ رحمت سرکشيده و رفته دَدَر!!
    اين جا در عوالمِ ملکوتیِ اينترنت هم ديوان‌اش را جستم، امّا نيافتم.
    خواهيد بخشيد...

    ولکن، ثالثاً، ازون «عرق‌فروشی»ش خيلی خوش‌ام آمد، و گفتم تا يادم نرفته، استدعايی بکنم: اگر آن مؤسّسه‌یِ خيريّه‌تان را هنوز داير داريد و يا خليفه‌یِ گوش‌به‌حرف‌کنی جایِ خود گذاشته‌ايد، چنانچه به شاگرد نياز بود، ما را فراموش نفرماييد. به پروردگارم شيطان سوگند، پنج‌سال سابقه‌کار هم دارم ها! (با مارکِ اختصاصیِ «مايه‌یِ گناهِ کبيره؛ درصد: 52-48»! کشمش کار کرده‌م، خرما کار کرده‌م، انجير هم که يه عرقی می‌ده، نگو و نپرس! هلو!! اگه نخندين، بايد عرض کنم: هندونه هم کار کرديم! بعله!!)
    و اگر اين نشد، پرس‌وجويی بفرماييد که آيا به کدخداهایِ يه‌کمی آينده هم «مجوّزِ خيرات» برایِ «مايه‌یِ گناهِ کبيره» می‌دهند يا خير؟
    کمالِ امتنان را دارم!
  • Hansen Sheykhani Gilehmard

۲ اسفند ۱۳۹۲

آقای روزنومه چی !!

بیست و چند سال پیش بود . سه چهار سالی بود که به ینگه دنیا آمده بودم . با سه چهار تا دیوانه ی بد تر از خودم جمع شدیم و یک روزنامه علم کردیم .  اسمش را هم گذاشتیم خاوران .
مدیر روزنامه زنده یاد طاهر ممتاز بود . مردی که پیش از آن انقلاب شوم ؛ بزرگ ترین و موفق ترین سازمان تبلیغاتی ایران را می چرخانید . حالا در امریکا در یک سوپر مارکت کار میکرد . بقول قدیمی ها پاچالذاری میکرد !
دوست شاعر مان مسعود سپند بود که درجه سرگردی شهربانی داشت . حالا در امریکا مبل فروشی میکرد . 
حسین جعفری ؛ دیپلمات پیشین ؛ حالا در سن حوزه رستوران داری میکرد و مقالات تحقیقی تاریخی می نوشت .
خانم دکتر کریم آبادی که هم سبزی خوار بود و هم اندر فوائد سبزی خواری می نوشت هوا داران و هوا خواهان بسیار داشت و دشمنانی بسیار تر .
پوران مهدی زاده نقد کتاب می نوشت و گهگاه شعری میسرود و قصه ای مینگاشت . 
پروفسور رضا آراسته از روانشناسی کودک و خانواده می نوشت و چگونه زیستن را بما می آموخت . 
امیر گل آرا - که پیش از 28 مرداد افسر شهربانی بود و در فرار توده ایها از زندان دست داشت - حالا شب و روز خاوران و خاورانیان و کل جماعت نویسنده و متفکر و روشنفکر را در ترازوی نقد میگذاشت و پوست شان را می کند . 
مسعود ساعتچی طنز های خواندنی کوتاه و پر معنا می نوشت و روز ها به کار گل مشغول بود .
منوچهر امیر کیایی با داشتن درجه دریا داری نیروی دریایی شاهنشاهی ؛ هم در  آن سن و سال در دانشگاه درس میخواند و هم امور اداری و مالی و توزیع و روابط عمومی خاوران را راست و ریست میکرد 
علی بوستانی شعر میسرود و خطاطی میکرد و به خاوران یاری میرسانید 
استاد طاهری  با نقاشی ها و طرح هایش به خاوران رنگ و جلای تازه ای می بخشید 
جمشید معماری می نوشت و نقد میکرد و به محفل ما گرمی می بخشید . 
شیرین رادی هم بود که خوب می نوشت و دیر گاهی در تنظیم صفحات خاوران یاری مان میداد .
نصرت الله نوح یاد مانده هایش را می نوشت که خواندنی و تامل کردنی و حیرت کردنی بود و همه راهها هم به حزب توده ختم میشد .
دکتر صدر الدین الهی هم با مهری بی پایان دست مان را میگرفت و گهگاه سر مقاله های خاوران را می نوشت و از تجربه هایش می آموختیم 
من هم که در شهرکی در حوالی سان فرانسیسکو عرق فروشی میکردم هم سر دبیری خاوران را بعهده داشتم  و هم با نام  " گیله مرد " پاچه این و آن را میگرفتم و خلایق را میخنداندم .
شب ها - پس از کار گل - میآمدیم در دفتر خاوران می نشستیم و می نوشتیم و تایپ میکردیم و غلط گیری و صفحه بندی میکردیم و چای و آبجو میخوردیم و سیگار دود میکردیم و برای خودمان عالمی داشتیم . 
وقتیکه خاوران برای چاپ آماده میشد تازه آغاز مصیبت مان بود . باید میرفتیم چاپخانه . اما پول چاپ نداشتیم . چه کنیم چه نکنیم ؟  پول های مان را روی هم میگذاشتیم و هزینه چاپ را فراهم میکردیم و هر صبح جمعه خاوران شسته و رفته در دست خوانندگان و خواهندگانش بود . 
نه آگهی تبلیغاتی داشتیم . نه تک فروشی میکردیم . و نه از خدایی و نا خدایی دست کمکی به سوی مان دراز میشد . 
پنج سال تمام ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ خاوران را منتشر کردیم .و دست آخر بجان آمدیم و عطای روزنامه نویسی را به لقایش بخشیدیم و در غبار زمان و زمانه گم شدیم . 
حالا چرا بعد از بیست و چند سال دارم این حرفها را میزنم ؟ راستش فقط میخواستم خاطره ای برایتان تعریف کنم که کار به این روده درازی ها کشید . 
یک شب توی دفتر خاوران نشسته بودم و داشتم نوشته های این و آن را میخواندم و و غلط گیری میکردم . دندانم بشدت درد میکرد . مسعود سپند از راه رسید . 
گفتم : مسعود جان ؛ تو که عالم و آدم را میشناسی  بین دوستانت رفیق دندانپزشکی نداری که این دندان درد بی صاحب شده مان را درمان کند ؟ 
سپند تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت . خیال کردم لابد نشانی یکی از دوستان دندانپزشک اش را برایم نوشته است . وقتی کاغذ را بدستم داد دیدم نوشته است : 
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان 
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟ 

۱ اسفند ۱۳۹۲

شرم آور است ...

......بعضی وقت ها دوستان به من و یا کسی دیگر نصیحت میکنند که : " تو نباید به این شکل آشکار فلان موضوع را مطرح میکردی . اگر فقط کمی در پرده می گفتی  - به شیوه ای که مستقیما به کسی یا چیزی بر نخورد - اینقدر دچار مشکل نمیشدی . 
اینکه بخواهی کلامت را تغییر دهی و آنرا طوری بپیچانی وبیان کنی که در فرهنگ خفقان مورد پذیرش همه قرار بگیرد  - و بعد هم بخواهی در این عرصه به قابلیت هایی برسی -  مثل این میماند که جنس قاچاق با خود داشته باشی و بخواهی از گمرک عبور کنی .
چنین عملکردی بخودی خود شرم آور است ...

اورهان پاموک - نویسنده ترک و برنده جایزه نوبل ادبیات 2006

۳۰ بهمن ۱۳۹۲

تازه گی زخم ....

ادبیات خارج از کشور را شاید بتوان به سه دوران تقسیم کرد : 
دوران اول را دوران تازه گی زخم می خوانیم .
در این دوران ؛ رنج های سرزمین پشت سر از یکسو ؛ و اندوه غربت پیش رو از سوی دیگر ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است . خاستگاه موضوع هایی چون زندان های جمهوری اسلامی ؛ شکنجه ؛ اعدام ؛ گریز از ایران ؛ بحران دو جنس ؛ حضور نژاد پرستی در جامعه میزبان .

دوران دوم را دوران تعمق در ریشه های فرهنگی ی سر زمین پشت سر می خوانیم 
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ یک گناه جمعی سبب ساز موقعیت کنونی انسان ایرانی است . سبب ساز شکنجه ؛ جنگ ؛ تنهایی ؛ بی رحمی ؛ زندان؛ فروپاشی . 
گناه جمعی خود را در دو نوع تکرار نشان میدهد : تکرار طولی ؛ تکرار عرضی .
مرا از تکرار طولی ؛ نگاهی است که ریشه ی کنش ها ؛ تنش ها ؛ خسته گی ها ؛ خشونت ها ؛ نا صبوری ها  و شکست های انسان ایرانی را در بنیان های فرهنگی ی یک سرزمین می جوید .
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ تکه ای از رستم ؛ گوشه ای از حلاج ؛ ذره ای از میترا ؛ چیزی از امام حسین ؛ قطره ای از سیاوش ؛  بخشی از ابن سینا  در انسان ایرانی زندگی میکند 

مراد ما از تکرار عرضی  ؛ تقدیری هستی شناسانه است . انسان شر مطلق است و بی گناهی لحظه ای او تنها نشان آنکه شر وجود ؛ برای تحقق خویش موقعیت مناسب نیافته است .
به روایت بخش غالب ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ از یکسو گفتمان غالب فرهنگ ما باری است بر شانه های خسته ی انسان ایرانی ؛ از سوی دیگر نوع انسان چنان تشنه قدرت است که چون در موقعیت مسلط قرار بگیرد از او توقع عدالت نمی توان داشت .
دوران سوم ادبیات خارج از کشور را دوران تعمق هستی شناسانه می خوانیم .
در این دوران جست و جوی ریشه سر گردانی های نوع انسان ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است .
خاستگاه جنگل پرسشی که فرا روی نوع انسان روییده است : مدرنیته یا سنت ؟  زمین یا آسمان ؟  زنانه گی یا مردانه گی ؟  ؛ چپ یا راست ؟ زندگی مشترک با جنس مخالف  یا تنهایی ؟ 
پرسش هایی که خاستگاه موضوع هایی چون کودکی ؛ تنهایی ؛ بحران دو جنس ؛ پیری ؛ مرگ ؛ خستگی پرسش ؛ سنگینی ی پاسخ اند .......

بهروز شیدا -  - فصلنامه باران - زمستان 86 

۲۷ بهمن ۱۳۹۲

سرباز خوآن Juan Soldado

هیچکس نام خانوادگی اش را نمیداند . همه " سرباز خوآن "  می شناسندش . 
سرباز خوآن هشتاد و چند سال پیش  به جرم تجاوز و قتل یک دخترک هفت هشت ساله  تیر باران شده است .
این سرباز نوزده ساله مکزیکی ؛ بعد ها بی گناه شناخته شد . بعد ها معلوم شد که آن دخترک مکزیکی را ؛ نه سرباز خوآن ؛ بلکه فرمانده او کشته است . 
سرباز خوآن اما ؛ اینک سال هاست  به یکی از قدیسان مردم امریکای جنوبی تبدیل شده است .
در شهر  " تی وانا " - نزدیکی مرز های امریکا و مکزیک - در یک گورستان نیمه متروک و غبار آلود ؛ آرامگاه او زیارتگاه هزاران انسان است .  هزاران انسان که در آرزوی رسیدن به امریکا   ؛ از بولیوی و گواتمالا و پرو و نیکاراگوئه و ونزوئلا و کلمبیا و چین و ماچین  با قطار های لکنته و اتوبوس های گرد گرفته و لباس های خاک آلود ؛ به تی وانا میآیند تا بخت خود را نه یک بار ؛ نه دو بار ؛ بلکه دهها بار  برای گذشتن غیر قانونی از مرز های امریکا بیازمایند ؛ از کوه و کتل و رود و کویر های سوزان بگذرند  و سر انجام در مزارع امریکا  - با هراس و ترسی دائمی - لقمه نانی به کف آورند .
این جویندگان نان ؛ سرباز خوآن را پشتیبان و یاور مهاجران غیر قانونی می دانند و می شناسند .و در گورستان پرت و دور افتاده ای که اکنون خوابگاه ابدی این سرباز بی گناه  تیر باران شده است  - در یک ساختمان نیمه متروک آجری به رنگ خون ؛  شمعی و گلی و  دخیلی می آویزند و از روح این سرباز بیگناه میخواهند یاری شان دهد تا بی مخمصه و درد سر و گرفت و گیری ؛ از مرز بگذرند و به سرزمین خوشبختی و پول و کار و نان و نور گام بگذارند .
اگر سری به گورستان شماره یک تی وانا بزنید آرامگاه غبار گرفته  و غمزده سرباز خوآن را خواهید دید که در انبوهی از گل های پلاستیکی و شمع های نیمه سوخته غرق است .بر در و دیوار و سقف این آرامگاه حتی ؛هزاران نامه سپاس و هزاران کپی از گرین کارت امریکا نصب شده است .
آنها که سالها پیش ؛ به زیارت مزار سرباز خوآن آمده و برای عبور از مرز از او یاری خواسته  بودند ؛ اینک پس از گذر سال ها و دهه ها ؛ به دیدارش میآیند و شمعی و گلی میآورند و دعایی میخوانند و کپی گرین کارت شان را بر در و دیوار مزارش نصب میکنند و او را سپاس میگویند .