دنبال کننده ها

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

یقه پاره

حسن سبیل آمد دم کلاس مان . در زد وگفت : حسن بن نوروزعلی بیاید دفتر آقای مدیر! . دلم هری ریخت پایین . تنم شروع کرد لرزیدن . رنگ از رویم پرید . بقول بیهقی از دست و پای بمردم . یعنی آقای مدیر با من چیکار دارد ؟
آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
رفتم دفتر آقای کنارسری. حسن سبیل هم همپای من آمد .
آقای کنار سری نگاهی بمن کرد و چشمش به یقه پاره پیراهنم افتاد . شال گردنش را بازکردو گردنم را پوشاند و دستم را داد دست حسن سبیل و گفت : بروید!
با حسن سبیل از مدرسه بیرون آمدیم . از خیابان پهلوی رفتیم طرف پرده سر . من نمیدانستم کجا میرویم . جرات نداشتم از حسن سبیل هم بپرسم . رفتیم رسیدیم عکاسخانه جمشید. از پله های چوبی بالا رفتیم .
آقا جمشید ترق و توروق چند تا عکس از من گرفت و گفت : به امان خدا !
بر گشتیم مدرسه . من هنوز نمیدانستم داستان چیست ! نمیدانستم چرا آقای کنار سری یقه پاره پیراهنم را با شال گردن خودش پوشانده است.
یکی دو هفته بعد دیدم عکس بزرگ من آن بالا روی روزنامه دیواری چسبیده است
شاگرد اول شده بودم !
May be an image of person, child and standing

تاریخ را ورق میزنیم

نگاهی به اوضاع اجتماعی ایران در عصر ناصر الدین شاه
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 05 18 2022

یاوه ها

چون خدای تعالی آدم را بیافرید نور مصطفی در پیشانی آدم بود ! شعاع آن بر آدم همی تافت. نمیدانست آن نور چیست.
گفت : یارب ! این نور چیست؟
جبرییل آمد گفت: یا آدم ! خدا میگوید : آن نور ، فرزند تست محمد مصطفی!
آدم بر وی سلام کرد.
خدای تعالی به نیابت مصطفی جواب او باز داد!
حضرت رسول فرمود : خداوند پس از آفریدن من مرا هژده هزار سال زیر عرش باز داشت، سپس هژده هزار سال دیگر.
نقل از کتاب (تفسیر سور آبادی )
بدین ترتیب معلوم مان میشود که جناب آقای باریتعالی سی و شش هزار سال پیش از خلقت جناب آدم ، حضرت محمد صلی الله را آفریده و سی و شش هزار سال طفلکی را در خمره سرکه چپانده تا گندیده نشود!
می بینید ما در چه اقیانوسی از ترهات نشو و نما کرده ایم؟
یاوه‌ها | تریبون زمانه
TRIBUNEZAMANEH.COM
یاوه‌ها | تریبون زمانه
چون خدای تعالی آدم را بیافرید نور مصطفی در پیشانی آدم بود ! شعاع آن بر آدم همی تافت. نمیدانست آن نور چیست. گفت : یارب ! این نور چیست؟ جبرییل آمد گفت: یا آدم […]

پهلوان پنبه پیزی افندی


کتاب " سگ و زمستان بلند " از شهرنوش پارسی پور را میخوانم . داستان شیرینی است با قلمی شگفت انگیز .
دو کتاب دیگرش " طوبی و معنای شب " و " عقل آبی " را هم سالها پیش خوانده ام
." آداب صرف چای در حضور گرگ "را هم بگمانم دو سه سال پیش خواندم .
طوبی و معنای شب را بسیار دوست میداشتم اما با خواندن "عقل آبی " کم مانده بود همان مختصر عقلی را که داشتیم از کف بدهیم . ما از این کتاب چیزی دستگیرمان نشد مگر اینکه دانستیم عقل آبی حاصل بیتابی ها و بی قراری های یک روح عصیان زده شیدای آشفته و سرکش است .
سگ و زمستان بلند اما ؛ داستانی است یکدست و خالی از سنگلاخ های زبانی و ساختاری .
اینک بخش کوتاهی از همین داستان را اینجا میگذارم و خواندن این کتاب را هم توصیه میکنم.
" .....عمو گفت : آنوقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همه جوانها این بود که زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند . چه جانی میکندیم تو زور خانه به پای این پهلوان ها برسیم . دست آخرش هم نرسیدیم . این را تو ترکمن صحرا فهمیدم .ما مامور جنگ با انها بودیم . می دانی بد جوری بلبشو راه انداخته بودند . می ریختند تو دهات وچه غارتی میکردند . خلاصه امان همه را بریده بودند .من آنوقت ها یاور بودم . یک سی چهل تایی سرباز زیر دستم بود . ..... من و حدود بیست تا سرباز ؛ پایین یک تپه ای بودیم که آنها از بالا روی سرمان خراب شدند . حتی مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم . من یکوقت دیدم یک هیولای بد هیبتی روی اسب به طرفم میآید . آقا چه هیبتی داشت ؛ اصلا نمی توانم بگویم . شمشیرش را طوری میزان کرده بود که صاف کله بنده را قاچ کند . فقط کاری که کردم روی زمین چمپاتمه زدم و سرم را گذاشتم روی پایم . یادم هست فقط گفتم " خدایا زودتر تمام شود " . وحالا آقا تمام نمی شود .نمیدانید چه عذابی بود .نمیدانم چند سال گذشت تا سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با شمشیرش بکوبد وسط مغزم . بعد با هول و ولا سرم را آوردم بالا . دیدم یارو مثل عزراییل بالای سرم ایستاده .شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل گرگ به هم فشار میدهد .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ما را نکشت . بعد با چند تا سرباز که گرفته بودند به عوض بیست تومان ول مان کردند ....مردم ساده حساب پول هم تو دست شان نبود .گرچه که بیست تومان آنوقت ها خیلی پول بود .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ از همان موقع فهمیدم که ما ملت ؛ اسفندیار بشو نیستیم ؛ نه که اسفندیار ؛ پهلوان پیزی افندی هم نیستیم.....( صفحه 55 )

بد قولی بابا بزرگ

دیروز رفته بودم دیدن نوه ها.
آرشی جونی سرما خورده بود و بد جوری فین فین میکرد . حوصله نداشت از سر و کول بابا بزرگ بالا برود و شادمانه بخندد.
لاجرم با نوا جونی رفتیم کنسرت . کنسرت باباش.
سیصد چهار صد نفر آمده بودند . توی حیاط مدرسه زیر سایبان نشستیم و کنسرت بچه ها را تماشا کردیم . مامان بزرگ هم همراه مان بود.
بچه ها یکی دو ساعتی نواختند و ما هم تماشای شان کردیم . چهار پنج جور ارکستر بود. ارکستر سازهای بادی . ارکستر جاز . و ارکستر سازهای زهی.
بابای نوا جونی رهبری ارکستر را بعهده داشت . طفلکی چقدر هم زحمت کشیده بود تا کنسرت بی عیب و نقص اجرا بشود .
دو ساعت تمام نشستیم و هنرنمایی بچه ها را تماشا کردیم و لذت بردیم .
آنچه که بیش از همه توجهم را جلب کرد این بود که با وجودیکه ارکستر لحظه به لحظه عوض می‌شد و جایش را به ارکستر دیگری میداد کوچکترین اشکالی از بابت بلند گو و صوت و صدا پیش نیامد.
ده پانزده تا میکروفن اینجا و آنجا گذاشته بودند و هر لحظه هم جا بجایش میکردند اما کوچکترین مشکلی پیش نیامد .
یاد برنامه ها و کنسرت های ما ایرانی ها افتادم . هر جا که میرویم و در هر برنامه ای که شرکت می کنیم همیشه خدا با مصیبتی بنام میکروفن رو برو هستیم . یا خش خش میکنند . یا صدا نمی رسد . یا ناگهان وسط کنسرت نعره ای از دستگاه صوتی بر می خیزد که زن حامله ای اگر آنجا باشد از ترس بچه پس می اندازد .
دو ساعت آنجا نشستیم وبا خیال راحت از کنسرت لذت بردیم و خیلی چیز ها هم یاد گرفتیم.طفلکی بابای نوا جونی واقعا سنگ تمام گذاشته بود .
وقتی کنسرت تمام شد نوا جونی رو کرد بمن و گفت : بابا بزرگ ! مرا میبری پارک آنجا یکی دو ساعتی بازی کنم ؟
گفتم: چرا نه عزیزم ؟
رفتیم با هم رستوران برای ناهار. وقتی آمدیم بیرون دیدیم گرمای هوا شده است ۹۴ درجه فارنهایت . چنان گرم بود که انگاری از آسمان آتش می بارد.
به نوا جونی گفتیم برویم خانه کمی استراحت کنیم هوا که خنک شد میرویم پارک . قبول کرد رفتیم خانه . یکی دو ساعت آنجا بودیم دیدیم باید برگردیم خانه خودمان . لاجرم پا شدیم آمدیم خانه خودمان.
باور کنید دیشب تا صبح نمی توانستم بخوابم . هی از این پهلو به آن پهلو غلت و واغلت میزدم که چرا به نوا جونی چنین قولی داده و به قول خودم عمل نکرده ام.
حالا دنبال بهانه ای هستم راه بیفتم دو ساعت رانندگی کنم بروم نوا جونی و آرشی جونی را ببرم پارک تا آنها یکی دو ساعتی جست و خیز بکنند بعد پا شویم برویم با هم بستنی بخوریم .
May be an image of 1 person, child and park