دنبال کننده ها

۱۱ مرداد ۱۳۹۰

یاد شب زفاف افتادم ....!!!


مسعود مشهدی
ديشب داشتم يه كتاب در باره احاديث جعلي ميخوندم كه خوابم برد! آقا خواب ديدم توي مكه بغل دست يه پياز فروش نشستم و پياز فروش هي ميزنه پشت دستش ميگه چه خاكي تو سرم كنم حالابدبخت شدم رفت! گفتم چي شده يا اَخي؟ سرش رو بلند كرد گفت: پيازام داره خراب مِشه! كلي شتر بار زدم از مدينه پياز اوردم مَكه اما دريغ از يك خريدار! هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديدم پيشنماز مسجد مَكه داره ميره براي نماز كه صداش كردم گفتم: يا شيخ دست اين پياز فروش به دامن عَبات! پيازاش داره خراب مِشه! كلي پياز از مدينه آورده به اميد استفاده ولي اهالي مكه اصلا پياز نميخورن…!

شيخ يه نگاهي به پيازفروش كرد گفت كيلو چنده اينا؟ پياز فروش گفت: هر كيلو نيم سكه! شيخ گفت اگه ميخواي پيازات فروش بره 50 سكه بريز توي اين جيب عبا! پياز فروش يه نگاهي به من كرد كه يعني چيكار كنم؟ گفتم بريز و پياز فروش 50 سكه ريخت توي جيب شيخ….!

جناب شيخ گفت همين الان يك كيسه پياز هم ميفرستي درب منزل و پياز فروش گفت : چشم! شيخ گفت يه كاغذ مينويسي پياز مدينه هر كيلو 3 سكه و به هر نفر هم يك كيلو بيشتر نميدي! مرد پياز فروش گفت يا شيخ ديوانه شدي..؟ مردم نيم سكه هم نميخَرَن اونوَخ تو ميگي 3 سكه ! تازه من از خدا ميخوام به هر كس يك كيسه پياز بفروشم! تو ميگي يك كيلو بيشتر نَدَم؟ شيخ يك نگاه عاقل اندر سفيهي به پيازفروش انداخت و گفت: اي مَلعوناگه چيزايي كه گفتم گوش نكني پيازات به فروش نميرهتو فقط همين كاري كه گفتم ميكني و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!

نماز كه تموم شد شيخ رفت بالاي منبر گفت نقل است از امام محمد باقر كه روزي مردي به خدمت ايشان رسيد و گفت يا ابالحسن بنده يك غلطي كردم سه تا زن گرفتم اما ديگه كشش ندارم نميكشه يا ابالحسن! چه خاكي توي سرم بكنم!؟ ابالحسن گفت پياز مدينه را در مكه بخور اونوخ ناجور ميكشه! از رسول خدا شنيدم كه هر كس پياز مدينه را در مكه بُخُورَد تا صبح با هفتاد هزار حوري بهشتي اَليش به دَر ميكند و تازه صبح قبراق و سرحال ميگه ديگه نبود؟ خلاصه شيخ صداش رو به سرش كشيد كه اي اونايي كه از مردي افتادين يا كمرتون شله ! پياز مدينه بخورين كه اب روي اتشه! هنوز حرف شيخ تموم نشده بود كه ديدم كسي پاي منبر نيست! از مسجد كه اومدم بيرون ديدم جلوي پياز فروشي يك صفي كشيدن مرد و زن كه اون سرش ناپيدا و دارن پياز ميخرن كيلويي سه سكه و تازه التماس ميكنن كه بيشتر از يك كيلو بده…!

رفتم جلو و به پياز فروش كه سر از پا نميشناخت كمك كردم تا نوبت يه پيرزن شد! پيرزن التماس ميكرد ميگفت: الهي خير ببيني ننه جان به مو دوكيلو بده! دعات مُكُنُم نِنه ! مُو شوهرم چند ساله كه بُخار مُخار نِدره ديگه ! ايشالله اي پياز مدينه ره بُخوره حاجت مُوره بده ! خشك رفته ديگه اي زمين لامَصَب بس كه آب نِخورده…!

خلاصه اونروز پياز فروش همه پيازاش رو فروخت ويه دونه پياز مَقبول هم به من داد.! فرداش رفتم دم بساط پياز فروش ديدم داره سكه هاش رو ميشمره كه پيرزن ديروزي اومد گفت: خير ببيني الهي پياز مدينه نياوردي هنوز؟ پياز فروش گفت مگه يك كيلوي ديروز افاقه نكرد بي بي؟ پيرزن خنده ريزي كرد گفت : وا.خاك عالم…………..! چي چيزا مُپُرسي تو! پياز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پياز مدينه رو در مكه بفروشه مثل دكتر مَحرَمه نَنه جان .! پيرزن گفت وامَحرَمه!؟خوب حالا كه مَحرَمي مُگم! ديشب به زور لِنگ كفش دادُم يك كيلو پيازه خالي خالي خورد بعد جا اِنداختُم رو ايوون خودُمِه آرا گيرا كِردُم تا حاجي آمد! چي شبي بود ديشبياد شب زفافُم افتادُم…….آخييادش بخير.! چله تموز بود هوايم داغ بره همي رختخواب انداختن رو پشت بوم براما!! نصف شب بس كه جيغ كشيدم همساده ها با چوب امدن روبوم فكر كردن دزد آمده!! ديشبم تا سحر داشت بيل مِزَدُ آب مِداد اي زمين خُشكه .! همچي دلُم وا رَفت كه نَگو نِنه.!خلاصه همه چيش خوب بود ولي دَهَنِش خيلي بوي پياز مِداد! غروب بايد بُرُم مِسجد ببينم اي امام جعفر باقر كه الهي به قربونش بُرُم حديثي چيزي بره بوي پيازنِگفته! خلاصه نِنه پياز كه آوُردي دوسه كيسه برفِست دَر خانه ما! پير بري اِلهي…!

من كه چشما گِرد شده بود پياز ديروزي رو از جيبَم در اوُردَم گاز زدَم ببينم اِفاقه ميكُنه يا نه كه از بَس تند بود از خواب پريدَم.!! اقا دهنم بدجور خشك شده بود و بوي پياز ميداد ناجور