دنبال کننده ها

۲۸ آذر ۱۳۹۴

خاطره ای از آن سالهای دور .....

شیراز ........

در شیراز هستم . زمان جنگ است . میخواهم  یک صندوق پستی اجاره کنم .اداره پست میگوید : باید یک گواهی از مسجد محل یا شورای اسلامی محله مان برای شان ببرم .
میگویم : آقا جان ! من که نمیخواهم در کنکور دانشگاه تان شرکت کنم . من که نمیخواهم بروم در وزارت اطلاعات تان استخدام بشوم . میخواهم یک صندوق پستی بگیرم تا نامه هایم گم و گور نشود . این چه ربطی به گواهی مسجد محله مان دارد .؟
آقایی که دهانش بوی پیاز میدهد در جوابم با تحکم میگوید : تا گواهی شورای اسلامی را ضمیمه مدارک تان نکنید از قبول تقاضای تان معذوریم . والسلام !
به زنم میگویم : شورای اسلامی محله مان کجاست ؟
میگوید : من چه میدانم ؟ مرده شور خودشان را ببرد با شورای اسلامی شان .
با یکی از همسایه ها صحبت میکنم . نشانی شورای اسلامی محله را بمن میدهد . میروم شورای اسلامی . زمان جنگ است . همه چیز کوپنی است . در آنجا دویست سیصد نفر مرد و زن و پیر و جوان توی صف ایستاده اند . من حوصله توی صف ایستادن را ندارم . میروم زیر سایه درختی می نشینم و بفکر فرو میروم . با خودم میگویم : عجب حوصله ای دارند این مادر ها و مادر بزرگ ها که برای دو سیر نخود و زردچوبه ساعتها توی صف میمانند و صدای شان هم در نمیآید ؟ به چهره های شان خیره میشوم . همگی شکسته و در خود فرو رفته و غمگین اند . هیچ لبخندی بر هیچ لبی نمی شکفد . همگی گویی عزا دارند . عزای از دست رفتن همه چیز .....
نیم ساعتی آنجا میمانم . حوالی ظهر جوانکی تفنگ بدست از اتاق شورا بیرون میآید و با زبانی که بوی تحکم و تحقیر میدهد به آنهایی که در صف ایستاده اند نهیب میزند که امروز سهمیه ای نخواهند داشت . غر غر خانم ها بلند میشود . زیر لب به هر چه امام و اسلام است ناسزا میگویند و راهشان را میکشند و میروند .عده ای اما هنوز توی صف ایستاده اند و نمیخواهند پس از اینهمه انتظار دست خالی به خانه هایشان بر گردند .
یک آقای میانه سال رو به جوانک میکند و میگوید : آقای محترم ! اگر امروز قرار نبود چیزی توزیع بشود چرا این را زودتر به مردم نگفتید تا بیچاره ها بیخود و بیجهت وقت شان را اینجا زیر آفتاب تلف نکنند ؟ آخر این چه مسخره بازی است ؟
جوانک در جوابش با پرخاش میگوید : عجب خری هستی ها !! خب جنس ها نرسیده . میخواهی بروم از خانه عمه جانم جنس بیاورم و تقدیم شما کنم ؟
همهمه ای در میان جمعیت در میگیرد . مرد میانسال از میان جمعیت بیرون میآید و خودش را به جوانک میرساند و میگوید :
ببین تخم حروم !نه تنها من خرم بلکه همه آنهاییکه توی صف نان و گوشت و زردچوبه و زهر مار می ایستند خرند . اگر ما خر نبودیم شاه را بیرون نمیکردیم و به امام جاکش تان اجازه نمیدادیم بر گرده ما سوار بشود و خون ما و فرزندان مان را بمکد .
در یک چشم بهم زدن قنداق تفنگ جوانک بر پیشانی مرد میانسال فرودمیآید و خون بر پهنای صورتش فوران میزند ......