دنبال کننده ها

۲۴ بهمن ۱۳۹۹

طایفه خوشبخت


طایفه خوشبخت
«از سفرنامه حاج سیاح

 یک روز « در شیراز » مرا به باغ میرزا رضا دعوت کردند. و این شخص از نوکران مشیر الملک بوده و در اندک زمان از مال فقرا صاحب تمول زیادی شده 
در آنجا جمعی بودند گفتگو شد که: « کدام کار و صنعت در ایران بیشتر دخل دارد ؟ »
حاجی محمد حسن تاجر گفت : من تجارت دارم وتا چند پشت پدرانم در این کار بوده و زحمت کشیده اند . با همه اینها بقدر یک نایب الحکومه بوشهر ثروت ندارم . در ایران ، حکومت و ریاست است که گنج باد آورده است .هر قدر حکمران شقی تر و بیرحم تر است و مردم را بیشتر قتل و غارت میکند در نزد دولت محترم تر و معتبر تر است .
حاجی میرزا محمود گفت : خیر !از حکومت هم بهتر « ملایی » است .خطر حکومت را ندارد . هر چه میکند منع و مذمت ندارد . معزولی ندارد . از دخل خود به کسی نمیدهد . از همه راحت تر است و بهتر عیش میکند .صدر مجلس را میگیرد . دستش را می بوسند . او همه وقت عزیز و محترم و از هر تکلیف آزاد است . با همه ی اظهار ضعف و فقر ، بهترین اسلحه و مال را داراست . برنده ترین اسلحه یعنی تکفیر در دست اوست . مال تمام نشدنی دارد . اظهار فقر میکند و مال مردم را میگیرد .
آیا در این دنیا از این طایفه خوشبخت تر وجود دارد ؟
همه تصدیق کردند . محمد حسن گفت : این سخن ها محرمانه است . باید حرف حق را در ایران دفن کرد . ما هم باید این کلمات را دراین باغ دفن کنیم ......
شهر شیراز کوچه های تنگ و کثیف دارد و آن شهر که به وجود امثال خواجه حافظ و شیخ سعدی مشهور عالم شده ، شنیدنش از دیدنش بیشتر اهمیت دارد . باز هر چه هست در آنجا آثار کریمخان زند است از قبیل بازار وکیل ، سرای وکیل ، مسجد وکیل .
و اگر آثار او نبود شیراز هیچ نداشت ....
« از کتاب سفرنامه حاج سیاح »
۱۲۹۴ هجری قمری

چرا گریه میکنی سینیور


«از داستان های بوئنوس آیرس»
( مادر بزرگ انگلیسی ام در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت
« هیچ چیز مهمی در کار نیست . من جز پیر زنی که آهسته آهسته میمیرد نیستم . دلیلی برای نگرانی هیچیک از اهالی خانه وجود ندارد .
من از همه شما معذرت میخواهم...)
« خورخه لوییس بورخس»

از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرزانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به زرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند راول آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته بودو هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرزانتین ، در اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرزانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .

رفته بودم یک بقالی خریده بودم . در یکی از کوچه پسکوچه های بوئنوس آیرس. اسم بقالی مان هم بودLa Perla - یعنی مروارید! - نان و پنیر و دوغ و دوشاب میفروختم .هزار نوع کالباس میفروختم که نام هیچکدام شان را نمیدانستم .شراب هم میفروختم . از آن شراب های ارزان برای مستضعفان
صبح اول وقت کفش و کلاه میکردم و سوار اتوبوس میشدم و میرفتم سر کار .مغازه ام را آب و جارو میکردم و می نشستم به انتظار مشتری . نمی خواستم برای آن« نواله ناگزیر » پیش هیچ خدا و نا خدایی گردن کج کنم
از صبح تا شب یکسره کار میکردم اما دخل مان به خرج مان نمیرسید . با یک والزاریاتی پول برق و آب و اجاره را روبراه میکردم
روزها بقالی میکردم شب ها میرفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود . شب ها با همسرش میآمد دانشگاه . میآمد زبان اسپانیولی یاد بگیرد . زمان فرمانروایی حسنی مبارک بود . با مرسدس بنز میآمد. من اما با اتوبوس میرفتم
استاد زبان اسپانیولی مان زنی مهربان و زیبا بود . با چشمانی آبی و موهایی برنگ طلا. اسمش هیمیلسه. گاهگاهی میرفتیم کافه تریایی می نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران میگفتم . از فاجعه ای که بر یک ملت نازل شده است. یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوییس بورخس. بورخس را بسیار دوست میداشتم . همه کتاب هایش را به ترجمه احمد میر علایی خوانده بودم . شیفته هزار توهایش بودم .بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود . من اما او را بینا ترین نا بینای جهان میدانستم
همکلاسی هایم همه شان چینی و کره ای بودند . یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند . اهل معاشرت و رفاقت نبودند
همکلاسی ایرانی ام - سیروس- در پارکینگ هتلی کار میکرد . میخواست بیاید امریکا. به هر دری میزد .سر انجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مرد
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم میسوخت. هزاران تن از جوانان شیلی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند
سینیور کاپه لتی رفیق و همدم دائمی ام بود .میآمد کنارم می نشست و با شیرین زبانی هایش مرا میخندانید. نمیگذاشت غمگین بمانم
. هشتاد نود سالی داشت اما قبراق و سرحال بود
همسایه ها میآمدند از فروشگاهم خرید میکردند . گاهگاهی هم درد دل میکردند. من نیمی از حرف های شان را نمی فهمیدم. پای درد دل های شان می نشستم . پای درد دل زنان بی شوهر ، مردان بی زن ، زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان .مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر
یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار. نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه ام. همان مدیحه تباهی که به روضه امام حسین میماند
آی..... های..... وای ...
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
آی....های..... وای....
چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال مغازه را تمیز میکردم. یکوقت سرم را بلند کردم و دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم میکند
با دستپاچگی گفتم : بوینوس دیاس سینیور
با تعجب گفت : چرا گریه میکنی سینیور؟

۲۲ بهمن ۱۳۹۹

این دختره پدر سوخته امریکایی شیرازی لاهیجانی- نوا جونی- گیسوان بلندش را به رخ ما میکشد پدر سوخته!

آقای سارق الاقوال

این آقای آسیب شناس وطنی که « سارق الاقوال » نامش نهاده اند گاه و بیگاه با فرومایگی مطلق چماقی به دست می‌گیرند و بی هیچ آزرمی بر سر مصدق میکوبند و با ردیف کردن مشتی دروغ و یاوه چنان جانبداری عاطفی ابلهانه ای همراه با اغراض حقیر شخصی از رژیم پیشین میفرمایند که گویی در سقوط آن نظام نه خودکامگی های شاه شاهان ! بلکه مصدق دست داشته است .
من وقتی فرمایشات جناب سارق الاقوال- یا بقول هادی، آقای میر موس موس - را میخوانم بیاد میرزا مهدی خان سپهر «لسان الملک » می افتم که در باره قتل امیر کبیر در کتاب ناسخ التواریخ چنین نوشته بود « پس از یک اربعین که میرزا تقی خان در قریه فین روز گذاشت ، از اقتحام حزن و ملال ، مزاجش از اعتدال بگشت ، سقیم و علیل افتاد و از فرود انگشتان تا فراز شکم رهین ورم گشت و شب دوشنبه هیجدهم ربیع الاول در گذشت »
بیجهت نیست که مجد الاسلام کرمانی در باره تاریخ نویسی جناب لسان الملک شعری چنین سروده است:
به تاریخ جهان میرزاتقی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
لسان الملک از آن دادش لقب شاه
که تا خود ریده خود را بلیسد
رضا قلی خان هدایت نیز در روضه الصفا قتل ناجوانمردانه امیر کبیر بدست سلطان صاحبقران را اینچنین ماستمالی فرموده است :
« میرزا تقی خان در فین کاشان که به نزاهت معروف است ماهی دو موقوف همی زیست و بواسطه تسلط نقم! و تقلب سقم (شدت اندوه و فشار خون! ) در شب جمعه هیجدهم ربیع الاول جهان فانی بدرود کرد ( روضه الصفا- جلد دهم )
حالا باز خدا پدر این آقای سارق الاقوال آسیب شناس را بیامرزاد که نمیگوید « مصدق در احمد باد زیست و به سبب برق گرفتگی در گذشت»
منفور ترین مملکت
تمامی دستاورد آن انقلاب نکبت این بود که بقول محمد قائد « ایران از کشوری معمولی در شنزارهای نفتی خاورمیانه ، به حد منفور ترین مملکت در پنج قاره عالم تنزل کرده است »

۲۰ بهمن ۱۳۹۹

کرونا نامه

کرونا نامه !
با رفیق مان رفتیم واکسن بزنیم . گفتند باید بروید در لیست انتظار.
پرسیدیم : این دوران انتظار چقدر طول میکشد ؟ نکند مثل دوران انتظار مومنان و مومنات مسلمان باشد ؟
گفتند : دو سه ساعتی میشود . اسم تان را بنویسید بروید سر خانه زندگی تان ما با تلفن خبرتان میکنیم
رفیقم نگاهی بمن انداخت و گفت : ول کن آقا ! کی حوصله دارد دو سه ساعت منتظر بماند ؟
راه افتادیم رفتیم پی کار و زندگی مان.
فردایش دست زن مان را گرفتیم و رفتیم همانجا . دیدیم بیست سی نفر توی صف ایستاده اند . ما هم رفتیم توی صف . یکی دو ساعتی این پا آن پا کردیم تا نوبت مان رسید . خیال میکردیم حالا واکسن مان را میزنند و میگویند بفرمایید . آنجا شناسنامه و عقد نامه و وصیت نامه مان را بررسی کردند و گفتند : sorry. اگر میخواهید در لیست انتظارمان بمانید باید فردا صبح قبل از ساعت نه اینجا باشید
فردایش دوباره کله سحر شال و کلاه کردیم و دست همسر جان را گرفتیم و رفتیم آنجا. دیدیم سی چهل نفر پیر و پاتال تر از ما به صف ایستاده اند . رفتیم توی صف . نیم ساعتی ماندیم تا نوبت مان شد . خیال کردیم حالاست واکسن مان را بزنند و بگویند بفرمایید تشریف تان را ببرید. دوباره شناسنامه و عقد نامه و وصیت نامه مان را بررسی کردند و گفتند: تشریف تان را ببرید . چند ساعتی باید منتظر بمانید !
سوار ماشین شدیم و رفتیم خرید . همسرجان مان ما را کشید از این فروشگاه به آن فروشگاه. هی خرید و ریخت توی ماشین . دیگر جا برای نشستن خودمان نمانده بود.
یکوقت دیدیم ساعت دو بعد از ظهر شده و ما هنوز ناهار نخورده ایم. راندیم بطرف رستوران مورد علاقه مان . تازه میخواستیم به رفیق مان زنگ بزنیم و به ناهار دعوتش کنیم تلفن مان زنگ زد و دیدیم از همان کلینیک کذایی است. رفتیم آنجا و با مهربانی هر چه تمام تر ما را پذیرفتند و آمپولی توی بازوی مان فرو کردند و گفتند بسلامت. بروید سه هفته دیگر فلان روز و فلان ساعت اینجا باشید .
حالا که ما داریم این بلبل زبانی ها را اینجا میفرماییم بازوی چپ مان از کار افتاده است و چنان دردی میکند که مپرس!
این رفیق مان تهدید کرده بود از کپنهاگ میآید گردن ما را می شکند . حالا دکتر های ینگه دنیایی این وظیفه شاق را بعهده گرفته و دیگر لازم نیست رفیق مان از کپنهاگ پا بشود بیاید اینجا . اگر قرار بود بیاید میبایست محض احتیاط دو تا از آن آژان های اسپانیایی هم که در اسپانیا بازویش را شکسته بودند با خودش بیاورد !