دنبال کننده ها

۱۶ بهمن ۱۴۰۰


What we want?
Chocolate milk
امروز یکی از زیبا ترین و باشکوه ترین تظاهرات تاریخ بشری در شهر ما صورت گرفت.
امروز صبح دهها تن از دانش آموزان یکی از دبستان های شهر Vacaville در حالیکه با همان خط کودکانه شعار هایی بر روی مقوا نوشته بودند در حیاط مدرسه شان راهپیمایی کردند وخواهان آن شدند که مسئولان مدرسه شیر شکلاتی را به منوی غذایی آنها بیفزایند
آنها مشت های کوچک شان را بالا برده و فریاد میزدند :
What we want?
Chocolate Milk

کارت بسیج برای امام زین العابدین بیمار

به رفیقم میگویم : آقا صد دلار بده میخواهیم برای خانمی که در ایران یک بچه معلول دارد و برای دوا درمانش درمانده است چند صد دلاری بفرستیم
میگوید: شما این خانم را می شناسی؟
میگویم : نه
میگوید : پس از کجا میدانی یک بچه معلول دارد ؟
میگویم: خودش تماس گرفته و عکس بچه معلولش را هم فرستاده است.
می پرسد : یعنی شما هیچگونه آشنایی با ایشان نداری؟
میگویم : نه بابا ! از طریق اینستاگرام تماس گرفته و تقاضای کمک کرده است.
میگوید : از کجا میدانی آن عکسی را که فرستاده عکس یک بنده خدای دیگری نیست؟
میگویم : نمیدانم . مگر مردم از این کارها هم میکنند ؟
می پرسد : چند سال است ایران نرفته ای؟
میگویم: تقریبا چهل سال
میگوید : ببین آقا جان ! در این سالها آنقدر چوب توی آستینم کرده و آنقدر سرم کلاه گذاشته اند که اگر همین حالا امام زین العابدین بیمار با من تماس بگیرد و برای درمان باد فتق و بواسیر مزمن هزار ساله اش تقاضای کمک بکند من از او رونوشت شناسنامه و کارت ملی و گواهی عدم سو پیشینه و کارت بسیج و گواهی ازدواج خواهم خواست . تازه باید برود از مسجد محله شان هم یک گواهی رسمی معتبر بیاورد که نشان بدهد ساکن ایران است نه ساکن کوفه و شام و نجف !

من مره قوربان

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
آدم وقتی این شعر را می‌خواند بخودش می‌گوید ببین «عشق » چه قدرت و شکوه و هیبتی دارد که توانسته است حافظ عزیزمان را که همواره از گفتن” من مره قربان “ دریغ نداشته ‌و میفرموده است که : « ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا از زر نمی گیرد » به چنین اعترافی وا دارد
May be an image of text


در تریبون رادیو زمانه
این مردم جن دارند | تریبون زمانه
TRIBUNEZAMANEH.COM
این مردم جن دارند | تریبون زمانه
نقل از خاطرات و خطرات. مهدیقلی خان هدایت (مخبر الدوله)

در تریبون رادیو زمانه
امامزاده بی غیرت! | تریبون زمانه

احمقان سرور شدند

نشسته بودم مولانا می خواندم. در دفتر چهارم مثنوی شعری خواندم که گویی تصویری است از روزگار اکنونی ما. روزگاری که :
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
در این شعر مولانا بما امر میکند شمشیر را از دست روانپریشان زشتخو بستانیم .
جان او مجنون، تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشتخو
چند بیت از این شعر را اینجا میگذارم شاید چشمی را باز و خفته ای را بیدار کند :
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی است دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بد گوهران
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون، تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشتخو
آنچ منصب میکند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
احمقان سرو شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم

۱۰ بهمن ۱۴۰۰

قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....

پاریس بودم . شش هفت سال پیش بود .رفیقم پرسید : چه غذایی دوست داری ؟
گفتم : هر چه باشد . باقلا قاتوق با مرغانه . ترش تره . زیتون پرورده . ماهی دودی . اشپل ! . از قدیم ندیم ها هم گفته اند مایه عیش آدمی شکم است !
پرسید : غذای یونانی دوست داری ؟
گفتم : ببین بابا جان ! غیر از قورمه سبزی و فسنجان و قیمه پلو،  هر غذای دیگری را دوست دارم . یونانی و عربی و ترکی و چینی و بنگالی هم ندارد .نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است :

گفت : خب ! پس پاشو برویم کارتیه لاتن . آنجا یک رستوران یونانی است . هم غذای خوبی دارد هم موسیقی زنده .
پاشنه گیوه مان را ور کشیدیم و پا شدیم رفتیم آنجا . شب یکشنبه ای بود . دو ساعت تمام در محله کارتیه لاتن دور خودمان چرخیدیم و بالا پایین رفتیم نتوانستیم چهار وجب جا پیدا کنیم ماشین مان را بگذاریم آنجا .
گفتیم : عجب مملکتی است آقا ! اینجا چرا کوچه نسیه خور ها ندارد ؟  چرا سوق القنادیل ندارد ؟ آخرش کفری شدیم و ماشین مان را گوشه ای رها کردیم و رفتیم رستوران . گفتیم : گور پدر جریمه و پاسبان و دادگاه و آزان ! جان مان به لب مان رسید آقا جان !
شه اگر باده کشان را همه بر دار کند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد .
همینکه پای مان را گذاشتیم توی رستوران یک دختر خانم خوشگلی با لباس چین و واچین هزار رنگ ، یک کاسه چینی سفید بسیار بزرگ را پرت کرد زیر پای مان هزار تکه اش کرد . ما نگاه کردیم دیدیم پیش از ما دهها ظرف چینی را شکسته و خرد و خاکشیر کرده و کف رستوران پخش و پلا کرده اند .  معلوم مان شد که اینهم یکی از سنت های شان است که زیر پای هر تازه واردی ظرفی را بشکنند و بخندند و شادی کنند .
رفتیم نشستیم پشت میزی و جای تان خالی شروع کردیم به خوردن و نوشیدن .غذاهایش خوشمزه بود . خیلی هم خوشمزه بود .
وقتیکه ارکستر شروع به نواختن کرد دیدیم دارد آهنگ های ویگن را یکی پس از دیگری می نوازد .  طوری بود که ما هم همراه ارکستر شروع کردیم به خواندن : قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....
به رفیقم گفتم یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم بخاطر ماست که چنین آهنگ هایی را می نوازند ؟
رفیقم گفت : کجای کاری شما آقا جان ؟ هر آنچه شما در زمان آن خدابیامرز بعنوان آهنگ های پاپ و جاز شنیده اید همه شان دستبرد های هنرمندانه از آهنگهای ترکی و یونانی است ! آره کاکو > قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....

در بانک

رفته بودم بانک . دیدم ده - دوازده نفری به صف ایستاده و منتظرند . گوشه ای روی مبل نشستم و تا نوبتم برسد رفتم تو نخ آدمیان . یا بقول حضرت سعدی افتادم در پوستین خلق !
هفت هشت تا کارمند جوان و نیمه جوان آنجا پشت باجه ها در پناه دیواری شیشه ای و قطور و ضد گلوله  نشسته بودند به رتق و فتق امور . و همه شان هم زن . از هر رنگی و نزادی و قوم و قبیله ای . موسیقی آرام بخش دلنشینی هم  روح و روان آدمی را نوازش میداد .
اولی شان دخترکی بود با چشمانی آبی و موهایی طلایی . افشان بر شانه هایش. بیست ساله ، شاید هم کمی بیش یا کم . یک امریکایی تمام عیار . بی هیچ آرایش و سرخاب سفیدابی
دومی شان دخترکی مکزیکی . با چنان آرایش و چسان فسانی که انگار همین حالا میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود .و من حیران که اینهمه صافکاری و بتونه کاری و رنگ آمیزی چند ساعت وقت او را گرفته است !
سومی شان دخترکی هندی با گیسوانی بلند به رنگ قیر . و خال سیاهی در میانه دو ابرو . با چشمانی سخت سیاه و صورتی آفتاب خورده . با لبخندی ساختگی بر لب .
آن دیگری ، زنی سیاه پوست . پنجاه و چند ساله . کمی چاق .اسمش مادلین . ده پانزده سالی است می شناسمش.  مرا که می بیند حال و احوال نوه هایم را می پرسد . میخواهد تازه ترین عکس شان را ببیند . نشانش میدهم . شادمانه میخندد .آن دیگری زنی است چینی . شاید هم کره ای . نامش  لو .دوازده سیزده سال است اینجا توی همین بانک کار میکند صدای ریز ظریفی دارد . و لهجه ای ظریف تر . گهگاه حرف هایش را نمیشود فهمید . بنظر بیست و چند ساله میآید . اما یقینا از مرز چهل سالگی گذشته است . سالها هم گذشته است . در این سالهای دور و درازی که می شناسمش  همان است که سیزده سال پیش بود . همان است که ده سال پیش بود . نه چین و چروکی بر سیمایش. و نه جای پای گذشتن عمری بر صورتش . زمان و زمانه با او مهربان است !
و آن دیگری ، زنی لاغر و بلند بالا . بی بهره از زیبایی . بی بهره از ظرافت زنانه . اخمو و تلخ . بگمانم از شرق اروپا . با چینی دایمی بر پیشانی . در خود فرو هشته و مغموم . مغموم جاوید . زمان و زمانه با او نا مهربان . نامش کارینا . و من دلم برایش میسوزد .


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
نیویورک - مقابل سازمان ملل - قرن ماضیه !

از هر کرانه تیر ملامت شده رها

آقا! از شما چه پنهان ما تاب تماشای هیچ فیلم ایرانی را نداریم . از «ننه من غریبم بازی ها » و چسناله های شان حالمان به هم میخورد . اگر زنی با روسری و چادر چاقچور در فیلمی ظاهر بشود دلمان می‌گیرد و ماجرای شرم آور « یا روسری یا توسری » به یادمان میآید و غم های عالم توی دل مان تلنبار میشود و از خیر تماشای فیلم میگذریم . دلمان نمی خواهد همسرو‌خواهر و مادرمان را در چنبر روسری و تو سری ببینیم. نمی خواهیم زنی را ببینم که تسلیم توسری شده است و در اتاق خوابش هم آن روسری نکبتی را بسر دارد .
اینجا در امریکا هم وقتی در خیابانی یا فروشگاهی زنی رو سری بسر را می بینیم هم دلمان برایش میسوزد هم نوعی نفرت در جانمان شعله میکشد . ما در آن روسری شمشیر خونچکان اسلام را می بینیم.
فیلم های آقای اصغر فرهادی را هم ندیده ایم . البته هنگامیکه فیلم ایشان برنده اسکار شد کنجکاو شدیم و رفتیم« جدایی سیمین » را نصفه نیمه دیدیم . چنگی به دلمان نزد .
پیش از آن ، چند فیلم از کیا رستمی دیده بودیم که « مشق شب » و « خانه دوست کجاست » بر دلمان نشسته بود .
حالا می بینیم که فیلم تازه آقای فرهادی موجب کشمکش ها و یقه درانی های جماعت ایرانی شده است . مخالفان و موافقان از میمنه و میسره صف آرایی کرده و به جان هم افتاده اند . خلاصه اینکه همگان قاضی و مدعی العموم و بازجو و زندانبان و مامور اجرای حکم شده و از هر کرانه ای تیر ملامت بر سر و روی هم میبارند .
میخواستیم بگوییم : آقایان ، خانم ها . لطفا آتش بس بدهید ! آخر بشما چه که آقای فرهادی داستان فیلمش را از خانم فلانی کش رفته است ؟ شما از کجا میدانید خانم فلانی راست میگوید ؟ از کجا میدانید خانم فلانی دروغ میگوید ؟ آخر به شما چه ؟
شما چیکاره اید ؟ موکل آب فرات هستید ؟ کدخدای جوشقان هستید ؟ قاضی دادگاه بلخ هستید ؟ بشما چه که کدخدا رستم شده و با هفت زره آهنین وسط میدان پریده اید و هل من مبارز می طلبید ؟
بنشینید چای و قهوه تان را میل بفرمایید و قلیان تان را بکشید بگذارید آدم هایی که دستی در آتش دارند و صاحب صلاحیت و اهلیت هستند در این باره پا درمیانی و داوری کنند .
شما چیکاره اید آخر ؟ بقول عفت خانم بروید پنیا کلادا(Peña colada) تان را نوش جان بفرمایید.
عجب گیری افتادیم ها !
یکی از بزرگان اهل تمیز میفرماید :
اگر خواهی که بر ریش ات نخندند
بفرما تا خرت محکم ببندند !
یا بقول یکی از بزرگان اهل تمیز تر :
باخلق میخوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو !

حسین جان تویی ؟

دوستم حسين آقا را سالها بود نديده بودم . پريشب توى يك مجلس مهمانى ديدمش . پير و شكسته شده بود . اول نشناختمش .
گفتم : حسین جان تویی؟ چطورى حسين جان ؟
در جوابم گفت : خوبم خوبم ! از خدا دو چيز مى خواستم : پول و سلامتى . الحمدالله هر دو تاش را بما نداده است
پیامدهای حضور روس و انگلیس در ایران
در گفتگو ی گیله مرد با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 01 26 2022