دنبال کننده ها

۲۷ بهمن ۱۳۹۱

ما آدم بشو نیستیم ...!!!




میگوید : آقا ! ما آدم بشو نیستیم !!
با ناباوری می پرسم : مزاح میفرمایید ؟؟
میگوید : رفته بودم مهمانی . چهارده - پانزده نفر آمده بودند . نزدیکی های نیمه شب ده یازده تا از مهمانها خدا حافظی کردند و رفتند اما هنوز پای شان به خیابان نرسیده بود که این چهار پنج نفر باقیمانده شروع کردند پشت سر آنها بد گفتن .
خنده دار تر اینکه آقای صاحبخانه پا شد رفت پارچه بزرگی آورد قاب عکس حضرت علی را پوشاند و بعدش هم رفت بساط عرق و شراب راه انداخت !!!
آخر دو رویی و حقه بازی تا این حد ؟؟!!

۲۴ بهمن ۱۳۹۱


ما چه مردمى هستيم ..؟؟!!



رفيق من ، با نوعى درد و اندوه ميگفت : " آخر ما چه مردمى هستيم كه صد سال پيش بر خاسته ايم تا به تسلط جهل و نمايندگان جهل خاتمه بدهيم و در اين تلاش آموزش و پرورش و دستگاه قضا را از ملايان باز پس گرفتيم و مسجديان را به مسجد باز گردانديم ، و امروز پس از صد سال ، همانجايى هستيم كه بوده ايم ! عيب در كجاست ؟ و گناه از كيست ؟ "

در پاسخ به اين دوست دردمند ، بخشى از كتاب " منتهى الآمال " در باب شهادت امام حسين را برايش خواندم و گفتم : مادام كه چنين ترهاتى در تفكر و ذهنيت و باورها و فرهنگ ايرانى رسوب كرده است ، ما همين جايى كه هستيم خواهيم ماند .

كتاب معروف " منتهى الآمال " اثر شيخ عباس قمى ، در باره ى شهادت حسين بن على داستان شگفت انگيزى دارد و چنين مى نويسد :

".... شيخ مرحوم ، محدث نورى ، به سند صحيح ، از عالم جليل ، صاحب كرامات باهره و مقامات عاليه ، آخوند ملا زين العابدين سلماسى ، نقل كرده كه فرموده است :
چون از زيارت حضرت رضا مراجعت كرديم ، عبور ما افتاد به كوه الوند كه نزديك همدان است ، پس فرود آمديم در آنجا ، پس همراهان مشغول زدن خيمه شدند ، و من نظر ميكردم در دامنه ى كوه ، ناگاه چشمم به چيز سفيدى افتاد ، چون تامل كردم پير مرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه ى سفيدى بر سر داشت بر سكويى نشسته كه قريب چهار ذرع از زمين ارتفاع داشت ، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم ، پس به من انسى گرفت و از جاى خود فرود آمد و از حال خود خبر داد كه از طريقه ى متشرعه بيرون نيست و از براى او اهل و اولاد بوده ، پس از تمشيت امور ايشان ، عزلت اختيار كرده محض فراغت در عبادت . و خبر داد كه هيجده سال است در آنجاست ....و گفت :
-- اول آمدن من به اينجا ماه رجب بود ، چون پنج ماه و چيزى گذشت ، شبى مشغول نماز مغرب بودم ، ناگاه صداى ولوله ى عظيمى شنيدم ، پس نظركردم در اين دشت ، ديدم پر شده از حيوانات و رو به من مى آيند . .... و اين حيوانات مختلفه متضاده چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلط اند و صيحه ميزنند به صداهاى مختلفه . پس اضطراب و خوفم زياد شد و تعجب كردم از اين اجتماع و اينكه صيحه ميزنند به صداهاى غريب ، و جمع شدند دور من در اين محل ، و بلند كرده بودند سرهاى خود را به سوى من ، و فرياد ميكردند بر روى من .
پس بخود گفتم : بعيد نيست كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان دريدن من باشد ، حال آنكه يكديگر را نمى درند ، و اين نيست مگر به جهت امر بزرگى و حادثه عظيمى .
چون تامل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست ، و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصيبت حضرت ابى عبدالله است ،چون مطمئن شدم عمامه را انداختم و بر سر خود زدم و خود را انداختم از اين مكان و مى گفتم :"حسين حسين ، شهيد حسين "
پس براى من در وسط خود جايى خالى كردند و دور مرا مانند حلقه گرفتند ، پس بعضى سر بر زمين ميزدند و بعضى خود را به خاك مى انداختند ..............
و به همين نحو بود تا فجر طالع شد ...".......... از كتاب " منتهى الآمال " جلد اول ، صفحه 457

کبک خرامان...




اسم کوچه مان هست کبک خرامان . امروز صبح بیکار بودم . رفتم توی حیاط خانه مان جلوی آفتاب نشستم و دور از چشم عیال سیگاری چاق کردم و رفتم توی حال و هوای طبیعت . بوی بهار همه جا پیچیده است . انگاری آوای عمو نوروز میآید . دیدم چند تا کبک خوشگل اینجا و آنجا پرسه میزنند . با خودم گفتم : اگر ایران بود حالا با هزار حقه بازی و دستک و دنبک این کبک ها را شکار میکردیم و کباب شان میکردیم .اما اینجا ؟؟؟ صبحها که میخواهم بروم سرکار صد ها بوقلمون وحشی را می بینم که دور و بر خانه مان می پلکند و کسی هم بفکر شکار کردن و کباب کردن شان نیست . بعدش بیاد روزهای کودکی و نوجوانی خودم افتادم که در روز های برفی با چه حقه بازی های کودکانه ای گنجشک های بیچاره را شکار میکردیم و توی بخاری هیزمی کباب شان میفرمودیم و می لمباندیم ...الهی کارد بخورد به آن شکم بی صاحب شده ات آقای گیله مرد ....لعنتی !!