دنبال کننده ها

۱۵ آذر ۱۳۹۷

فاتح شدم


فاتح شدم !
یک نامه بالا بلند برایمان آمده بود که : آقای فلان بن فلان! چون حضرتعالی هفتاد ساله شده ای اگر میخواهی گواهینامه رانندگی ات تجدید بشود باید بیایی امتحان بدهی
گفتیم : امتحان ؟ چه امتحانی ؟ ما که در این شصت هفتاد سال در هر امتحانی رفوزه شده ایم ، بیاییم امتحان بدهیم که چه ؟
حال و حوصله خواندن آیین نامه رانندگی را نداشتیم . لاکردار عینهو داستان حسین کرد شبستری را میماند . تمام شدنی نیست .
نشستیم پای کامپیوتر و برای فلان روز و فلان ساعت و فلان دقیقه وقت گرفتیم . فلان روز شال و کلاه کردیم پا شدیم رفتیم اداره جلیله راهنمایی و رانندگی .دیدیم دویست سیصد نفری گوش تا گوش نشسته اند . ما که پیشاپیش وقت گرفته بودیم چندان معطل نماندیم . سی و پنج دلار از ما گرفتند و گفتند بروید پای یکی از کامپیوتر ها امتحان بدهید . سی چهل تا کامپیوتر آنجا ردیف شده بود . رفتیم پای امتحان .یک عالمه پیر و پاتال تر از خودمان هم پای کامپیوتر ها نشسته بودند و امتحان میدادند .سئوال ها را که نگاه کردیم دیدیم اغلب شان را میدانیم . فقط مانده بود سه تا سئوال که از آنها سر در نمیآوردیم . اگر هم به سه تا از سئوالات جواب درست نمیدادیم رفوزه میشدیم . مثل خر توی گل وا مانده بودیم . هر چه هم خواستیم امام زمانی یا امام زین العابدینی یا دستکم ضامن آهویی به دادمان برسد سر و کله هیچکدام شان پیدا نشد . بگمانم حق البوقی چیزی میخواستند
همینطور قضا قورتکی سه تا علامت زدیم و دیدیم جناب کامپیوتر یک بیلاخ گل و گنده نشان مان میدهد که یعنی رفوزه ! خوشبختانه حق داشتیم سه بار امتحان بدهیم . دوباره روز از نو روزی از نو . نشستیم پای کامپیوتر . یکساعت با خودمان و با کامپیوتر کلنجار رفتیم . هر سه بار رفوزه شدیم . کامپیوتر سه تا بیلاخ بما داد و خاموش شد .آمدیم یقه یکی از کارکنان آنجا را گرفتیم و با شرمساری گفتیم : خانم جان ! قربان آن شکل ماه تان بشویم ما . ما سه بار رفوزه شده ایم ، حالا باید چه خاکی سرمان بریزیم ؟
با دلسوزی گفت : اوه ، متاسفم ، نگران نباشید ، اگر حوصله اش را دارید سی و پنج دلار دیگر بدهید بروید دوباره امتحان بدهید ؟
پرسیدیم : همین حالا ؟
گفتند : همین حالا
سی و پنج دلار دادیم و دوباره رفتیم پای کامپیوتر . اب و ابن مان را یاد کردیم و از روح القدس کمک گرفتیم و این بار با دقت بیشتری به پرسش ها پاسخ دادیم و چشم شیطان کور قبول شدیم
باری ، فاتح شدیم
خود را به ثبت رساندیم
پس زنده باد.......
زنده باد چی؟ 

۱۴ آذر ۱۳۹۷

ما کجاییم؟


ما کجاییم ؟
مراسم تشییع و بزرگداشت آقای جورج بوش را از تلویزیون تماشا میکنم . همه روسای جمهوری پیشین و دوستان و دشمنان و رقیبان سیاسی آقای بوش هم حضور دارند . آقای حنابسته مو هم .
مراسم با نظم و دقت وصف ناپذیری در حال انجام است . یک بیک میآیند و ادای احترامی میکنند و سخنانی میگویند و می خندند و میخندانند . نه ضجه ای ، نه مویه ای . اشکی هم اگر هست اشک پنهان است
همانگونه که مراسم را دنبال میکنم گهگاه بغضم میگیرد . دلم میخواهد گریه کنم . البته نه برای بوش . که هر که و هر چه بود برای ملت و مملکت خویش سرفرازی آورد . و با سرفرازی مرد . به حال خودمان گریه ام میگیرد . بیاد حسنک وزیر می افتم که در پای دار سرفرازانه میگفت که سر انجام آدمی مرگ است . بیاد ابوالفضل بیهقی نیز که چگونه توانست قلم را چنان هنرمندانه بگریاند که صدای هق هق گریه اش را هنوز و اکنون از پس دیوارهای زمان می شنویم .
" و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن ها فرود آورد. وآواز دادند که: " سنگ دهید!» هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده."...
بیاد قائم مقام فراهانی می افتم که پارچه ای در دهانش چپاندند و خفه اش کردند .
بیاد امیر کبیر می افتم که در حمام فین کاشان رگ هایش را زدند.
بیاد مصدق می افتم که در تبعید احمد آباد دق کرد و تن از بار مشقت روزگار رهانید .
بیاد رضا شاه می افتم که آرزویی جز بهروزی مردمان و آبادانی ایران نداشت . با او چه کرده ایم ؟ با او چه میکنیم ؟ آیا آرامگاه ویران او سندی بر ناسپاسی ما نیست ؟
بیاد شاه می افتم . شاه قدر قدرتی که بدست ما به آوارگی و ذلت در غلتید . شاهی که هنوز هم دشنامش میدهیم .
ما چگونه ملتی هستیم ؟ چه بر سر رزم آرا و هژیر و منصور و فاطمی آوردیم ؟ بر نخست وزیران و روسای جمهور و خادمان این ملت و ملک چه رفته است ؟
آیا هرگز از خود پرسیده ایم مزار قائم مقام و امیر کبیر کجاست ؟
آیا آنچه که اکنون در این زمانه جهنمی و درد ، بر ما و بر میهن ما میگذرد بازتابی از ناسپاسی های ماست ؟
آه ... بگذار کمی قلم را بگریانم

آرماندو


آرماندو
آرماندو دو سه روزی بود با ما رفیق شده بود . ما رفته بودیم حومه بوینوس آیرس . محله ای که نامش پمپی بود . پرت و دور افتاده . اما پر درخت . اتاقی در یک پانسیون اجاره کرده بودیم . ساختمانی قدیمی و تو سری خورده . آرماندو هم همانجا زندگی می‌کرد . با زن و دو تا بچه اش . یکی از بچه ها نامش نلسون. شیطان و تخم جن . هشت نه ساله . اسم دخترش یادم نمانده است . از شیلی گریخته بودند . از آقای پینوشه . من هم از آقای امام گریخته بودم .
آرماندو ، پیش از کودتا در رادیو سانتیاگو کار می‌کرد . من هم در رادیو ایران .
یک کلام انگلیسی نمیدانست . من هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستم . ولی با هم رفیق شده بودیم .رفاقت بی کلام !
یک روز معده ام خونریزی کرد. افتادم و بیهوش شدم . آرماندو جنازه ام را انداخت توی تاکسی و به بیمارستان رساند . سه چهار روز در اغما بودم . هفده روز آنجا خوابیدم .اگر آرماندو نبود حالا سی و پنج سال بود زیر خاک بودم.
کاشکی می‌شد یکبار دیگر آرماندو را میدیدم و میگفتم : گراسیاس آمیگو . گراسیاس

ادوارد براون و ذبیح بهروز


ادوارد براون و ذبیح بهروز
ادوارد براون در یکی از سفر هایش به ایران به ذبیح بهروز بر خورد .شیفته هوشمندی و معلومات وسیع او در باره ادبیات فارسی شد و او را به معاونت خود در کمبریج خواند .
بهروز پذیرفت و به کمبریج رفت .آن دو در حین کار با هم نساختند . ادوارد براون اینجا و آنجا و همه جا ، در زمینه شعر و ادب فارسی اظهار لحیه میفرمود اما پاره ای از نظرات او از دیدگاه بهروز مشکوک یا نا صواب میآمد و گاه بین آنها برخوردهایی پیش میآمد . استاد هیچگاه زیر بار زیر دست خود نمیرفت .
در این میان « انجمن ایران » در لندن کهن ترین و معتبر ترین جمعیت انگلیسی فعال در امور ایران در آن زمان . به مناسبتی مهم از ادوارد براون برای ایراد سخنرانی دعوت بعمل آورد
براون شعر کلاسیک فارسی را برای سخنرانیِ اش بر گزید و از ذبیح بهروز خواست چند شاه غزل حافظ را گلچین کند که او برای جمع بخواند .
رگ شیطنت بهروز گل کرد . سه چهار غزل از سروده های خود را در اختیار او نهاد .
روز سخنرانی ، مقامات دولتی ، استادان مستشرق ، سفیر و کارمندان سفارت ایران گوش تا گوش در سالن نشسته بودند .
ادوارد براون داد سخن داد و بادی در گلو انداخت و سروده های « لسان الغیب » را با اهن و تلپ بفارسی خواند .
غزل ها به گوش ایرانی ها نا آشنا آمد . متعجب به یکدیگر نگریستند . بعضی پچ پچ کردند . و در پایان سخنرانی رندی بپا خاست و پرسید : استاد ! ممکن است بفرمایید غزل های حافظ را از کدام دیوان خواجه بر گزیده اید ؟
براون به تته پته افتاد و گفت فعلا حضور ذهن ندارد اما بیدرنگ دریافت چه روی داده است .
ذبیح بهروز بسرعت به ایران باز گردانده شد
نقل از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد

۱۲ آذر ۱۳۹۷


آقای بوش
آقای بوش به رحمت خدا رفته است . خدایش بیامرزاد !
سی سال پیش که ما تازه به امریکا آمده بودیم یکشب خانه مان نشسته بودیم دیدیم سگ خانم بوش زاییده است ! نه یکی نه دو تا ، شش تا ! وقتی دیدیم این توله سگ های ناز نازی چه جوری توی چمن های کاخ سفید ورجه ورجه میکنند و از سر و کول هم بالا میروند اگر بدانید چقدر دل مان میخواست جای توله سگ های خانم بوش بودیم ! اصلا آقا دل مان برای ورجه ورجه کردن در چمن های کاخ سفید لک زده بود
آنروز ها البته هنوز مرحوم مغفور صدام حسین سابقا عفلقی کافر به کویت لشکر کشی نکرده بود . هنوز امیر کویت آنجا توی کاخش نشسته بود و لحم ناقه میل میفرمود !
بعد ها وقتی لشکر کشی آقای بوش به عراق را دیدیم ، مخصوصا وقتی توی تلویزیون دیدیم که موشک ها و بمب های آقای بوش چطوری کوچه ها و خیابان‌های عراق را شخم زده و چطوری هزار ها و هزار ها نفر را به عرش اعلی خدمت آقای باریتعالی فرستاده است پشت دست مان را گاز گرفتیم و دستهای مان را به آسمان بلند کردیم و گفتیم : خدایا توبه ! خدایا توبه ! ما نمیخواهیم جای توله سگ های خانم بوش باشیم ! همین گیله مرد آواره خسته دلشکسته ای که هستیم برای هفت پشت مان کافی است .
باری ، آقای بوش به رحمت خدا رفته است . خدایش بیامرزاد و در بهشت برین با اولیا و انبیا محشورش کند . حیف که توی آن دنیا از آن حوری های هفتاد ذرعی گیر آقای بوش نمیآید . آن حوری ها اختصاصا برای مومنان و معتقدان آقام مرتضی علی است و سهمی به جهود و گبر و نصارا نمیرسد !

۱۱ آذر ۱۳۹۷

مالی


مالی .....
ما پیر شده ایم ، سگ مان - مالی - هم همراه مان پیر شده است
دو سه سال پیش هر وقت خانه دخترم میرفتم مالی از راه میرسید و دمی برای مان تکان میداد و ما هم ناز و نوازش اش میکردیم
وقتی میخواستیم ناهاری یا شامی بخوریم میآمد زیر میز ناهار خوری خودش را به پاهایم می چسبانید و من هم یواشکی - طوری که دخترم نفهمد - یک تکه گوشت میگذاشتم دهانش . دخترم اگر می فهمید به مالی غذا داده ام کلی دعوایم میکرد . میگفت نباید غذایش بدهم چون هم چاق میشود هم بیمار .
حالا مالی همراه ما پیر شده است . دیگر آن شادابی و نیروی گذشته را ندارد . تا مرا می بیند آهسته آهسته میآید سراغم . دمی تکان میدهد و می نشیند کنارم . دیگر رغبتی به خوردن گوشت ندارد . دیگر زیر میز ناهار خوری نمیآید .اگر تکه گوشتی بسویش بگیرم با بی میلی میگیرد و با آن ور میرود
ما پیر شدیم مالی هم ، دیشب آمد کنارم نشست و نیم ساعت سرش را گذاشت روی پاهایش و مرا نگاه میکرد . انگار با زبان بی زبانی میگفت می بینی آقای گیله مرد ؟ می بینی پیر شده ایم ؟ هم من هم شما ؟