دنبال کننده ها

۱۱ تیر ۱۴۰۰

فقیه گاز دار

یکی از فقهای نامدار و گاز دار ! بر مسند قاضی القضاتی حکومت قیمه و قمه نشسته است.
آن آواره یمگانی - ناصر خسرو قبادیانی - حجت جزیره خراسان ، گویی سر از خاک بر داشته و از پس دیوار قرون و اعصار فریاد بر میکشد که:
این حیلت بازان فقهایند شما را ؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نی اهل قضایند ، بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند
طرح از : احمد سخاورز
May be a cartoon

یکی داستانی است پر آب چشم

می پرسد : فلانی را میشناسی ؟
میگویم : نه ، نمیشناسم ، اما می بینم که اینجا و آنجا ، برنامه تلویزیونی دارد و بظاهر سری پر سودا .
میگوید : میگویند فلان مقدار پول از فلان سازمان امریکایی گرفته است و همچنان میگیرد .
میگویم : به راست و دروغش کاری ندارم ، اما بیاد ماجرایی افتاده ام که بر خود ما گذشته است :
یادم میآید سی و چند سال پیش بهنگام یکه تازی آن شهید مغبون مغروق ! من و چند تا رفیق دیوانه تر از خودم تصمیم گرفتیم یک روزنامه منتشر کنیم . آن روزها از اینهمه شبکه های تلویزیونی و رادیویی و اینترنت و مجله و روزنامه خبری نبود .
یک رفیق مان در سن هوزه کالیفرنیا رستوران کوچکی داشت که بالای رستورانش دو تا اتاق خالی بود . آن دو تا اتاق را به ما داد . پولی روی هم گذاشتیم و روزنامه را منتشر کردیم . نامش خاوران . من هم شدم سر دبیرش ، آگهی هم نداشتیم . روزنامه مان سیاسی بود و خلایق میترسیدند بما آگهی بدهند . پنج سال هر هفته بدون هیچ وقفه ای روزنامه مان را منتشر کردیم و تیراژ مان هم روز بروز بالاتر رفت . چون اهل جنگ و دعوای فرقه ای نبودیم به هر قوم و قبیله ای اجازه دادیم بیایند حرف شان را بزنند . اما یک روز دیدیم کیهان هوایی یک مقاله مفصل در باره ما ن نوشته و اسامی ده دوازده سازمان و بنیاد را که ما حتی نامشان را نشنیده بودیم آورده که ما از آنها پول میگیریم .
یاد رفیق مان زنده یاد طاهر ممتاز بخیر . وقتی روزنامه مان را صفحه بندی میکردیم و میخواستیم به چاپخانه بدهیم میدیدیم پول چاپش را نداریم . زنگ میزدیم به رفیق شاعرمان مسعود سپند - که آن روزها وضع مالی روبراهی داشت - که مسعود جان ! یک چک سیصد دلاری بنویس بیار برای مان که دست مان تنگ است و پول چاپ روزنامه را نداریم . در چنین مواقعی زنده یاد ممتاز زهر خندی میزد و میگفت : حسن ! کجاست آن سازمانهایی که کیهان از آن سخن میگوید تا بیایند به داد مان برسند ؟
May be an image of monument and text

تاریخ را ورق میزنیم

تاریخ را ورق میزنیم
در گفتگو‌با شبکه جهانی پارس
Sattar Deldar 06 30 2021

یادی از گذشته ها


همراه شهبانو فرح پهلوی در سفر شمال.
انگار قرن ها از آن روزگاران گذشته است.
چه کسی خیال میکرد میهن ما روزی روزگاری به نکبت و مصیبت های امروز دچار شود؟
لابد حالا گاو گند چاله دهان هایی از راه خواهند رسید و سیل دشنام را بسوی چهارتا و نصفی روشنفکر و نویسنده و هنرمند مفلوک سرازیر خواهند کرد و همه کاسه کوزه ها را بر سر آنها خواهند شکست
من خود بیست سال در رادیوی آن کشور کار کرده و با زیر و بم های سیاست آنروز آشنا بوده ام ، من نیز همچون میلیونها ایرانی دیگر میدانستم که موریانه ها به جویدن پایه های سلطنت مشغولند . میدانستم و میدیدم که اساس و بنیاد آن حکومت تا چه اندازه بر آب است . میدانستم که تند بادی لازم است تا این کاخ پوشالی در هم بریزد .میدانستم و میدیدم که با آنهمه تبلیغات دروغین ، روزی روزگاری نه چندان دیر ، همه دمل های چرکین با خونابه های متعفن سر باز خواهند کرد . من در دستگاه تبلیغاتی آن رژیم کار میکرده ام و میدیده ام که هیچ مقامی وهیچ مسئولی به آنچه که میگفت و می نوشت و میکرد اعتقادی نداشت
آیا توفان دیگری در راه است ؟ آیا از این توفان سهمناک راهی بسوی نیکبختی و بهروزی مردم میهن مان گشوده میشود ؟ من نا امیدم . بسیار هم نا امیدم .وقتی این فضای آکنده از کینه و دشمنی و دشنام و تهدید و قداره کشی را در میان خودمان می بینم وحشتم میگیرد . تنم به لرزه می افتد . می ترسم . می ترسم از فردایی که در پیش است . انگار ابرهای سیاه هولناکی آسمان میهن مان را پوشانده است ، دیر نیست که بغرد و ببارد . باران خون ، باران خون . باران خون و نکبت

۷ تیر ۱۴۰۰

آقای پرویز مشکاتیان شب داشته میرفته خونه.ماشینش را نگهداشتند.حالا نمیدانم مشروب خورده بود یا ساز همراهش بود . نگهش داشتند شب. صبح صد ضربه شلاقش زدند .
یک اتفاقی یک تصادفی پیش آمد . یکی گفت : آقا ! اشتباه شده . بجای صد ضربه صد و یک ضربه شلاق زده اید !
آمدند به مشکاتیان گفتند :تو می توانی یک ضربه شلاق به آن کسی که بتو شلاق زده بزنی!
این به خودش می پیچیده از صد ضربه شلاقی که خورده بود .
گفت : من انسانم . و انسان به انسان شلاق نمی زند .
( از حرف های هوشنگ ابتهاج « سایه» )

مسعود بهنود و سفارت اسراییل

در تدارک انتشار روزنامه آیندگان بودیم .
از پله های ساختمان آیندگان پایین میآمدم که با جلال آل احمد روبرو شدم . سلام کردم و ایستادم. آل احمد نگاهی به من انداخت و گفت : از سفارت عزراییل میآیی ؟( آل احمد به سفارت اسراییل میگفت سفارت عزراییل )
گریه ام گرفت . بسیار ناراحت شدم . عرق بر پیشانی ام نشست . آمدم در خیابان مدتی بالا و پایین رفتم . مدتی با خودم کلنجار رفتم و سوار ماشین شدم رفتم خانه آل احمد . جلال هنوز نیامده بود . سیمین خانم مرا پذیرا شد وگفت : چه عجب اینطرف ها کاکو؟
داستان را برایش بازگو کردم . در جوابم گفت : به دل نگیر کاکو ! جلال زیاد از این حرف‌ها میزند .
جلال از راه رسید . سیمین رو به او کرد و گفت : مرد حسابی ! چرا بچه مردم را می چزانی ؟ مگر مرض داری ؟
آل احمد آمد کنارم نشست و بجای آنکه دلداری ام بدهد و بگویدشوخی کرده ام خیلی جدی رو به من کرد و گفت : بد نیست اگر ما هم ماموری در سفارت عزراییل داشته باشیم ها !
( از حرف های مسعود بهنود در کلاب هاوس- دوشنبه ۲۸ جون ۲۰۲۱)

۶ تیر ۱۴۰۰

گریز ناگزیر

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاولی - عالیجناب گیسیاردینی -  میگوید :
هیچ قاعده مفیدی برای زیستن در زیر بار استبداد وجود ندارد باستثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است :
به دور ترین جایی که میتوانی بگریز .

از آنجا که از دیر باز حکومت های طاعونی در میهن ما همواره بر جان و مال و هستی و ناموس و حتی باورهای مردمان مان سیطره ای طاعونی داشته اند ؛ لاجرم مهاجرت و گریز نا گزیر  بخش لاینفکی از زندگانی ایرانیان بوده و این ملت چه پیش و چه پس از بر آمدن طاعون اسلام ؛ هماره از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز کرده اند .
میرزا رضا کرمانی که گلوله اش سینه شاه قدر قدرت ناصرالدین شاه قاجار  را درید  ؛ در دفاعیات خود میگوید :
" ...مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران  ودایع خدا نیستند ؟ قدری پا از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز ؛ در عشق آباد و خاک روسیه هزار هزار رعایای بیچاره ایران را می بینید که از وطن عزیز خود ؛ از دست تعدی و ظلم فرار کرده و کثیف ترین شغل ها را از سر ناچاری پیش گرفته اند . هر چه حمال  و کناس و الاغچی  و مزدور در آن نقاط می بینید همه ایرانی هستند . گوسفند های شما همه رفته متفرق شدند . نتیجه ظلم همین است که می بینید ..."

میرزا آقا خان کرمانی  - آن انسان خردمند قربانی استبداد  -  نیز می نویسد :
" هر که بگوید ملت ایران از روی جهان نابود نشده است انصاف را شهید کرده است زیرا هر ساله یکصد هزار نفر از اهالی ایران از جور ستمکاران جلای وطن کرده به ممالک خارجه میروند . شاهد مدعا سنگ شکنان راه قفقاز و روسیه ؛حمالان بصره و بغداد .سیاه سوختگان تابش گرمای جزیره العرب .مجاورین کربلا و نجف . پراکنده های هند . بی سر و سامان های قطر . خرکچیان اسلامبول و آه کشان خیابان های پاریس اند .
سید جمال الدین اسد آبادی تعدار گریختگان از وطن و مهاجران به کشورهای دیگر را بیش از یک پنجم جمعیت ایران میدانست و می نوشت :
" من در استانبول به ایرانیانی بر خوردم که با دست های ظریف پست ترین شغل ها را انجام میدادند . مانند سقایی  ؛ جاروکشی و خرکچی ..."
حاج زین العابدین مراغه ای معروف به ابراهیم بیگ در سیاحت نامه خود  رنجها و دردهای رانده شدگان از وطن را اینگونه بازتاب میدهد :
"در سفر قفقاز و در باطوم ؛ در محلات فقیر نشین به هر طرف که نگاه کردم جز " همشهری " ندیدم .
پرسیدم : چه کاره اند ؟
گفتند : اینها همگی فعله و حمال اند .
گفتم : سبحان الله !در این شهر کوچک  ؛ چهل پنجاه هزار ایرانی آنهم به این وضع و حالت پریشانی ؟
گفتند : آقا جان !تمام دهات و شهر ها و قصبات  ؛ حتی دهات قفقاز پر از این قبیل ایرانیان است .در ایران امنیت نیست . کار نیست .نان نیست . برخی از دست تعدی داروغه و کدخدا  گریخته اند و برخی از دست باج گیری و تهمت های ملایان ....
در اینجا مرده مهاجران هم منبع در آمد است .هرگاه یکی از فعله ها مرد ؛ اول کسی که بر سر جنازه اش حاضر است ماموران قنسولخانه اند که خود را وارث شرعی و عرفی او میدانند ....


رقیه


یادم نیست کجا دیدمش . تلویزیون بود یا همین جعبه بگیر و بنشان فیس بوق . هر جا که بود این بود که یک خانم مسلمان محجبه - از آنها که آفتاب مهتاب هیچ جای اسافل اعضای شان را ندیده است - آمده بود تلویزیون و در باره چگونگی تربیت کودکان اظهار لحیه میفرمود .
پرسیدند الگوی خود شما برای تربیت دخترتان چیست ؟
فرمودند : طوری تربیتش میکنم که در راه حضرت رقیه قدم بردارد ! 
ما مانده بودیم که خدایا این حضرت رقیه دیگر کدام شیرزن اسطوره ای اسلامی است و چه گلی به سر امت اسلام زده است که حالا در زمان و زمانه ما مادری میخواهد او را الگوی تربیت فرزند خود قرار دهد ؟ کنجکاو شدیم و رفتیم مختصری دود چراغ خوردیم و دیدیم گویا این حضرت رقیه یکی دیگر از تخم و ترکه های حسین بن علی است که بنا بنوشته حدیث سازان دروغ پردازشیعی، بعد از ماجرای کربلا به اسارت لشکر یزید در آمده و در همان سه سالگی شربت شهادت نوشیده است !
آشیخ عباس قمی - معروف به محدث قمی - که کتاب معروف مفاتیح الجنان او در حوزه های علمیه تدریس میشود اساسا وجود کودکی بنام رقیه را انکار میکند و در کتاب منتهی الامال می نویسد که من در هیچ سند معتبری راجع به حضرت رقیه چیزی ندید ه ام ....
حالا ببین ما چقدر خاک بر سر شده ایم که یک مادر ایرانی میخواهد فرزندش در راه حضرت رقیه قدم بردارد . یعنی در سن سه سالگی شربت شهادت بنوشد !
اینکه گفته اند جهالت از صد لشکر تا دندان مسلح خطرناک تر است راست گفته اند .

میهمان گر چه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و یک پا گیوه سوار اتوبوس می شود و میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی ! سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر . اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما ! اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد . هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید : هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار ! نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند . والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد . آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟ چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم . یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم . شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که پنجاه و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد - این رانده شدگان عراقی ، یا بقول فضلای ریش و سبیل دار اسبق - معاودین عراقی - که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر ، هزار هزار با دست و جیب خالی از مرزهای غربی کشور به ایران پناهنده میشدند چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها به مهمانی شان آمده است ؛ اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن عالیجناب گریز پا تاج و تخت شاهی و همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد و فرشته ای بنام امام خمینی از راه رسید ؛ همین معاودین عراقی که نمک خورده و نمکدان شکسته بودند نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند . نه تنها به هیبت و هیئت اوباش سر سپرده آتش به اختیار در آمدند ، بلکه شدند صاحب مملکت ، و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .
نمیدانیم چرا یاد آن نویسنده آفریقایی افتادیم که میگفت:
ما صاحب مملکت خودمان بودیم تا اینکه سر و کله مبلغان مذهبی پیدا شد . بما گفتند: چشم های تان را ببندید و دعا بخوانید
ما هم چشم های مان را بستیم و دعا خواندیم . وقتی چشم های مان را باز کردیم دیدیم آنها شده اند صاحب مملکت ما هم شده ایم صاحب کتاب مقدس.
حالا حکایت ماست .
جناب آقای امریکا
جناب آقای اروپا
رفتید افغانستان ویرانش کردید .
میلیارد ها دلار خرج کردید.
توپ و تانک و طیاره بردید آنجا .
هزاران تن را به کشتن دادید
خانمان ها بر باد دادید
خانه ها و کومه ها بر سر مردمان خراب کردید
میلیون ها نفر را به آوارگی کشاندید.
دلقکی را رییس جمهور کردید
شهر ها و روستاها و کلبه ها و کومه ها رابمباران کردید
اردوگاه و لشکرگاه و پایگاه ساختید
کودکان افغانستان را با بمب ها و خمپاره ها و بمب افکن های تان زهره ترک کردید .
سالانه هشت میلیارد دلار به حکومت فاشیستی پاکستان کمک بلاعوض کردید تا در مدارس حقانی ، طالبان و داعش تربیت کند .
طالبان و داعشیان را بجان مردم بی پناه افغانستان انداختید .
با طالبانی ها به مذاکره نشستید و گل گفتید و «گه » شنیدید
حالا دارید لشکریان و توپ ها و تانک ها و هواپیماها و اژدر ها و خمپاره اندازهای تان را از افغانستان بیرون می برید ؟
حالا میخواهید مردم بی پناه افغانستان را پس از آنهمه خرابی و ویرانی و کشتار دوباره در چنگال طالبانی ها رها کنید ؟
آیا شرم میدانید چیست؟
مروت میدانید چیست؟
اصلا آدمیت میدانید چیست؟
May be an image of one or more people, people standing and outdoors