هوای دلنشین پاییزی را بهانه کردم رفتم قدمی در تنها خیابان شهرمان زدم.
خیابانی است بطول کمتر از یک مایل با رستوران ها و بارها و عتیقه فروشی ها و گالری ها و بوتیک ها و تک وتوکی هم کتابفروشی .
وسط خیابان - اینجا و آنجا - میزی و چادری و بساط خوشباشی مهیا ؛ هر چند قدم به چند قدم دم و دستگاه باده نوشی و نوشخواری.
هر کس را که میدیدی لیوانی بدست داشت و از بشکه های آبجو ، لیوانی میگرفت و می نوشید .
رفتم میان آدمها ،همه شاد و خندان و مست . و من شعر حافظ میخواندم که :
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت.
قدمی زدم و تماشایی. تماشای بناهایی که
صد و چند سالی از عمرشان میگذرد ؛ همه سرپا و سرفراز ، ساخته شده از آجر ؛ و تاریخ بنا بر پیشانی شان .
و من با خود می اندیشیدم اگر این ملت ؛ تخت جمشیدی و مشهد مرغابی و نقش رستمی و بیستونی وچهار باغی و پل خواجویی و مسجد شیخ لطف اللهی میداشتند با آن چه میکردند ؟
یکوقت دیدم با ایرانه خانم زیبا درد دل میکنم و با خود زمزمه میکنم که:
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا ، خانه در آنجا
سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهمت سر
با توام ایرانه خانم زیبا
کاکل از آن سوی قاره ها بپرانی ، یا نپرانی
با تو خدایی برهنه ام آنجا
بی تو گدایم ، ببین گدای کوچه دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا
______
شعر از: رضا براهنی