دنبال کننده ها

۲۹ تیر ۱۳۹۷

از خاک بر آمدیم و ......


به ارتفاع بیست و نه هزار پایی اورست رسیده اند .چند قدمی مانده است تا به بالا بلند ترین قله روی زمین پا بگذارند . با تقلای بسیار خود را به نوک قله میرسانند. هفت هشت نفری هستند .
فریاد شادی شان در آن فضای نا متناهی طنین می اندازد : فاتح شدیم . فاتح شدیم ، خود را به ثبت رساندیم .
دوربین تلویزیون مردی بودایی را نشان میدهد. با ردایی نارنجی. و نازک .
مرد ، از پای بلند ترین و سرفراز ترین کوه گیتی پاره سنگ سپیدی را بر میدارد . هزاران سال از عمر سنگ گذشته است .
سنگ را میکوبند و میکوبند . نه در آسیابی ؛ بل با سنگ دیگری . سنگ ذره ذره میشود . هزار تکه میشود . ده هزار پاره میشود .اکنون به قطعه های الماس میماند . دوباره میکوبند . و باز میکوبند . با صبر و حوصله ای شگفت . سنگ اکنون به گونه پودری است . همچون نمکی . آنرا با پودرهای زرد و نیلی میآمیزند . آنگاه می نشینند و با دقتی فرا انسانی از ترکیب رنگ ها ، از ترکیب سرخ و سپید و بنفش و نیلی و آبی و قرمز ، تابلویی میسازند . تابلویی که به قالی های هزار رنگ ایرانی میماند . چشم و دل و جان و جهان آدمی را میلرزاند . با ترکیبی از شگفت انگیز ترین رنگها .
مرد بودایی میگوید : بهنگام ساختن این تابلو ، از هر حس درونی خالی میشود . نه می شنود ، نه می بیند ، نه چیزی را حس میکند . نه لامسه ای ، و نه ذایقه ای .....
دوربین ، روی تابلو مکث میکند .براستی یک شاهکار هنری است . شاهکاری که انگشتان هنر بار چند انسان آنرا خلق کرده است .
ناگهان ، مرد بودایی ، دستانش را دراز میکند و در چشم بر هم زدنی تابلو را در هم میریزد . نابودش میکند .
آه از نهادم بر میآید . خشمگین میشوم . حیران میمانم . یعنی چه ؟ آفریدن و آنگاه شکستن ؟
دیگر چیزی از آن رنگین کمان ، جز مشتی غبار رنگ وارنگ ، باقی نمانده است
مرد بودایی میگوید : این کار ، یعنی اینکه هیچ چیز در این جهان پایدار نیست. هیچ چیز ماندنی و ماندگار نیست . هیچ چیز .
و من می بینم که خیام بزبانی دیگر این ناپایداری جهان را باز میگوید :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

۲۷ تیر ۱۳۹۷

گیلاس.......


گیلاس......
جوان است . بیست و چند ساله . آشفته حال و پریشان . عرق از سر و رویش میبارد .
میآید داخل فروشگاهم . مستقیما بسوی من میآید.
میگویم : می توانم کاری برای شما بکنم ؟
میگوید : چند تا گیلاس میخواهم . پول هم ندارم .
گیلاس ها را نشانش میدهم و میگویم : برو بر دار
میرود چهار پنج دانه گیلاس بر میدارد و دستی برایم تکان میدهد و میخواهد برود بیرون .
صدایش میکنم و یک پاکت گیلاس بدستش میدهم و میگویم : بسلامت !
تعجب میکند . با من دست میدهد و خندان بیرون میرود .
خنده اش برایم آرامش میآورد . احساس سبکبالی میکنم . شاد میشوم . تهی میشوم از هر آنچه رنگ و بوی اندوه دارد . می بینم که با چند دانه گیلاس هم میتوان به آرامش درونی رسید .

سگان بلخ


سگان بلخ ......
.......و ابراهیم ادهم به وی افتاد .
شقیق گفت : ای ابراهیم ! چون میکنی در کار معاش؟
گفت : اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم .
شقیق گفت : سگان بلخ هم همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند و اگر نباشد صبر کنند .
ابراهیم گفت : شما چگونه کنید ؟
گفت : اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد شکر کنیم .
ابراهیم بر خاست و سر او در کنار گرفت و ببوسید ......
نقل از : تذکره الاولیا- عطار نیشابوری -ذکر شقیق بلخی
** ای کاش خیل آیات عظام و علمای اعلام کثر الله امثالهم !که سالهای درازی از عمر خود را در بیغوله هایی بنام حوزه علمیه گذرانده اند بجای خواندن شرح لمعه و ترهات شیخ عباس قمی و فقه و اصول و احکام و عقاید و تفسیر و منطق مظفر و اخلاق نظری والمکاسب و شرح سیوطی و کفایت الاصول ، چهار صفحه از همین تذکره الاولیای عطار را میخواندند بلکه ذره ای آدمیت و مروت میآموختند

۲۶ تیر ۱۳۹۷

کامیار شاپور هم رفت

کامیار  شاپور هم رفت . در حقیقت تن از رنج روزگار رهانید .
پدرش میگفت :
قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست ، اما وقتی مرد در مراسم یادبودش فقط پنج نفر آمده بودند
کامیار شاپور فرزند فروغ هم بود 
آنکه دریچه ای میخواست تا به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرد 
آنکه آرزو داشت به مهمانی گنجشک ها برود 
آنکه شکوه میکرد کسی او را به آفتاب معرفی نخواهد کرد 
آنکه میسرود :
نگاه کن که غم درون دیده ام 
چگونه قطره قطره آب میشود
اما وقتی مرد بسیاری از قبیله شعر و ادب دون شأن و منزلت خود میدانستند در خاکسپاری اش حضور پیدا کنند 
کامیار شاپورنویسنده و نقاش و موسیقیدان بود . شیدا و آشفته سر و پریشان روزگار هم بود . 
او که احمد شاملو شعر زیبای افق روشن را برایش سرود ، تن از رنج روزگار رهانید .
کامیار بود که میگفت :
گُل سرخی را که تو به من داده بودی،
- و تمامِ خاطره هایم را ـــ
با یک بلیطِ اتوبوس عوض کردم...