دنبال کننده ها

۶ آذر ۱۳۹۹


مارادونا
مارا دونا در گذشت . شصت ساله بود . همشهری ما هم بود . در بوینوس آیرس هیچ آدمیزادی قدر و منزلت او را نداشت . نه چه گوارا ، نه اوا پرون ، و نه حتی خورخه لوییس بورخس . او یک اسطوره بود . اسطوره ای که قلب و روح و جان و جهان پیر و جوان را تسخیر کرده بود .
من در سال ۱۹۸۶ در بوینوس آیرس بودم . روزی که آرژانتین جام جهانی را برد در سراسر کشور شاهد انفجار شادی و نور بودم . آنجا بود که مارادونا قدر و منزلتی در حد خدایان اسطوره ای یافت .
مارا دونا بعد ها گرفتار اعتیاد شد . رنج بسیار کشید . دچار چنان افسردگی و روانپریشی شد که سر انجام کارش به بیمارستان روانی کشیده شد . اما همچنان اسطوره ماند .
روزی که داشت از بیمارستان مرخص میشد رو به خبرنگاران کرد و گفت : اینجا آدمهای زیادی هستند که براستی دیوانه اند، یکی میگوید من چه گوارا هستم همه باور می‌کنند، یکی میگوید من گاندی هستم همه باور می‌کنند، ولی وقتی من میگفتم من مارادوناهستم همه به من می‌خندیدند و میگفتند : هیچوقت، هیچکسی، مارادونانمیشود ...
و من از مردم خجالت میکشم که چه بر سر خودم اورده ام..

آقا ! اینقدر خجالت مان نده!
این رفیق نازنین مان - آقا مهرداد- از آن رفیق های ناب یگانه ای است که به زندگی ما نور و جلا و شادی و مهربانی می بخشد و با مهربانی های بی پایانش مدام ما را شرمنده میفرماید . این آقا مهرداد در ایران است و خوشبختانه از چنبر یک بیماری خطرناک بسلامت جسته و حالا تر دماغ و سرحال سرگرم هنرنمایی است . هم نقاش است ، هم طنز پرداز است و هم یک انسان سراسر مهربانی و عاطفه و شور .
اگر اینجا در امریکا بود میبردمش لاس و گاس تا همه پول هایش را ببازد. بعد میبردمش نیویورک تا برود همه موزه ها وگالری ها و کانون های هنری را ببیند و برای مجسمه آزادی هم دستی تکان بدهد . دست آخر در همین سانفرانسیسکو میبردمش به بالا بلند ترین هتل این شهر و در تراس هتل که به ابرها پهلو میزند می نشستیم آبجو میخوردیم و به ریش دنیا می خندیدیم .
حالا آخرین هنرنمایی مهرداد جان و ابراز لطف مهربانانه اش را اینجا میگذارم و میگویم :
یکی چنانکه تو هستی جهان به یاد ندارد
Image may contain: 1 person
پیر شدیم آقا!
دخترم دیروز میگفت: بابا جونی ! پنجشنبه شب بیا خانه ما . بیا با هم شام بخوریم . خودم آشپزی میکنم . چه غذایی دوست داری برایت بپزم ؟
میگویم : مگر تو آشپزی می دانی؟
می‌گوید : چرا نمیدانم ؟ خوب هم میدانم ! از مامانم بهتر آشپزی میکنم !!
میخندم و میگویم : پس خدا به دادمان برسد !
می پرسد : خب ، حالا چه غذایی دوست داری برایت بپزم ؟
میگویم : هر چه باشد . من که آدم شکمویی نیستم ! هستم ؟
خنده بلندی میکند و می‌گوید ؛ ای هوگه باز ( ای حقه باز ) میدانم نیویورک استیک دوست داری . برایت نیویورک استیک درست میکنم با سالاد .
امروز صبح عیال می‌گوید : میخواهم بروم خرید . آن ماشین تویوتا را نبری ها !
میگویم : آی بچشم !
می‌رود دو سه ساعت دیگر با یک عالمه کیسه پلاستیکی بر میگردد. من سرم توی کامپیوترم است و نمیدانم چه خریده است . سه چهار دقیقه بعد دو تا پیراهن و یک بلوز سرمه ای میگذارد روی میزم و می‌گوید : ببین دوست شان داری ؟ تولدت مبارک!
تازه یادم میآید که یکسال پیر تر شده ایم . تازه یادم میآید که در این کویر هراس چه راههای صعب و پر پیچ و خمی را پشت سر گذاشته و به پیری رسیده ایم .
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت بقول آن سخنسرای غزلگوی منزوی :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود .
خوشحال و شادمانم در عمری که گذشت هرگز تیغ اهریمنان و راهزنان تیز نکرده و سخن پیر توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
پیر شده ایم و فرصت چندانی هم تا آن روز فرجامین نمانده است اما همواره با آن پیر از پا فتاده دردمند همراه و همسخن بوده ایم که :
ای کاش می توانستیم
از آفتاب یاد بگیریم
که بی دریغ باشیم
در دردها و شادمانی های مان
و کارد های مان را
جز از برای قسمت کردن نان
بیرون نیاوریم .
عمری سخت فرساینده را از راهکوره های تردید گذرانده ایم و اینک با حافظ شیراز همسخن و همراهیم که :
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ، ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم ؟
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
روزگار بر شما خوش و خجسته باد
امروز تولد دخترم آلما جونی است.
آلما جونی در سادگی و بی پیرایگی همتا ندارد.
اگرچه خودش مادر است اما آنچنان زلال و بی شیله پیله است که گویی از مرزهای کودکی پا فراتر نگذاشته است.
یکساله بود که به بوئنوس آیرس رفتیم . در بوئنوس آیرس به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . پنجساله بود که به امریکا کوچیدیم . اینجا زبان انگلیسی آموخت و اسپانیولی از یاد برد .
در کالیفرنیا به مدرسه و دانشگاه رفت . لیسانس و فوق لیسانس گرفت . در دانشگاه ارواین یکسالی عمر گذاشت تا دکترایش را بگیرد . اما به ورطه عشق افتاد و دانشگاه را رها کرد . ازدواج کرد . معلم دبیرستان شد . بچه دار شد . معلمی را رها کرد و اکنون همچنان مادر است: مادر نوا جونی هشت ساله و آرشی جونی پنجساله .
تولدت مبارک دخترم

۴ آذر ۱۳۹۹


می پرسم : میدانی این آقای معجزه هزاره سوم کدام گوری هست ؟ مدتهاست خط و خبری از او نداریم . نکند مثل مرتاض های هندی رفته است چله نشینی؟
میگوید : چطور خبر نداری آقای گیله مرد ؟ ایشان نشسته اند شبانه روز درس انگلیسی می خوانند
می پرسم : انگلیسی برای چی ؟نکند خیال دارد مثل آن آقای کلید ساز برود از حوزه علمیه گلاسکو یک دکترا بگیرد ؟
میگوید : دارند خودشان را آماده میکنند یکی دو سال دیگر که دو باره رییس جمهور شدند بتوانند با آقای ترامپ و آقای پوتین و آقای کون چون تانک و آقای رییس جمهور بورکینا فاسو و ایضا با والده و همشیره مرحوم مغفور هوگو چاوز به زبان انگریزی اختلاط بفرمایند
میگویم : پدر آمرزیده ! داری سر به سرمان میگذاری؟ مگر والده و همشیره مرحوم هوگو چاوز انگلیسی صحبت میکنند؟
میگوید : در آنصورت به دیلماجی مثل جنابعالی احتیاج پیدا میکنند و اگر انشاالله از چنبر کرونا و سایر بلیات ارضی و سماوی جان سالم بدر بردید میروید دیلماج ایشان میشوید. ایشان به زبان انگلیسی برای والده و همشیره مرحوم چاوز مختصری روضه میخوانند و حضرتعالی روضه ایشان را به زبان اسپانیولی و ابراز تفقد والده و همشیره مرحوم چاوز را برای معجزه هزاره سوم ترجمه میفرمایید و در این میان پول و پله ای هم‌گیرتان میآید و دیگر مجبور نیستید برای یک لقمه نان شبانه روز مثل خر عصاری دور خودتان بچرخید
دیدیم راست میگوید والله !. فقط خدا کند این عالیجناب کرونا یقه مان را نگیرد و ما را آرزو به دل راهی آن دنیا نفرماید