دنبال کننده ها

۲۳ فروردین ۱۴۰۰

آه از آن کودک ستمکار مظلوم

خواهرم روزه میگرفت . یکی دو سال از من کوچکتر بود
توی حیاط خانه مان یکدانه درخت« به » بود . غرق شکوفه . شکوفه های سپید . سپید سپید . انگار چادر سپیدی روی درخت کشیده بودند . من گلبرگ هایش را می کندم می خوردم. شیرین و خوشمزه بود .
خواهرم نگاهم می‌کرد .
میگفتم: بیا بخور
میگفت : من روزه ام
به خدا و پیغمبر و امام رضا و قمر بنی هاشم قسم میخوردم که شکوفه های درخت «به »روزه را باطل نمیکند. خواهرکم باور نمیکرد . دوباره به ابوالفضل و امام زمان و آسید جلال الدین اشرف و آسید رضی کیا قسم می خوردم . خواهرکم با شک و تردید به حرف هایم گوش میداد .
میگفت : اگر آدم قسم دروغ بخورد همین آسیدجلال الدین اشرف با شمشیر دو دم گردنش را میزند ها !
چند تا گلبرگ را می کندم میدادم دستش میگفتم : بخور خواخور جان !
خواهرکم با اکراه یکی دو تا از گلبرگ ها را میخورد . منتظر میماندم تا آنها را قورت بدهد .
حالا نوبت من بود که به رقص و پایکوبی بپردازم. بالا و پایین می پریدم و میگفتم : دیدی گول ات زدم؟دیدی روزه ت باطل شد؟
و خواهرک بیچاره ام گریه می‌کرد .
آه از آن کودک ستمکار مظلوم

خدای مادرم

مادرم نماز نمی خواند . روزه هم نمی گرفت .به زیارت و دخیل بستن هم اعتقادی نداشت. برای غریبی امام رضا و بیماری لا علاج زین العابدین بیمار هم گریه نمی کرد.
مادرم از هیچ دانشگاهی فارغ التحصیل نشده بود. یکی دو صفحه از قرآن رااز حفظ داشت که آنرا در زمان کودکی درکله اش فرو کرده بودند
اما خدای مادرم خدای دیگری بود . خدای مادرم قاصم الجبارین نبود . مکار نبود .
خدای مادرم حبیب بود و محبوب بود
محمود بود و مونس بود
رحیم بود و رحمان بود
رزاق بود و ستارالعیوب بود
ارحم الراحمین بود و عادل بود
طبیب بود و بر آورنده حاجات بود
خدای مادرم چقدر شبیه مادرم بود. انگار خود خود مادرم بود
چه کسی آن خدای مادرم را از ما گرفته است ؟
چه کسی از قاسم النعمات مادرم ؛ قاصم الجبارین ساخته است ؟
آه.... چه میگویم ؟
بقول شمس : هر چه می بینم جز عجز خود نمی بینم

و سرانجام آدمی مرگ است

آمده بود تبریز .نمیدانم به چه کاری. یادم نمانده است . بگمانم آمده بود دیدن پالایشگاه تبریز .
دو سه سالی به انقلاب مانده بود .
شب که شد در سالن شهرداری تبریز ضیافتی برایش راه انداختند. ضیافت شام.
شرابی و کبابی و باده ای و سیورساتی. سیورساتی در خور صدر اعظم ممالک محروسه . هنرمندان آذربایجانی هم سنگ تمام گذاشتند.
با گروه خبرنگاران گوشه ای ایستاده بودیم .می نوشیدیم و میگفتیم و می خندیدیم . سرها گرم . مست از باده ناب.
هویدا بسوی مان آمد . با یکایک مان دست داد . از حال و روزگارمان پرسید .
چقدر خاکی بود این مرد . چقدر ساده و صمیمی بود این مرد .چقدر خودمانی بود این مرد .
وعده داد که برای خبرنگاران تبریزی خانه خواهد ساخت . خانه سازمانی . پیش از این برای کارکنان تلویزیون ساخته بود . حالا میخواست روزنامه نگاران را خانه دار کند .
مرگ اما امانش نداد . دو حجت الاسلام -خلخالی و غفاری- جانش را گرفتند . آنها آمده بودند برای مان نان و مسکن و آزادی بیاورند . درد و خون و دربدری آوردند .
حالا چهل و دو سال از مرگ هویدا میگذرد . بهتر است بگویم چهل ‌دو سال از قتل هویدا میگذرد . مردی که بسیار میدانست . مردی که مثل خود ما بود . مردی که یک تار مویش به صدتا حجت الاسلام و ثقه الاسلام و آیت الله العظمی می ارزید .
من بارها با او به سفر رفته بودم . چقدر خوب بود این مرد . چقدر صمیمی بود این مرد . چقدر ساده و‌خودمانی بود این مرد .
سعدی است که می‌گوید : عمل دیوان همچون سفر دریاست . بیم جان دارد و امید نان.
او ساده زیست . مال و منالی نیندوخت. جان و ‌‌مال آدمیان به تعدی نستد. خونی بر خاک نریخت . بر قفای مستمندان به ظلم نکوبید . همان بود که بود . ساده و صمیمی و خاکی و بی ادعا. بقول بوالفضل بیهقی « شرارت و زعارتی در طبع وی نبود .مردی محتشم و فاضل و ادیب بود ».
برای نگاهداشت دل و فرمان آن تاجدار نامدار گریز پا ، به حقارت و ذلت تن در داد و سرانجام جان خویش به باد .
حسنک وزیر را میمانست که به عبدوس گفته بود « من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم ، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بر دار باید کرد»
حسنک وزیر را میمانست . و همچون حسنک وزیر فرجام او رقم خورد .اما در آن بیدادگاه، خواجه بونصر و خواجه بوالقاسمی نبود که بپرسد « خواجه چون می‌باشد ؟ و روزگار چگونه میگذارند ؟ »
و به دلداری اش بر آید که« دل شکسته نباید داشت که چنین حال‌ها مردان را پیش آید ، فرمانبرداری باید نمود به هر چه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرح است »
« و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پای هایش همه فرو تراشیده و خشک شد . چنانکه اثری نماند ، تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست »
و مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور .
May be an image of 1 person and standing
گپ و گفتی گیله مردانه در تلویزیون پارس
Sattar Deldar 04 07 2021

چای فقط چای لاهیجان

آقای غلامحسین مصدق«پسر دکتر مصدق » تعریف می‌کرد :
مهدی ارباب نماینده مجلس و از بازرگانان وارد کننده چای از اینکه دولت مصدق نمی گذاشت چای خارجی وارد بشود ناراحت بود و با همه تقلائی که کرده بود وزیر اقتصاد وقت اجازه نداده بود که چای خارجی وارد کنند. روزی به من مراجعه کرد و گفت وقتی از آقا بگیرید که شرفیاب شوم و توضیحاتی بدهم. مطلب را که به پدرم گفتم پرسید چه کار دارد؟ گفتم مثل اینکه می خواهد در باره واردات چای صحبت کند.
پدرم پذیرفت و روزی که معین شده بود چند نفر از تجار سرشناس چای همراه ارباب به منزل آمدند. پدرم قبلا به چایخانۀ خود سپرده بود که چای اعلای لاهیجان که همه ساله از علی امینی لنگرودی میخریدیم در نهایت خوبی دم کنند و تجار مذکور پیش از اینکه آنها را بپذیرد با آن چای پذیرائی شوند. همین کار شد و پس از آن تجار به اطاق پدرم رفتند. پرسید چه گرفتاری دارید؟ گفتند دولت اجازه ورود چای نمیدهد و مردم علاقه دارند که چای خوب بنوشند. مصدق گفت آیا چای خدمتتان آوردند؟
گفتند : بلی.
گفت چایش چطور بود؟
همه تعریف کردند.
گفت به مردم هم از همین چای بدهید که چای لاهیجان است.
برداشت از صفحه خانم غزل ها به نقل از نشریه« آینده » سال 1366 - شماره 1 ، ص41
May be an image of outdoors and tree
آقای سارق مسلح
یک آقای محترمی رفته است بانک هفت تیرش را گذاشته است روی شقیقه کارمند بانک و گفته است : یالله! یک اسکناس یک دلاری بده دستم!
کارمند بانک هم ترسان و لرزان یک اسکناس یک دلاری گذاشته است کف دستش و گفته است بفرما!
آقای دزد همانجا نشسته است تا آژان ها بیایند ببرندش زندان.
وقتی آژان ها پرسیدند چرا فقط یک دلار دزدیده ای گفته است : میخواستم مرا به جرم سرقت مسلحانه ببرند زندان تا هم تختخوابی برای خوابیدن گیرم بیاید و هم از خدمات درمانی زندان برای درمان بیماری هایم استفاده کنم !
پسر جون جونی و عروس جون جونی من
Happy Birthday Rosa joon joony
May be an image of one or more people, people standing and outdoors

آقای حاج جبار

انگار همین دیروز پریروز ها بود .
پسرمان - الوین جونی- چهار پنجساله بود که همراه ما میآمد سر کار مان . آنجا توی فروشگاه می چرخید و به کارمندان مان کمک می‌کرد . کمک که چه عرض کنم ؟ توی دست و پای شان می پلکید .
آخر هفته که می‌شد ما باید چک حقوقی کارمندان مان را می نوشتیم . الوین هم میآمد توی دفترمان و با شیرین زبانی کودکانه اش میگفت : بابا ! چک حقوقی مرا هم نوشتی؟
من هم یک چک برایش می نوشتم و میگذاشتم توی پاکت و میدادم دستش .
یکی دو ماهی گذشت . یک روز صبح زود میخواستیم برویم سر کار ، الوین در آمد که : بابا ! اول برویم بانک
گفتم : بانک برای چه عزیزم؟
هفت هشت تا از همان چک ها را نشانم داد و گفت : برویم اینها را نقد کنیم !
گفتم : بانک ها هنوز باز نشده اندعزیزم . ساعت ده صبح باز می‌شوند . برویم فروشگاه، من خودم برایت نقد میکنم .
رفتیم فروشگاه و چک هایش را نقد کردم و پول ها را گذاشتم توی پاکت ودادم دستش .
الوین جونی این پول ها را گذاشته بود توی جعبه کوچکی توی اتاقش و گهگاه به مامانش قرض هم میداد . صد دلار میداد صد و بیست دلار پس میگرفت . یکپا نزول خور شده بود این پدر سوخته ! ما هم اسمش را گذاشته بودیم آقای حاج جبار !
حالا سی و چند سال از آن روز ها گذشته است. الوین جونی دکتر شده و زن گرفته و برای خودش خانه و زندگی فراهم کرده است. ما هم پیر شده ایم و گهگاه دل مان میخواهد آن روزگاران بر گردد و الوین دو باره به مادرش پول قرض بدهد و ما هم اسمش را بگذاریم حاج جبار !