همسایه ام - خانم کاتلین- صدایم میکند میگوید: با شما کاری داشتم.
آنوقت لبخندی میزند و میگوید: میخواهم از شما تشکر کنم
میگویم : تشکر برای چه؟
میگوید . صبحها که پنجره خانه ام را باز میکنم چشمم به حیاط شما می افتد و بادیدن این گل های زیبا دلم باز میشود . کیف میکنم . حال و هوای تازه ای احساس میکنم. از شما بخاطر خلق اینهمه زیبایی متشکرم.
همسایه ام - خانم کاتلین- خود یکی از همین گل هاست . عطر محبت و صفا و مهربانی میدهد . عمری بر او گذشته است . اما بمن میگوید : اگر خواستی به سفر بروی من میآیم به گل های خانه ات آب میدهم .
گل های حیاط خانه ام به من جان میدهند. روح و روانم را جلا میدهند. با آنها حرف میزنم. نوازش شان میکنم .
آنکه از همه شاداب تر است نامش مهسا است. آن دیگری سپیده است . نرگس هر صبحگاه به من چشمک میزند . و توماج برایم ترانه می خواند .
آمده ام در حیاط خانه ام نشسته ام برای گل هایم شعر می خوانم :
کس لب به طرب به خنده نگشود امسال
وز فتنه دمی « وطن » نیاسود امسال
در خون گلم که چهره بنمود امسال
با وقت چنین ، چه وقت گل بود امسال؟
گهگاه برای گل هایم از تاریخ نیز میگویم :
«در محرم۶۱۸هجری قمری، لشکر مغول به مرو حمله برد و حصار شهر در محاصره گرفت .بزرگان شهر چاره ای جز تسلیم نیافتند پس امام جمال الدین راکه از کبار ائمه مرو بود به رسالت نزد امیران مغول فرستادند و امان خواستند.
چون شهر را وا نهادندلشکر مغول داخل شهر شد و چهار شبانه روز کارشان آن بود که مردمان را به بیابان های اطراف شهر می بردند ، زن ومرد و مادر و فرزند از هم جدا میکردند بجز چهارصد نفر که حرفه و مهارتی داشتند همگان را از دم تیغ گذراندند ( جهانگشای جوینی- جلد اول -صفحه۱۲۷)
گفتیم: آقا! ما یک سریم هزار سودا. تابستان که میشود هفته ای هفت روزش را میرویم کنار دریا . آنجا می نشینیم موج ها را میشماریم . مرغابی ها را تماشا میکنیم. آدم ها را تماشا میکنیم . ما که هیچ کارمان شبیه آدمیزاد نیست ! خب، حالا این شب شعرتان کجاست؟باید با خودمان چماق هم بیاوریم؟ باید کت و شلوار بپوشیم؟ کراوات هم باید بزنیم؟ بادیگارد احتیاج نداریم ؟
گفت: نه آقا! فلان شب فلان ساعت توی زوم!
فلان شب فلان ساعت صورت مان را شش تیغه کردیم، یک پیراهن مکش مرگ مای تی تیش مامانی پوشیدیم ، یک عالمه پودر و ماتیک به خودمان مالیدیم با سلام و صلوات رفتیم شب شعرشان.
آقا ! جای تان خالی بود. یک عالمه حافظ شناس و حافظ پژوه گوش تا گوش نشسته بودند شعر حافظ تفسیر میفرمودند.
ما یک گوشه ای نشستیم ونم نمک آب هویچ مان را بالا انداختیم و رفتیم توی عالم ملکوت علیا!( حالا نپرسید عالم ملکوت علیا دیگر کجاست! خودمان هم نمیدانیم کجاست ! همینطور قضا قورتکی چیزکی پراندیم)
باری نیم ساعتی آنجا نشستیم و دندان خشم بر جگر سوخته خستیم تا نوبت به شعر خوانی دیگران رسید .
همان اول بسم الله دیدیم یکی از بزرگان اهل تمیز شمشیری برداشته است افتاده است به جان شاملو ! حالا نزن کی بزن!
گفتیم : خدا را هزار مرتبه شکر توی دست شان پتک ندارند ، گرنه میرفتند قبر شاملورا هم خراب میکردند .
دیدیم یک قصیده بالا بلند دو هزار بیتی را که آقای شجاع الملک دلیر زاده در نکوهش شاملو سروده است میخواهد بخواند.
گفتیم سبحان الله ! ما آمده بودیم اینجا چیزی یاد بگیریم نمیدانستیم آمده ایم به سنگسار شاملو .
یواشکی بار و بندیل مان را برداشتیم زدیم به چاک و پشت دست مان را داغ کردیم دیگر در هیچ شب شعری پیدای مان نشود
اما منباب خالی نبودن عریضه میخواستیم به این بزرگان اهل تمیز عرض کنیم حالا که « هر گاو گند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی » شده است و همراه با مردارخواران حکومت نکبت به شاملو سنگ میزند و کتاب« در پس آیینه» می نویسد چطور است مصدق و پور داود و هدایت و کسروی و محمد علی فروغی و ذبیح الله صفا و نمیدانم بهار و عشقی و فرخی یزدی و نادر پور و اسماعیل خویی و همین هادی خرسندی را هم مشمول عنایات خودشان بفرمایند وآن خائنان ! را هم بی نصیب نگذارند.
میگویند یکی داشت میرفت بالای چنار . پرسیدند : کجا میروی؟
گفت میروم بالای چنار کشمش بخورم!
پرسیدند : مگر درخت چنار کشمش دارد ؟
گفت : کشمش توی جیب من است!
حالا حکایت ماست ، فقط بعضی ها بجای کشمش توی جیب شان سنگ و سنگپاره گذاشته و از بالای چنار به فرق این و آن میکوبند