دنبال کننده ها

۱۲ دی ۱۳۹۴

من امروز حال خوشی نداشتم . سرما خورده ام و گوش و حلق و گلو و بینی ام درد میکند . چنان سرفه هایی میکنم که انگاری ماشین دودی های عهد سلطان صاحبقران .
با همه این مصیبت ها باید میرفتم سر کارم . و رفتم . سرفه کنان و فین فین کنان . از ترس اینکه همکارانم را به مصیبتی همچون مصیبت خودم مبتلا نکنم خودی نشان دادم و رفتم به سوراخکی که نامش را گذاشته ام آفیس ! بخاری را روشن کردم و نشستم به کتاب خواندن . هی چای خوردم و هی لیمو شیرین لمباندم و هی عسل و چای داغ نوشیدم بلکه بتوانم سر پا بمانم . و حالا در خانه ام نشسته ام و یاد داشت های امروزم را بالا و پایین میکنم شاید چیز دندانگیری برای شما پیدا کنم .
نمیدانم آدم وقتی مریض میشود چرا  تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
دریغ عهد شکر خواب روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید و بقول شاملوی عزیز :  
رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم ؛ دست و دهان بسته
گذشتیم........

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

به جان منت پذیرم و حق گزارم

سنگ ها و آدم ها ...

داشتم نامه های جلال آل احمد را میخواندم . معلوم مان شد که در این پنجاه شصت سال گذشته ؛ چرخه  زندگی ما ایرانی ها فقط و فقط بر یک مدار چرخیده است . : بر مدار نکبت !
نامه جلال را بخوانید :
" ...دنیایی که ما در آن هستیم ؛ سعی میکند از هر کدام مان کلوخی بسازد و سنگی ؛ برای زدن به پیشانی کسی ...
و یا پاره سنگی بسازد برای گذاشتن سر خلایی که فلانکس رویش بنشیند و راحت بریند !!

۱۱ دی ۱۳۹۴

آخوندک حرامزاده ....

...... در باره آیت الله شیخ عبد الجلیل جلیلی نماینده خمینی در کرمانشاه داستان جالبی بیاد دارم که در اینجا برای شما نقل میکنم .
جلیلی بزرگترین آخوند شهر کرمانشاه بود .او از روحانیون مخالف دولت ( شاه ) بود و با خمینی هم روابط بسیار حسنه ای داشت .شادروان سرتیپ همدانیان پس از انتصاب به ریاست ساواک کرمانشاه با جلیلی ملاقات و سعی کرده بود با او تفاهمی بوجود بیاورد ؛ جلیلی ظاهرا قبول کرده بود کمتر برای بر هم زدن نظم تحریک کند ولی عملا بکار خود ادامه میداد . تلفن او بوسیله ساواک محل کنترل بود و گاه قسمت های جالب مذاکرات پیاده شده و به مرکز فرستاده میشد .
یک روز در اتاق کارم ضمن کار های اداری متن پیاده شده نوار مذاکرات جلیلی را با زن شوهر داری - که ساواک قبلا نام و مشخصات او را فرستاده بود  - میخواندم .-
مطالب نوار طوری جلو رفت که من بناچار شروع به خندیدن کردم . یکی از همکارانم وارد اتاق شد و دید که تنها در حال خندیدن هستم ؛ بسیار تعجب کرد و من ناچار شدم جریان را برای او توضیح دهم .
مذاکرات راجع به ملاقات شب قبل آیت الله جلیلی با معشوقه اش بود . جلیلی از زنک پرسیده بود : " آیا تو دیشب شمردی که من چند دفعه تو را .....( لغت بطور کامل ) . زنک گفته بود : این حرفها چیست که میزنی ؟ شاهکار کردی ؛ مثلا چند دفعه شد ؟
جلیلی گفته بود : من نشمردم ...میدانی جدم حضرت علی روزی چند بار جماع میکرد ؟
زنک گفته بود : نه ! نمیدانم ؛ چند بار ؟
جلیلی جواب داده بود که : هفتاد و پنج بار !
و زنک گفته بود : یا علی ! بدادم برس!

از کتاب : در دامگه حادثه - پرویز ثابتی - ص328
**و امروز چنین جانوران حرامزاده ای امام و نیمچه امام و رهبر معظم و صاحب بلافصل مملکت ما شده اند و بر جان و مال و ناموس و یک ملت حکم میرانند . باز بروید به سبز و زرد و بنفش رای بدهید !

۹ دی ۱۳۹۴

 ایران چه خبر ؟
این شعر را امروز جایی خواندم . به دلم نشست . یعنی راستش را بخواهید بغضی در گلویم نشاند و اشکم را در آورد . نمیدانم سراینده اش کیست . شما هم بخوانیدش .
آه مرغِ سحر! از میهنم ایران چه خبر؟
خوش خبر باشی از آن بیشه ی شیران چه خبر؟
پایتختِ وطنم حال و هوایش خوب است؟
از "ط"ِ دسته برافتاده ی تهران چه خبر؟
خانی آباد و ری و سنگلج و چاله حصار
از جوادیه و دروازه شمیران چه خبر؟
راستی جاده ی چالوس هنوزم ابری ست؟
از شمال و مه و از جنگلِ گیلان چه خبر؟
قیصر از راهِ جنوب عاقبت آمد یا نه؟
از غمِ مادر و از غیرتِ فرمان چه خبر؟
سینما پوری و فردین و فروزان دارد؟
از صدایِ قمر و ایرج و پوران چه خبر؟
تارِ شهناز چه سوزی چه صدایی دارد؟
"یادِ ایام" بخیر از شجریّان چه خبر؟
آیدا مانده در آیینه؟ کجا هست اخوان؟
بگو از سایه و سیمینِ غزلخوان چه خبر؟
دلِ من تنگ ِ قدیم است و صفا سادگی اش
آه.. از کاهگل و نم نمِ باران چه خبر؟
قُل قُلِ قوری و قلیان و سماور برپاست؟
میهمان میرسد از راه؟ از ایوان چه خبر؟
لاله بر خاک دمیده ست بهار؟ آزادی ست؟
چه شد آخر؟ بگو از خونِ جوانان چه خبر؟
چقدر غرقِ سکوتی! به دلم شور افتاد
نگرانم بگو از میهنم ایران چه خبر؟
ناله زد مرغِ سحر، آهِ شرربار کشید
اشکی انداخت، به من گفت که از نان چه خبر؟؟؟

سرجوخه جبار ....

... در اوایل سلطنت رضا شاه ؛  در یکی از شهر های کوچک مازندران ؛ درجه داری بنام سرجوخه جبار فرمانده پاسگاه ژاندارمری بود .
در این پاسگاه غیر از خود سرجوخه جبار ژاندارم دیگری خدمت میکرد که سوادش از جناب سرجوخه کمی بیشتر بود .
در همین زمان راهزن مسلحی در منطقه پیدا شده بود که سر جوخه جبار بارها او را دستگیر کرده و به دادسرا تحویل داده بود بود اما دستگاه قضایی منطقه این جناب دزد را با گرفتن ضمانت آزاد میکرد و آقای دزد هم میآمد به ریش سرجوخه جبار میخندید
پس از مدتی وقتی برای آخرین بار این آقای دزد به چنگ سرجوخه جبار افتاد  بجای اینکه تحویل دادگستری اش بدهد تصمیم میگیرد خودش شخصا محاکمه و مجازاتش کند .بنابراین به ژاندارم دستیارش میگوید : ما اینجا در پاسگاه یک کتاب قانون داشتیم ؛ برو این کتاب را پیدا کن و بیار تا ببینیم چه مجازاتی باید برای این دزد پر رو در نظر بگیریم .
ژاندارم کتاب قانون را میآورد و  شروع به خواندن آن  میکند . پس از اینکه همه کتاب ماده به ماده خوانده میشود ماده ای که منطبق با وضعیت آقای دزد محترم باشد در آن پیدا نمیشود .
سر جوخه جبار میگوید : معلوم میشود که این قانون همه اش  " ماده " است و هیچ " نری " در آن نیست .
پس به ژاندارم فرمان میدهد که بنویس :
نر شماره یک - اگر سارق مسلحی چندین بار بوسیله پاسگاه ژاندارمری دستگیر و به داد سرا تحویل و توسط دادسرا آزاد شده باشد مجازاتش اعدام است .
آنگاه با کمک ژاندارم ؛  آقای دزد را به درختی بسته و تیر بارانش میکند . 

۸ دی ۱۳۹۴

نیرزد صد سر نادان به نانی

نادانی بد دردی است آقا !  از شقاقلوس و طاعون و کوفت و هزار تا بلایای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است آقا ! کر هم هست . اصلا زندگی اش به یک پاپاسی نمی ارزد .  زنده و مرده اش صد تومان است . پس بی جهت نیست که جناب ناصر خسرو میفرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . پس چطور است سفره دل مان را جلوی تان پهن بکنیم بلکه در این آخر عمری بار سنگینی از روی گرده مان برداشته بشود .
اقا ! نادانی که شاخ و دم ندارد . ما سیصد سال است نان مفت میخوریم و هوای مفت استنشاق میکنیم ؛ اما تا همین امروز از معجزه " دعا " خبر نداشته ایم . نمیدانسته ایم که با دعا میشود قله قاف را فتح کرد و تا آسمان هفتم هم پرواز کرد .
آقا ! شما ممکن است از دانشگاه هاوارد در رشته فیزیک اتمی دکترا گرفته باشید اما اگر دعا بلد نباشید نه تنها آنهمه تحصیلات تان به مفت هم نمی ارزد بلکه وقتی کپه مرگ تان را گذاشتید جای تان در ژرفای اسفل السافلین خواهد بود .
آقا ! آدم نادان کر و کور است . ما اگر بجای خواندن کتابهای ارسطو و افلاطون و نمیدانم ذیمقراطیس و جنابان آقایان مارکس و هگل  ؛
رفته بودیم همین بحار الانوار مرحوم مغفور علامه مجلسی را یا دستکم همین توضیح المسائل امام خمینی لعنت الله علیه و آله را خوانده بودیم نه تنها در جهل مرکب نمیماندیم بلکه اگر " آدم " نشده بودیم لااقل یک حجت الاسلام قمپز در کن گنده دماغ بر ما مگوزیدی میشدیم و یک عمامه سرمان میگذاشتیم به این بزرگی !
آقا ! خیال نکنید شوخی میکنیم ها ! اصلا قصد شوخی نداریم به حرضت ابلفضل ! همین دیروز پریروز یکی از این آقا بلی چی های بادنجان دور قاب چین اسلامی بنام آقای پرویز سروری که  رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهرداری دارالخرافه تهران است مسئله آلودگی هوای تهران را با دو تا بسم الله و چهار تا الله اکبر و شش هفت تا قل هوالله حل کرده اند و از مقامات بلند پایه خواسته اند برای رفع آلودگی هوای تهران  گروههای دعا تشکیل بدهند  تا آنها با دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند .
نمیدانیم چرا یاد آن شعر منسوب به لطفعلیخان زند افتادیم که با مختصری دستکاری گیله مردانه اینجا میگذاریمش :
یارب ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به " اخوندکی " نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی
حالا که چشم و گوش مجانی گیر آورده ایم اجازه بفرمایید یک داستانی را اینجا دو باره برایتان باز گو کنیم و برویم پی بد بختی های مان .
همانطور که مسبوق هستید سه چهار سالی بود که در کالیفرنیا باران نباریده بود . ما میخواستیم یواش یواش بار و بندیل مان را ببندیم و به ولایت دیگری کوچ کنیم . مقام کدخدایی مان را هم می خواستیم به یک بنده خدای دیگری واگذار کنیم .
امسال تابستان یک روز صبح که از خانه بیرون آمدیم دیدیم جلوی خانه مان توی خیابان یک تابلوی گل و گنده زده اند و نوشته اند دعا کنید تا باران ببارد !
ما هم که دل مان برای کبک ها و بلدرچین ها و آهوها و بوقلمون ها کباب شده بود دست به دعا بر داشتیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی !ما فدای سرتان . ما تخم چپ جنابعالی هم نیستیم ؛ اگر بما رحم نمیفرمایی به این بلدرچین ها و کبک ها و بوقلمون های وحشی رحم بفرما و چهار قطره باران بفرست .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . یکی دو ساعتی نگذشته بود که دیدیم همه جنگل های دور و بر خانه مان آتش گرفته است . کم مانده بود خودمان هم توی دود و آتش بسوزیم و کباب بشویم . معلوم مان شدکه این جناب آقای باریتعالی فرق بین آب و آتش را نمیداند و هیچ زبانی هم غیر از زبان عربی سرشان نمیشود .
غرض اینکه خوب شد که جناب آقای رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهر داری تهران از ما دعوت نکرده است که در این گروههای دعا عضو بشویم و گرنه ممکن بود با دعاهای مان کوه دماوند آتشفشان بکند و خلایق تهرانی را جزغاله بکند .
آقا ! این جناب مولوی حق دارد که میفرماید :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت .
عزت شما زیاد 

۷ دی ۱۳۹۴

درد خنده

از داستان های بوئنوس آیرس

....کفش و کلاه میکنم و از خانه بیرون میزنم . کجا بروم کجا نروم ؟ بالاخره تصمیم میگیرم به خیابان فلوریدا بروم . از بس در خیابان فلوریدا قدم زده ام همه موزاییک هایش را می شناسم . میدانم کدام موزاییکی در کدام نقطه ای ترک بر داشته و کدام موزاییکی لق شده است .
سرگرم تماشای مغازه ها هستم که صدایی آشنا به گوشم میرسد . دو نفر دارند به زبان فارسی با هم گپ میزنند ! عجب ؟ اینسوی دنیا و ایرانی ؟ ایرانی و بوئنوس آیرس ؟
خودم را به آنها میرسانم و سلام میکنم :
به به ! دو هموطن در بوئنوس آیرس  ! .چه عجب که ما بالاخره در این سوی دنیا با دو تا هموطن بر خورد کردیم . از دیدارتون خیلی خوشوقتم .
آنها اول یکه میخورند ؛ بعد با من دست میدهند و شروع میکنیم به چاق سلامتی . یکی شان کتی سرمه ای به تن دارد و کراوات سیاهی به گردنش آویخته است . لباسش به تنش زار میزند . صورتش را هم شش تیغه کرده است  اما حرف زدنش طوری است که انگاری همین امروز از حوزه علمیه قم فارغ التحصیل شده است . خیلی قلمبه و لفظ قلم حرف میزند .در واقع یک حجت الاسلام کراواتی است .آن دیگری سیاه سوخته است و لهجه آبادانی ها را دارد .
با هم وارد کافه ای میشویم و سفارش قهوه میدهیم .از این در و آن در صحبت میکنیم . از من میپرسند که به چه کاری مشغول هستم ؟
میگویم : ای ...می پلکیم دیگر ... بالاخره یک لقمه نان در هر گوشه دنیا پیدا میشود .
آن آقای کراواتی با همان لفظ قلم می پرسد : بالاخره نفرمودید شغل شریف تان چیست ؟
میخندم و میگویم : کاسب هستم . الکاسب حبیب الله !
قهوه ام را هنوز به نیمه نرسانده ام . از آقای کراواتی می پرسم : شما در بوئنوس آیرس چه میکنید ؟ مسافرید یا میخواهید اینجا بمانید ؟
بادی توی غبغب می اندازد و میگوید : بنده از کارکنان سفارت جمهوری اسلامی هستم !
یکباره گویی یک سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند سردم میشود . احساس میکنم تنم دارد میلرزد .نمی دانم از خشم است یا از نفرت ؛ شاید هم از ترس باشد . میخواهم بپرسم پس ریش و پشم تان کو ؟ اما جلوی خودم را میگیرم و حرفی نمیزنم . آن جوانک سیاه سوخته هم گویا کمک کاپیتان کشتی های حمل و نقل ایرانی است .
قهوه به دهنم مزه زهر میدهد . توی دلم بخودم فحش میدهم ؛ هزار تا بد و بیراه به خودم میگویم . هی به ساعتم نگاه میکنم تا هر چه زودتر خودم را از شر این " برادران " خلاص کنم . دیگر دارد کفرم بالا میآید
آقای کراواتی می پرسد : شما چه کسب و کاری دارید ؟
هرچند کم مانده است از کوره در بروم اما به آرامی میگویم : فرش فروش هستم !
نیش اش تا بناگوش باز میشود و میگوید : بنا براین ما با جنابعالی خیلی کارها داریم !
تعجب میکنم . یعنی چه ؟ چه کارها میتوانند با من داشته باشند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها !؟
آقای کراواتی صندلی اش را به صندلی ام نزدیک تر میکند و به آرامی زیر گوشم میگوید : ببین برادر! حتما جنابعالی میدانی که قیمت دلار در بازار آزاد ایران به هفتاد و پنج تا هشتاد تومان رسیده . اگر حضرتعالی یا هریک از دوستان تان به دلار احتیاج داشتید بنده حاضرم از هزار تا صد هزار دلار بشما بفروشم . با شما راسته حسینی هم حساب میکنیم . دلار هفتاد تومان !
درد خنده ام میگیرد . میخواهم باقیمانده قهوه ام را به صورتش بپاشم اما جلوی خشم خودم را میگیرم . شماره تلفنی به من میدهد و قرار میشود بعدا با ایشان تماس بگیرم .
وقتی بخانه بر میگردم احساس میکنم هنوز زانوهایم میلرزد . به خودم هزار تا ناسزا میگویم . به خودم میگویم : دیدی مرتیکه احمق ؟ تو هی خود خوری بکن . هی جوش بزن . هی خونریزی معده بکن . دیدی آقایان چه جوری روی زمین خدا نعره میزنند و  به ریش تو و امثال تو میخندند آنوقت تو بی عرضه ترسو حتی جرات نداشتی قهوه ات را روی پوزه کثیفش بپاشی ؟ ......

۶ دی ۱۳۹۴

یکی چنان که تو بودی جهان بیاد ندارد .

......تقریبا چهل روز پیش از سفر همیشگی شاملو ؛ به بیمارستان ایرانمهر رفتم تا هم هوشنگ گلشیری را ملاقات کنم وهم شاملو را .
گلشیری در طبقه سوم بیمارستان بود و شاملو در طبقه چهارم .
گلشیری در اغماء بود و فرزانه طاهری داشت دستگاه اکسیژن به بینی او وصل میکرد . فرزانه پرده اتاق را کشیده بود و می گفت گلشیری نمی خواهد دوستانش او را اینطوری ببینند . شوخی بی مزه ای کردم و به فرزانه گفتم : اینجا شده کانون نویسندگان ایران !
جلال بایرام هم بود که چقدر نگران و مراقب گلشیری بود .مثل قاسم رویین و چند نفر دیگر .  جمشید برزگر هم بود .  سید علی صالحی هم آمده بود و رفته بود . رضا سید حسینی هم بود . علی و سیمین بهبهانی هم هم بودند . چند دقیقه ای آنجا بودم . بعد با علی و سیمین رفتیم طبقه بالا به ملاقات شاملو.
وارد اتاق که شدیم اول آیدا را دیدیم و بعد شاملو را و چند نفری را که آنجا بودند از جمله کازرونی را .
بهبهانی از شکوه و زیبایی شاملو تعریف کرده و اینکه همچنان دوست داشتنی است .
شاملو به آیدا گفت : ببین ! پیش تو دارد با من عشقبازی میکند
من هم پل هوایی زدم و دو طرف صورت شاملو را بوسیدم . با هر بوسه ای شاملو از ته دل میگفت جان !....
من ندیدم در جهان مانند او
شاملو آمد دلیل شاملو

" عمران صلاحی " - دفتر هنر