گربه ایرانی
از صبح که چشم باز میکنم این شعر مولانا در ذهن و ضمیرم جولان میدهد .
ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم ؟
من مرد غریبم ،نه از این شهر جهانم 
گر دم  نزنم تا حسد خلق نجنبد 
تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم 
میروم توی گاراژ خانه ام تا سر و سامانی به بی سروسامانی ها بدهم . مولانا آنجا هم دست از سرم بر نمیدارد . جان و جهانم رابه تسخیر می آورد . با هزار عشوه و غمزه و غمازی زمزمه میکند که : تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم 
میخواهم ذهن و ضمیرم را به مقوله دیگری بکشانم . ناگهان سیمای غمزده آن جوان ایرانی  پناهنده آلمان  را در چشم انداز خود می بینم که میگوید :
همسایه ام بمن میگوید : خودتان کم بودید حالا یک گربه ایرانی هم آورده اید ؟






