مسافرنامه
بعضی وقت ها آدم نمیداندبا دست هایش چه کند .
وقتی که برای تسلیت به دیدن دکتر علی پور رفتم دیدم او هم نمیداند . چیزی نمیشد گفت . من فقط شانه هایش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و نشستم . با نگاهی خالی به جلوش چشم دوخته بود . خاموش و بی حرکت . فقط دست ها و پنجه هایش می جنبید . یک کش گرد کوتاه را دور انگشت هایش می پیچید . انگشت ها را از میان آن رد میکرد و بی اختیار با آن ور میرفت . یکمرتبه دیدم دست هایش پیر شده . اقلا ده سالی پیر تر از سر و صورت .انگشت ها کوتاه. ناخن ها پخ و پهن. پشت دست ، پوست چنار کهن . خاک تشنه ی خشکیده ی پر از چین و ترک .مثل اینکه سکوت بیشتر آزارش میدادو یا فکر میکرد دیگران را آزار میدهد .چون بالاخره گفت : هرکس برای عقیده اش مبارزه میکند محترم است .
کسی جواب نداد . دست ها وا داده و بیچاره بنظر میآمدند. چنان ریز و یک بند می لرزیدند که انگار باد تندی برگ های خشک را جاری می کند . مثل این بود که تمام بار را به تنهایی می کشند .
آخر این دست ها سرگذشتی دارند . دکتر علی پور بیچاره آدم محتاط و ملاحظه کاری است . تمام عمرش موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه.
همیشه میگفت : جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است . ولی چه فایده ؟ پسرش را گرفتند و کشتند . به یک آب خوردن . سنگ به در بسته خورد . تازه با چه مکافات جنازه را تحویل گرفت .نمی دادند و او می ترسید .از کفر آباد و شاش موش وحشت داشت .
میگفت : این پسر میوه عمر من است .نمیخواست به میوه عمرش بشاشند . می دانست مرده شورها از نفرت یا ترس اینجور مرده ها را نمی شورند . می اندازندش در مسیر شاش .
علی پور پسرش را گرفت و با دست های خودش شست و کفن کرد و به خاک سپرد .توی باغچه حیاط .پای درخت . و زیر باران آسمان .
علی پور مازندرانی است . در یکی از شهرهای شمال زندگی میکند . پسرش را همانجا کشتند . خودش هم دیگر همانجا مردنی است .
علی پور هنوز هم آدم مومنی است ، بر پسرش نماز خواند و او را آمرزید . علی پور فرزند دیگری نداشت .زنش سال ها پیش مرد . حالا خودش مانده و این دست ها که از فرط سنگینی او را فرو می کشند به توی حیاط. وسط باغچه. پای درخت ....
« از کتاب ؛ مسافرنامه . شاهرخ مسکوب»