هوای بهاری را بهانه کردیم و رفتیم قدمی در تنها خیابان شهرمان زدیم.
خیابانی است بطول کمتر از یک مایل با رستوران ها و بارها و عتیقه فروشی ها.تک و توکی کتابفروشی هم.
پریروزها جشنی بپا کرده بودند . بهانه شان جشن ماه اکتبر . چند هزار نفر آمده بودند . زن و مرد و پیر و جوان.
وسط خیابان - اینجا و آنجا - میزی و چادری و بساط خوشباشی مهیا . هر چند قدم به چند قدم دم و دستگاه باده نوشی و نوشخواری. هر کس را که میدیدی لیوانی بدست داشت و از بشکه های آبجو ، لیوانی میگرفت و می نوشید .
رفتم میان آدمها . همه شاد و خندان و مست . و من شعر حافظ میخواندم که :
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت.
دیروز با همسر جان رفتیم قدمی زدیم و تماشایی.
و ساختمان هایی را تماشا کردیم که صد و چند سالی از عمرشان میگذشت . همه سرپا و سرفراز . ساخته شده از آجر . و تاریخ بنا بر پیشانی شان . و من با خود می اندیشیدم اگر این ملت تخت جمشیدی و مشهد مرغابی و نقش رستمی و بیستو نی وچهار باغی و پل خواجویی و مسجد شیخ لطف اللهی میداشتند با آن چه میکردند ؟
یکوقت دیدم با ایرانه خانم زیبا درد دل میکنم و با خود زمزمه میکنم که:
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا ، خانه در آنجا
سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهمت سر
با توام ایرانه خانم زیبا
کاکل از آن سوی قاره ها بپرانی ، یا نپرانی
با تو خدایی برهنه ام آنجا
بی تو گدایم ، ببین گدای کوچه دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا *
______
شعر از : رضا براهنی