دنبال کننده ها

۲۲ اسفند ۱۳۹۴

ابله ... و احمق

پس از پایان جنگ جهانی دوم ؛ بهنگام نخست وزیری صدر الاشراف اصفهانی ؛ علی دشتی در جلسه رسمی مجلس شورای ملی  در دفاع از دولت وقت این بیت را با عصبانیت قرائت کرد .
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ناطقه مدد از ایشان برد
این شعر از قصیده معروف جمال الدین اصفهانی شاعر قرن ششم هجری است که خطاب به خاقانی شروانی سروده شده و چنین آغاز میشود :
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان میر سخندان برد
گوید : خاقانیا ! اینهمه ناموس چیست
نه هر که بیتی بگفت لقب ز خاقان برد
روز بعد ؛ روزنامه رستاخیز ایران که به مدیریت ایراندخت تیمور تاش منتشر میشد خطاب به علی دشتی چنین نوشت :
خوب بود آقای دشتی ابیات دیگری از آن قصیده را که وصف الحال ایشان هم بود می خواند و مخصوصا این بیت را فراموش نمیکرد که :
من ز تو احمق ترم ؛ تو ز من ابله تری
یکی بیاید که مان هر دو به زندان برد .
علی دشتی پس از سقوط رضا شاه حزبی بنام حزب " عدالت " بوجود آورد .
با اینکه در این حزب افراد سر شناسی مانند ابراهیم خواجه نوری و جمال امامی شرکت داشتند اما مردم میگفتند که حزب عدالت " ع" آن از علی " د" آن از دشتی است و بقیه " آلت " هستند !

۱۹ اسفند ۱۳۹۴

دیگی که برای من نجوشد ......

دربهمن 1336 ذدکتر منوچهر اقبال نخست وزیر ؛ تشکیل حزبی بنام " حزب ملیون " را اعلام کرد و چون اکثر وکلای مجلس و سناتور ها و وزیران عضویت این حزب را پذیرفته بودند به حزب دولتی معروف شد .
در شهر ما - لاهیجان - آقای رحیم صفاری مدیر روزنامه الفبا ؛  که برای سر و سامان دادن به تشکیلات این حزب زحمت بسیاری کشیده بود ؛ وقتی فهمید نام ایشان در لیست نامزدهای نمایندگی مجلس نیست بر اساس آن ضرب المثل معروف " دیگی که برای من نجوشد  سر سگ در آن بجوشد "دست بکاری زد که باید در کتاب های تاریخی بنویسند .
آقای صفاری صبح زود وارد باشگاه حزب شد . اوراق و مدارک خودش را بر داشت .هر کسی را که داخل باشگاه بود بیرون کرد . آنگاه یک کامیون آجر و مقداری هم گچ و سیمان فراهم کرد و یک بنا و چند کارگر ساختمانی آورد و دستور داد در ورودی باشگاه حزب را آجر چین کرده و رویش را هم گل مالی کنند !
ماموران انتظامی هم که تصور میکردند این هم لابد یکی از برنامه ها و طرحهای حزبی است که رهبر حزب دولتی در لاهیجان مامور اجرای آن است ؛ ادم هایی را که به تماشا ایستاده بودند کنار میزدند تا آقای صفاری بهتر بتواند ماموریت حزبی خود را انجام بدهد !
بعله قربان ! ما چنین همشهریانی داشتیم !!

۱۸ اسفند ۱۳۹۴

از " امت امضا ء " تا " ملت فحش " .....

آقا ! زمانه غریبی است .
عده ای به شاه و رضا شاه فحش میدهند
عده ای به زنده و مرده مصدق ناسزا میگویند .
عده ای دشمن خونی توده ای و فدایی و مجاهد اند
عده ای به ملی مذهبی ها دشنام میدهند
عده ای استخوان های خمینی را در قبر میلرزانند .
عده ای به گنجی و سازگارا وکدیور و سروش فحش میدهند .
عده ای به سنجابی و کیانوری و بازرگان و فروهر و بنی صدر و یزدی دشنام میدهند .
عده ای دشمن خونی کورش و داریوش و هوخشتره اند .
عده ای به اسلام و محمد و قرآن می تازند .
عده ای به شاملو فحش میدهند .
عده ای به هر چه انقلاب و انقلابی است نا سزا میگویند .
عده ای هم که دست شان از همه جا کوتاه است به خودشان فحش میدهند .
آن قدیم ندیم ها - که هنوز باد به زخم مان نخورده بود - ما شده بودیم " امت امضاء "  .یعنی هی بیانیه و اطلاعیه و پتیشن های شداد و غلاظ منتشر میکردیم و پایش امضاء میگذاشتیم .
حالا هم که الحمدالله هم خیک دریده و هم خر سقط شده است ؛ شده ایم " ملت فحش " .
یعنی ما غیر از فحش دادن هنر دیگری نداریم ؟

قبر فروزانفر را هم فروختند ...!

....در بیست سال اخیر  ؛  اولیای محترم حضرت عبدالعظیم قبر بدیع الزمان فروزانفر ؛ بزرگ ترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را  به مبلغ یک میلیون تومان ( در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم )به یک حاجی بازاری فروختند . هیچکس این حرف را باور نمیکند . من خود نیز باور نمیکردم تا ندیدم . قصه از این قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند : " من الان در روز نامه اطلاعات مشغول خواندن مقاله شما در باره استاد بدیع الزمان فروزانفر هستم "
به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامه ای مقاله نمی نویسم از جمله " اطلاعات " حتما از کتابی نقل شده است .
ایشان آنگاه خودشان را معرفی کردند . خانم دکتر گل گلاب ؛ استاد دانشگاه تهران - بنظرم دانشکده علوم - . پس از این معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم حسین گل گلاب استاد بر جسته دانشگاه تهران هستند که عمه ایشان همسر استاد فروزانفر بود .
آنگاه با لحن سوگواری خطاب به من گفتند : آیا شما میدانید که قبر استاد فروزانفر را ؛ اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر ؛ به مبلغ یک میلیون تومان فروخته اند ؟
من در آن لحظه ؛ به دست و پای بمردم . ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم .
در کجای دنیا چنین واقعه ای امکان پذیر است ؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه تاریخی داشت ....؟

" از یاد داشت های استاد دکتر شفیعی کدکنی " 

۱۷ اسفند ۱۳۹۴

قصه ای از نوروز

آقای منصوری رییس مان بود . یعنی رییس امور اداری مان بود . من میانه خوشی با آقای منصوری نداشتم . از ادا اصول هایش بدم میآمد . او هم از من خوشش نمی آمد . توی راهروی اداره گاهگداری که با هم روبرو میشدیم یک سلام علیک خشک خالی تحویل هم میدادیم و راه مان را می کشیدیم و میرفتیم .
من دو سه سالی بود در رادیو کار میکردم . خبر نگار بودم .از کارم خیلی خوشم میآمد . روز ها ده دوازده ساعت کار میکردم .گاهی شب ها توی استودیوی رادیو خوابم میبرد . همه اش چهار صد و چهل تومان حقوق میگرفتم . اما آقای منصوری از آن کهنه کار های اداره جاتی بود . هفته ای دو سه روزش اصلا سرو کله اش توی اداره پیدا نمیشد اما سربرج که میشد هم اضافه کار میگرفت هم پاداش.
آقای منصوری وقتی   در اداره بود کاری نداشت جز اینکه تازه ترین شعر هایش را برای این و آن بخواند . برای شاه و شهبانو و ولیعهد و نخست وزیر و وزیر کشاورزی و وزیر بهداری و وزیر راه شعر گفته بود . همه شعر هایش در همین مایه ها بود . اصلا انگار این بنده خدا خلق شده بود که در مدح شاه و وزیر شعر بگوید . آنهم چه شعر هایی !
توی اداره مان یک آقای دیگری بود که حالا یادم نیست چیکاره بود . چنان جلوی مدیر کل مان خم و راست میشد که آدم خیال میکرد حالاست پیشانی اش به زمین بخورد و خونین مالین بشود . اسمش آقای اسماعیلی بود اما ما اسمش را گذاشته بودیم آقای قربان زاده . بس که قربان قربان میکرد .
مدیر کل مان آدم بی آزاری بود . با من میانه اش خیلی خوب بود . دو سه بار با هم به ماموریت رفته بودیم . آدم درویش مسلکی بود . از کارم هم راضی بود .
توی رادیو چهل پنجاه نفر دیگر کار میکردند همه شان هم مثل من جوان بودند . درسی خوانده بودند و تخصصی گرفته بودند . حقوق هیچکدام شان هم از ششصد هفتصد تومان تجاوز نمیکرد .
گاهگداری ریسه میشدیم و میرفتیم بندر انزلی . حوالی سپید کنار رستورانی بود که خوشمزه ترین غذاهای دنیا را داشت .میرفتیم می نشستیم چلو ماهی میخوردیم .ماهی اوزون برون با ودکا می خوردیم . مست میکردیم . قهقهه میزدیم .شب های زمستان که هوا سرد میشد در کرانه دریا آتش روشن میکردیم و گپ میزدیم و پرت و پلا میبافتیم .
آقای منصوری و آقای اسماعیلی شده بودند همه کاره . همه امور اداره مان روی سر انگشت هنر بار این دو تا می چرخید .سر برج که میشد به هر کسی که عشق شان میکشید پاداش و اضافه کار میدادند اما از همان حقوق چهار صد و چهل تومانی مان چیزی را بعنوان جریمه کم میکردند . جریمه اینکه فلان روز هشت دقیقه دیر آمده ای و فلان روز چهار دقیقه زودتر از اداره جیم شده ای .
من چون خبر نگار بودم هفته ای هفت روزش را بین رامسر و آستارا علاف بودم . امروز میرفتم آستارا . فردا میرفتم رامسر . پس فردا لنگرود ...اما آقای منصوری خرج ماموریتم را نمیداد . لوطی خورش میکرد . هر وقت اعتراض میکردم با لحن ریاست مآبانه ای میگفت : جوان !پولی توی بساط مان نیست . اما من میدانستم او و آقای اسماعیلی سر برج که میشود کلی پول ماموریت میگیرند . بدون اینکه حتی یک روز به ماموریت بروند .
آن سال عید قرار گذاشته بودیم با سه چهار تا از همکاران رادیویی  به اصفهان برویم . سه چهار روزی تعطیلی داشتیم .
روز دوشنبه رفتم اداره امور مالی تا حقوق و عیدی ام را بگیرم . آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی و چهار تا هم اسکناس نوی ده تومانی توی دستم گذاشت و گفت : عید شما مبارک !
کمی این پا و آن پا کردم بلکه آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی دیگر بابت عیدی کف دستم بگذارد
آقای هاشمیان نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : فرمایش دیگری داشتید ؟
گفتم : عیدی ما چطور شد ؟
در جوابم گفت : بروید از آقای منصوری بپرسید .
رفتم سراغ آقای منصوری . توی اتاقش با آقای اسماعیلی گل میگفت و گل می شنید . سلام کردم و رفتم توی اتاق . آقای منصوری تا مرا دید از روی میزش کاغذی را بر داشت و به دستم داد . کاغذ را که نگاه کردم دیدم روز اول عید برای من کشیک گذاشته اند .یعنی اینکه بجای رفتن به اصفهان باید توی رادیو بنشینم و کار کنم .
گفتم : جناب آقای منصوری .ببخشید ها ! من رفته بودم اداره امور مالی تا عیدی ام را بگیرم ولی مرا به دفتر جنابعالی حواله داده اند .میشود بفرمایید موضوع از چه قرار است ؟
در جوابم گفت : امسال بشما عیدی تعلق نمیگیرد .
پرسیدم : برای چه ؟
گفت : برای چه ندارد . همین هست که هست !شما که کارمند رسمی نیستید . پیمانی هستید .
خشمم را فرو خوردم و گفتم : دست شما درد نکند . از عیدی گذشتیم . اما میشود بما بفرمایید چرا روز عید را برای من کشیک گذاشته اید ؟ من که همیشه خدا شبانه روز توی اداره هستم حالا نمیشد روز عید یقه ما را ول میکردید ؟
در جوابم با تحکم گفت : همین هست که هست !
کاغذی را که به دستم داده بود جلوی چشمش گرفتم و گفتم : آقای عزیز . مگر شما هم مثل من کارمند این دستگاه نیستید ؟ مگر حقوق و پاداش و اضافه کار و پول ماموریت نرفته نمیگیرید ؟ پس چرا اسم شما در لیست کشیک دهندگان نیست ؟
آقای منصوری نه گذاشت و نه بر داشت و با همان لحن ریاست مآبانه اش فریاد کشید که این فضولی ها بشما نیامده !
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن روی میزش را به زمین کوبیدم و همان چهار صد و چهل تومانی را که بابت حقوق اسفند ماه گرفته بودم توی جیب جلیقه آقای منصوری چپاندم و با خشم از اتاقش بیرون آمدم .
هوای اسفند سرشار از عطر شکوفه بود . سوار تاکسی شدم و بخانه رفتم و دیگر هرگز به آن اداره باز نگشتم .


۱۶ اسفند ۱۳۹۴

سیاستمدار نجیب !!

در 27 شهریور 1333دکتر علی امینی قرار داد نفت با هوارد پیج رییس شرکت های ششگانه کنسرسیوم را امضاء کرد .
او در مقابل اعتراض مردم ایران و برخی نمایندگان مجلس ( محمد درخشش -ارسلان خلعتبری - جعفر بهبهانی و دیگران ) گفت : " این قرار داد ایده آل نیست ولی در شرایط و اوضاع فعلی ؛ بهتر از این ممکن نبود "
در همان موقع عبدالرحمن فرامرزی مدیر روزنامه کیهان چنین نوشت :
" میگویند : سیاستمداران با زن های نجیب شباهت هایی دارند .یک زن نجیب وقتی میگوید نه یعنی شاید !وقتی میگوید شاید یعنی بله ! و وقتی میگوید بله دیگر نجیب نیست .
یک سیاستمدار وقتی میگوید بله یعنی شاید .وقتی میگوید شاید یعنی نه ! و وقتی میگوید بله دیگر سیاستمدار نیست . حالا باید گفت چقدر وضع قرار داد خراب است که مرد سیاستمداری مثل امینی میگوید نه ! یعنی که این قرار داد ایده آل نیست "

شبه خاطرات - دکتر بهزادی - ص83