دنبال کننده ها

۹ شهریور ۱۳۹۱

خانه دو طبقه .....

من این نوشته را از طریق ایمیل دریافت کردم . خواندنی و تامل کردنی است .
*******

حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی که آقای خامنه‌­ای قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال در خانه ایشان هر سال سه ماه محرم صفر و رمضان را بیتوته میکردند و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنه­‌ای بود و آقای خامنه‌­ای در خاطراتش تعریف میکرد که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید یک سال آقای خامنه­‌ای به من اول ماه محرم گفت حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. که از قضا آن سال خوب کار کرد و توانست یک فولکس واگن خریداری کند .


بعد انقلاب یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لاجوردی دستور داده بود (آقای شانه چی که لقب معتمد التجار را داشت پشت سفته‌­های لاجوردی را در زمان قبل از انقلاب امضاء میکرد) زنده نیاورید، شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی زنده دستگیر ولی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با لباس زیر فروشی امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدام‌های خرواری سالهای سیاه و افسانه ای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و ۲ را پناه می­داد و وقتی دهه ۷۰ با وساطت آقای خاتمی آمد به ایران تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت. در اواخر عمرش اقوام شانه چی ایشان را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عده­‌ای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانه‌­ای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .ولی آقای خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند

۷ شهریور ۱۳۹۱

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز ...



آقاى "ماتيسن" همسايه ى من است. گاهگدارى كه همديگر را مى بينيم دستى براى هم تكان ميدهيم و سلامى و عليكى مى كنيم و از وضع هوا و اوضاع قاراشميش دنيا صحبت مى كنيم و اگر حال و حوصله اش را داشته باشيم آقاى " ماتيسن " ميآيد خانه مان تا چاى ايرانى قند پهلو بخورد!!

آقاى "ماتيسن" يك نويسنده ى امريكايى است . نويسنده اى است كه خيلى از امريكايى ها هم حتى اسمش را نشنيده اند، اما آقاى "ماتيسن" از راه قلمش نان مى خورد. و چه نانى هم مى خورد!!

اقاى "ماتيسن" يك خانه ى درندشت شش اتاقى توى روستا - شهر مان - پاى كوه - دارد و تابستانهايش را هم در خانه ى ييلاقى اش در " سانتا باربارا " مى گذراند.

آدم جالبى است. وقتى كه اولين بار باهاش آشنا شدم داشت چمن هاى جلوى خانه اش را آب ميداد . تا چشمش به من افتاد دستى برايم تكان داد و بعدش با لهجه ى غليظ غریبی گفت : السلام عليكم!!

گفتم: سلام بر شما. اما من عرب نيستم.

گفت: پس كجايى هستى؟

گفتم: ايران.

تا واژه ى "ايران" از دهانم بيرون آمد گل از گلش شكفت و گفت:
--اوه ! چه خوب !!حتما از قالى هاى ايرانى سر در ميآورى ؟ و با اصرار و الحاح از من خواست كه به خانه اش بروم و قالى گران قيمتى را كه چندى پيش از نمايشگاه فرش خريده است ببينم.

راستش، من از قالى همانقدر ميدانم كه از ماهواره و تكنولوژى و كامپيوتر .... اما براى اينكه باب آشنايى با آقاى " ماتيسن " را باز نگهدارم دعوتش را قبول كردم و به خانه اش رفتم.

خانه اش يك خانه ى زيباى قديمى است كه به سبك و سياق دوران ملكه ويكتوريا ساخته شده است ، روى ديوار هايش انواع و اقسام تابلوهاى نقاشى آويزان شده بود كه من از هيچكدام شان سر در نمى آوردم . قاليچه ى خوشرنگى را هم وسط اتاق پهن كرده بود كه به نظرم فرش ابريشمى كار اصفهان آمد..

آقاى " ماتيسن " براى روزنامه ها مقاله مى نويسد . يكى دو تا كتاب هم چاپ كرده است كه بيشتر در مايه ى فيلم هاى تخيلى امريكايى است.

از روى يكى از كتاب هايش فيلمى ساخته اند كه آقاى "ماتيسن " را ميليونر كرده است.

آقاى " ماتيسن " گاهى كه حوصله اش سر ميرود زنگى به من ميزند و به خانه ى ما مى آيد و شامى با ما مى خورد و تا نصفه هاى شب توى كتابخانه ام با كتاب ها و مجله هاى ايرانى كلنجار ميرود و با كنجكاوى و علاقه ى بسيار از حافظ و مولانا و خيام پرس و جو مي كند.

من كتاب " بيست و سه سال " على دشتى را كه به انگليسى ترجمه شده است به آقاى "ماتيسن " داده ام و حالا گاهى اوقات سئوالاتى از من مى كند كه در جوابش ميمانم.

آقاى "ماتيسن " از سياست چيزى نميداند ، يعنى در واقع دور و بر سياست نمى چرخد ، از سياستمداران بيزار است و در نوشته هاى او نشان و نشانه اى از سياست نيست.

روزهاى اول آشنايى مان ، يكروز از من پرسيد : تو در ايران چيكاره بوده اى ؟

گفتم: روزنومه چى !!

گفت: حالا اينجا چيكار ميكنى؟

گفتم: چغندر و هندوانه ميفروشم!

با نوعى ناباورى گفت : يعنى نمى توانى از راه نوشتن " نان " بخورى ؟!
و من در جوابش ، با زهر خند گفتم:

در مملكت ما و در فرهنگ ما، نويسنده كسى است كه با قرض و قوله از رفيقان و آشنايان كتابش را چاپ مى كند و آنرا مجانى به دوستان و آشنايانش ميدهد تا آنها نيز كتاب را خوانده و نخوانده در تاقچه اى يا در پستوى خانه اى بايگانى كنند.

--- در مملكت ما ، "نويسنده " يعنى كسى كه روى ميدان مين راه ميرود و هر لحظه ممكن است پايى ، دستى يا سرى را در انفجارى نابهنگام از دست بدهد .

_ در مملكت ما "نويسنده " ، يعنى آدم بد بخت مفلوكى كه همواره " نان " سواره است و او پياده!!

و بعد، بياد فردوسى و حافظ و ساعدى و گلشيرى و شاملو و سعيدى سيرجانى و پوينده و مختارى و دولت آبادى و ديگر فرزندان قبيله ى " قلم " مى افتم و يادم ميآيد كه فردوسى با آن گنجينه ى عظيمى كه از نظم پارسى فراهم ساخت از بينوايى و مستمندى و نادارى مى نالد و مى گويد:

الا اى بر آورده چرخ بلند
چه دارى به پيرى مرا مستمند؟

همين فردوسى بزرگوار كه كاخى چنان بلند از زبان پارسى بر افراشت ، در مرز هفتاد سالگى ، در آرزوى داشتن مشتى كندم و گوسفندى در تب و تاب است و شكوه ها ى خود را چنين بيان مى كند:

نماندم نمك سود و هيزم نه جو
نه چيزى پديد است تا جو درو

نه اميد دنيا نه عقبى به دست
ز هر دو رسيده به جانم شكست

دو گوش و دو پاى من آهو گرفت
تهيدستى و سال ، نيرو گرفت

مرا دخل و خرج ار برابر بدى
زمانه مرا چون برادر بدى

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدي از تگرگ

در هيزم و گندم و گوسفند
ببست آن بر آورده چرخ بلند

چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلى سي و پنج مرا

كنون عمر نزديك هفتاد شد
اميدم به يكباره بر باد شد ...

و به ياد حافظ مى افتم كه مى گويد، تا آبرو نميرودم نان نميرسد:

!چون خاك راه پست شدم پيش باد و باز
تا آبرو نميرودم، نان نمى رسد
پى پاره اى نمى كنم از هيچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نميرسد
سيرم ز جان خود - بدل راستان - ولى
بيچاره را چه چاره ، كه فرمان نمى رسد
از حشمت، اهل جهل به كيوان رسيده اند
جز آه اهل فضل به كيوان نمى رسد

...خانم منيرو روانى پور كه سالها پيش ، روز هاى پنجشنبه ى هر هفته سرى به خانه ى هوشنگ گلشيرى ميزده است تا تازه ترين داستان ها و نوشته هايش را براى گلشيرى بخواند برايم تعريف ميكرد كه:

يك روز پنجشنبه خواستم به خانه ى گلشيرى بروم. وقتيكه به كوچه اى كه خانه ى گلشيرى در آنجا بود رسيدم ديدم جلوى خانه مقدار زيادى اسباب و اثاثيه ى خانه را در كوچه ريخته اند و چادرى هم روى آنها كشيده اند و خود گلشيرى هم بر روى آ نها نشسته است و سيگار مى كشد.

من كه از ديدن اين وضعيت نگران و حيران شده بودم از گلشيرى علت را پرسيدم. معلوم شد كه چون گلشيرى نتوانسته بود كرايه ى خانه اش را بپردازد صاحبخانه از دادگاه حكم تخليه گرفته و ماموران انتظامى هم بسرعت بار و بنديل اين نويسنده ى بزرگ ايرانى را در كوچه ريخته اند.

!آقاى "ماتيسن" يك نويسنده ى درجه ى پنجم امريكايى است، اما چنان زندگى مى كند كه انگار از نوادگان اتول خان رشتى است.

او از گلشيرى و سعيدى سيرجانى چيزى نميداند. شايد لازم هم نيست بداند. اما، و صد اما، ما ملتى كه با نويسنده و روشنفكر و انديشمندش چنين رفتارى داريم حقش همان است كه به قول حافظ "اهل جهل" برما حكمروايى كنند.

از حشمت اهل جهل به كيوان رسيده اند
جزآه اهل فضل به کیوان نمی رسد

۶ شهریور ۱۳۹۱

داد از ظلم یزید .....!!

در سال 1330قمری ( 1290 خورشیدی ) که در تبریز با سپاه روس جنگ در گرفت و روسیان چیره
در آمده شادروان ثقه الاسلام را همراه با هشت تن دیگر به گناه دلبستگی به کشور و توده ی خودشان دستگیر کردند و روز عاشورا در سربازخانه به دار کشیدند ؛ در همان هنگام که آن هشت تن را بالای دار میفرستادند ؛ پیروان جعفر بن محمد در بازار ها زنجیر میزدند و فریاد میکشیدند : " داد از ظلم یزید " !!!!


احمد کسروی

مردگان هزار و سیصد ساله ...

.... در شهریور 1320 که سپاهیان روس و انگلیس مرز ایران را شکسته به این کشور در آمدند ؛ در همان روز ها من ناچار بودم به شیراز و بوشهر روم و در اتوبوس که نشستیم یک دسته نیز " زوار " نشستند که از مشهد باز می گشتند . در میان راه نادانی هایی از آنان دیدم که نا گفتنی است .
با آن گزندی که به کشور رسیده بود کمترین پروایی نمیداشتند و همه سخن شان از سفر خودشان و یا از سرگذشت های راست و دروغ امامان شان میبود و پیاپی آواز بر داشته " صلوات " میکشیدند .
تنها یک بار سخن از پیشامد کشور رفت که یکی چنین پاسخ داد : " اینها خواهند رفت .روس ها در مشهد میگفتند که : اینجا مملکت امام رضاست ؛ ما نخواهیم ماند "
از شیراز تا بوشهر با دسته دیگری دچار بودم که اگر نادانی های ایشان را بنویسم سخن به درازا خواهد کشید .
یک مدیر دبستانی به دیگران دستور میداد " شش قل هوالله بخوانید و به شش سوی خود بدمید و از بمب و از هیچ چیز نترسید "
در میان راه جز " صلوات " کاری نمیداشتند و گاهی نیز بد نهادی نشان داده و آواز بر میداشتند " به هر سه خلیفه ناحق ....لعنت "
از گفتن بی نیاز است که چنین مردمی ؛ با این بی پروایی به آمیغ های زندگانی و بیگانگی به زمان خود ؛ سر نوشتی جز درماندگی و بد بختی نتوانند داشت و این سزای نادانی و گمراهی ایشان است که همیشه توی سری خور بیگانگان باشند .
اگر راستی را بخواهیم ؛ شیعیان با این گرفتاری هاشان ؛ مردم زمان خود نیستند بلکه مردگان هزار و سیصد ساله اند که به زندگان در آمیخته اند ...

" احمد کسروی - شیعیگری "