دنبال کننده ها

۱۰ دی ۱۳۹۸

Google — Year in Search 2019

مردن چقدر حوصله میخواهد ؟


سال تلخی را پشت سر گذاشته ایم.
سال درد و بیقراری .
سال مرگ و جنگ و خون و یاوه و دروغ.
سال هراس و اضطراب.
سالی به تلخی زیتون خام .
سال اندوه . سال بی لبخند . سال قحبه و قحبگان .
سال گلوله . سال بمب .
سال خنده مستانه اهریمنان .
سال رنج.
سال اشک .سال فریاد
سال مادران سوکوار
سال پدران خمیده پشت
سال مشت.
سالی که خدا و عشق را در پستوی خانه نهان میبایست کرد.
سالی که :
گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد
ای عشق خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد
کدام شاعر بود که میگفت :
مردن چقدر حوصله می خواهد ؟
با اینهمه ، سالی همراه با صلح و آزادی و نیکروزی برای همگان آرزو دارم

۸ دی ۱۳۹۸

کریسمس نامه


پارسال ایام کریسمس رفته بودیم لاس و گاس. دو سه روزی ماندیم .
پیرارسال با رفیق دیرینه مان ستار دلدار و رفیقان دیگری رفته بودیم لاس و گاس که جای تان خالی بسیار خوش گذشت .
امسال با این مصیبتی که دامنگیر میهن مان شده است حال و حوصله ای برای سفر و شادی و خوشباشی برای مان باقی نمانده بود.
لاجرم روز کریسمس دست اهل و عیال را گرفتیم رفتیم کازینوی تازه ای که اینجا در ولایت مان باز شده و یکساعتی با ما فاصله دارد . جای تان خالی ناهار خوشمزه ای خوردیم و یکی دو ساعتی هم به تماشای آدمیان و دلار هایی که به شکم ماشین های قمار ریخته میشد نشستیم و شب آمدیم خانه و والسلام
و اما عکس هایی که ملاحظه میکنید : اولی اش رستورانی است در لاس وگاس با معماری شگفت انگیز . دومی اش یکی از همان ماشین های پولخوار و آدمخوار است ! و آن دیگری رفیقانم در سفر لاس وگاس در عهد ماضی !
روزگار بر شما خوش . جان تان بی بلا

چرا فحش میدهی


یکی از سرگرمی های هر روزه مان این است که نگاهی به توییتر های مسعود بهنود می اندازیم و از حجم عظیم دشنام هایی که نثار او میشود حیران میمانیم
من نمیدانم این مسعود بهنود چه مرضی دارد که گاه و بیگاه همچون خروس بی محل نغمه ای ساز میدهد و پشت بندش اقیانوسی از دشنام و ناسزا حواله اش میشود؟
یادم میآید چند سال پیش بمناسبت فرا رسیدن نوروز گلی و پیامی در صفحه مان گذاشتیم و برای هموطنان مان سالهایی خوش همراه با شادکامی و تندرستی آرزو کردیم
لحظه ای نگذشته بود که یکی از آن زاغ سار اهرمن چهرگان از راه رسید و با خشم و دشنام برایم پیام فرستاد که : مرتیکه توده ای وطن فروش خائن نوکر امریکا ! غلط زیادی نکن ! ترا چه به نوروز و تبریکات نوروزی ؟ خفقان بگیر و مزد مزدوری ات را هم از آقایت جورج بوش بگیر
ما ماندیم حیران که خدایا چطور میشود آدمی هم توده ای باشد هم نوکر امریکا؟ اصلا تبریک نوروزی چه ربطی به توده ای و مجاهد و اکثریتی و اقلیتی دارد ؟ اصلا شما از کجا کشف کرده اید که ما توده ای هستیم ؟
این بود که دیگر در هیچ نوروز و عیدی جرات نکردیم به دوستان و رفیقان و عزیزان مان تبریکی و تهنیتی بگوییم و عطای شادباش های نوروزی را به لقایش بخشیدیم
من براستی نمیدانم بیچاره مسعود بهنود چگونه می تواند این بار سنگین دشنام ها را بر دوش بکشد و حیرتم باری همه این است که اساسا چه لزومی دارد هر روز پا به میدان مین بگذارد و از اینهمه ناسزا و دشنام دچار مرگ مفاجات نشود
تازه ترین توییت مسعود بهنود را اینجا میگذارم و حواله تان میدهم به صفحه او در توییتر تا هم دشنام های ناب تازه ای یاد بگیرید و هم از این ادبیات لومپنی که در این دنیای مجازی سیطره یافته است سر گیجه بگیرید . بهنود در تازه ترین توییت خود نوشته است:
«انتشار خبری دال بر اینکه رهبر درباره حوادث ابان ۹۸ فقط یک امریه داشته و آنهم «رافت» است، بیش از اینکه «عقب نشینی» معنا دهد، نشان نوعی به هم ریختگی و آشفتگی در مدیریت و تقسیم مسئولیت هاست»
فروید معتقد بود که اولین سنگ بنای تمدن زمانی نهاده شد که بشر توانست بجای تیر و تبر و فلاخن از فحش استفاده کند
اگر این سخن فروید را بپذیریم باید مفتخرانه بگوییم ما ایرانی ها در این قلمرو از دروازه های تمدن بزرگ هم گذشته ایم !

۴ دی ۱۳۹۸

ادای دین


شنیدم که دکتر نور علی تابنده قطب دراویش نعمت اللهی در گذشته است
اگر چه میگویند« مرگ حق است علی الخصوص در ایران ! » اما مرگ او یاد و خاطره ای را در من زنده میکند که میباید ادای دینی به او کنم تا پاس انسان های شریف نگهداشته شود
دکتر نورعلی تابنده پیش و بیش از آنکه خرقه قطب دراویش نعمت اللهی بپوشد وکیل دادگستری بود . دکترای حقوق از دانشگاه پاریس داشت و در زمان فرمانفرمایی آقای آریامهر وکالت بسیاری از زندانیان سیاسی رابعهده گرفته بود 
او پس از انقلاب مدتی معاون وزارت دادگستری و چندی هم معاون وزارتخانه ای بود که بعدها بنام وزارت ارشاد اسلامی موسوم شد
یادم میآید زمانی که در شیراز بودم یک آقای نتراشیده نخراشیده ای را بعنوان مدیر کل جدید مان فرستاده بودند . نمیدانم سرش در آخور کدام طلبه و حجت الاسلامی بود که به چنین پست و مقامی نائل شده بود . هنوز چند روزی از فرمانروایی اش نگذشته بود که زمزمه ای در اداره مان پیچید که کارمندان بهایی را اخراج می‌کنند
در اداره مان پنج شش زن و مرد بهایی کار می‌کردند
ترسان و لرزان و نگران آمدند پیش من که فلانی ، ما سال‌های سال است اینجا کار می‌کنیم . اگر اخراج بشویم زن و بچه مان گرسنه میمانند
پا شدم رفتم تهران . رفتم دفتر همین آقای نور علی تابنده که آنزمان معاون اداری وزارت ارشاد بود. ماجرای بهاییان را برایش گفتم
پرسید : مدیر کل آنجا کیست ؟
گفتم : فلان بن فلان
از همانجا تلفن مدیر کل ارشاد شیراز را گرفت و با خشم و عتاب به آن انچوچک تازه از راه رسیده توپید که : چه کسی بتو اجازه داده است در باره جان و نان آدمیان تصمیم بگیری ؟
من به شیراز برگشتم و چند روزی بعد مامور سمنان شدم اما چنان ابرهای تیره و تاری از نفرت و تعصب و یاوه و دروغ و ریا و رذالت و دنائت و پستی آسمان میهنم را پوشانده بود که در همان شیراز بسیاری از هموطنان بهایی ام ، بی جرم و بی گناهی ، آماج خشم کین مردمانی شدندکه روزگارانی دراز با آنان همسایه و همسخن و همنشین و همکار و هموطن بودند
یاد و نام نور علی تابنده ماندگار و جاوید باد

۲ دی ۱۳۹۸

دو پاپ


دو پاپ
Two Popes
دیشب فیلم سینمایی « دو پاپ » با بازیگری جانانه و شگفت انگیز آنتونی هاپکینز و جاناتن پرایس را تماشا کردم .
تماشا کردم و از عمق جان لذت بردم .
The film is a hugely enjoyable tale about the relationship between two gentleman with polar opposite viewpoints
The film is a dramatic and visual feast one that portrays its as adversaries as passionate humans.
Two Popes is:
Touching
Strong acting
Thought provoking
Authentic acting
Spiritual
Inspiring
Captivating
Intelligent
Must watch
برای من که چند سالی در آرژانتین زندگی کرده و با درد ها و رنجهای مردمانش آشنا هستم و میدانم که بیش از سی هزار تن از جوانان و روشنفکران و زنان و مردان آن سرزمین در دوران حکومت نکبت بار نظامیان ربوده و ناپدید شده اند تماشای این فیلم یاد آور فاجعه دردناک مشابه ای است که اکنون بر میهن مان و مردمان میهن مان میگذرد .
این فیلم را Fernando Meirelles با هنرمندی خارق العاده ای کارگردانی کرده است.
از تماشای چنین فیلم زیبایی غافل نشوید

قهوه قجری


قهوه قجری
سی و چند سال پیش بود .تازه آمده بودیم امریکا . خانه و زندگی مان در بوئنوس آیرس را فروخته بودیم و به هوای آب به سراب رسیده بودیم .
چه کنیم چه نکنیم ؟ بقول صایب تبریزی
کی ز پیچ و تاب می‌شد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
رفتیم پولی گذاشتیم و پولی هم از رفیق مان گرفتیم و حوالی سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت خریدیم . سوپر مارکت که چه عرض کنیم . همان عرق فروشی که اینجا میگویند لیکور استور
همه چیز می فروختیم . از شیر مرغ بگیرتا جان آدمیزاد . قسط مان هم چنان سنگین بود که با چه والزار یاتی خرج و مخارج مان را روبراه میکردیم . روزی هم شانزده هفده ساعت آنجا پلاس بودیم و چشم براه مشتری
یک روز یک آقایی از راه رسید و با لکنت زبان گفت : می می می توانم یک لیوان قه قه قه قه قهوه بردارم ؟
گفتیم : برو بردار
فردایش دوباره آمد و بدون اینکه اجازه بگیرد یکراست رفت یک لیوان قهوه بر داشت و نگاهی بمن کرد و دو تا انگشتانش را گذاشت روی لبش که یعنی سیگار داری؟
یک نخ سیگار و یک کبریت بهش دادیم و راهش را کشید و رفت
از فردایش هر روز سر ساعت معین میآمد و یک لیوان قهوه مجانی بر میداشت و یک نخ سیگارهم میگرفت و میرفت پی کارش
یکی دو ماهی گذشت . یک روز نمیدانیم چه کاری برایمان پیش آمده بود که باید هشت شب سانفرانسیسکو میبودیم . بگمانم میخواستیم رفیقی را از فرودگاه برداریم . ساعت حوالی هفت شب بساط قهوه را جمع و جور کردیم و آماده شدیم فروشگاه را زودتر ببندیم و برویم فرودگاه . در همین زمان یارو از راه رسید و رفت پای بساط قهوه . وقتی آنجا را خالی دید آمد سراغم و دو تا انگشتش را گذاشت روی لب هایش که یعنی سیگار داری ؟
گفتم : ببخشید! امروز سیگار ندارم.
نه گذاشت و نه برداشت و بدون لکنت زبان با خشم گفت : یو مادر فاکر
ما را داری ؟ بقول بیهقی از دست ‌پای بمردیم . آنگاه در های فروشگاه را محکم بهم کوبید و دشنام گویان از فروشگاه بیرون رفت
فردایش دیدیم دو باره آمده است و یکراست رفته است پای بساط قهوه. رفتیم از پشت سر گریبانش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش دم در و چنانش به در کوبیدیم که بقول فردوسی فولاد کوبند آهنگران . و با یک لگد جانانه از فروشگاه پرتش کردیم بیرون .
حالا وقتی یاد این ماجرا می افتیم هم خنده مان می‌گیرد هم متاسف میشویم . متاسف از این بابت که آدمی دیگر دلش نمیخواهد آن قول حضرت سعدی را آویزه گوش کند که
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
سالها بعد یکبار دیگر خواستیم به یک آقای معلولی کمک کنیم که کارمان به عدلیه کشیده شد و سیزده هزار دلار خراب شدیم که داستانش را بعدها می نویسیم

آرشی جونی و بابا بزرگ
دیشب آرشی جونی خانه ما بود . نوا جونی رفته بود مهمانی خانه دوستش.
بابا بزرگ و آرشی جونی یک عالمه میکانیکی کردیم . پیچ و مهره را هی باز و بسته کردیم و خندیدیم
صبح که میخواستم بیایم سرکار تازه از خواب بیدار شده بود. پرسیدم آرشی جونی امروز کجا باید بروی؟
اسم سه چهار جا را گفت که یکی اش فروشگاه تارگت بود برای خریدن اسباب بازی ، آن دیگری هم چاکی چیز برای بازی های کودکانه
عشق بابا بزرگ است این آرشی جونی.

من و خواهرم . هزار سال پیش!!

یلدا


یلدا
از یکی پرسیدند : میدانی شب یلدا چیست ؟
گفت: بسم الله الرحمن الرحیم . با درود به امام امت و رهبر کبیر انقلاب !شب یلدا شب بسیار عزیزی است . ما در این شب احیا میگیریم و از روی آتش میپریم و با گره زدن سبزه این عید سعید باستانی را به تمام شیعیان جهان و منتظرین آن حضرت و مقام معظم رهبری تسلیت میگوییم .
مرگ بر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر مخالفین یلدا

تافته جدا بافته


من نمیدانم این « خود برتر پنداری» که نام دیگرش نژاد پرستی است چگونه و چرا در فرهنگ ما چنین سیطره اهریمنی یافته است
در همین امریکا ایرانی هایی هستند که از سیاهان و مکزیکی ها و چینی هامتنفرند. انگار آنها جای اینها را تنگ کرده اند
عده ای هم هستند که امریکایی ها را احمق میدانند و خودشان را تافته جدا بافته!
من اسم اینها را گذاشته ام چوخ بختیار
امریکایی ها بنظر اینها احمق اند زیرا حقه بازی و دروغ و چاچول بازی و چاخان و حسادت و دورویی و پشتک و وارو زدن های هنرمندانه! را نمیدانند
احمق اند چونکه دل شان با زبان شان یکی است و همان هستند که می نمایند 

نژاد پرستی مگر شاخ و دم دارد ؟

اصلاحات

ا
بهر اصلاح سر پس از يک سال
رفته بودم دکان سلمانی
چشم بد دور ؛ دکه ای ديدم
در سياهی چو شام ظلمانی
سقف آن همچو حال بنده خراب
در و ديوار رو به ويرانی
چند تا قاب عکس آويزان
همه در حال نيمه پنهانی
يک طرف عکس رستم و سهراب
يک سو افراسياب تورانی
صورتی از برهمن و بودا
زير تصوير مزدک و مانی
مرغکی پر شکسته توی قفس
بود در چهچه و غزلخوانی
دو سه تا مشتری در آن حفره
مات و مبهوت همچو زندانی
پيرمردی ؛ گرفته تيغ به دست
همچو جلاد عهد سامانی
ديدم آئينه ای مقابل خود
قاب آئينه بود سيمانی
عکس خود را در آينه ديدم
خارج از شکل و وضع انسانی
چشم ها چپ ؛ دهن کج و کوله
چهره چون گيوه های سنجانی
لنگی انداخت او به گردن من
چون رسن بر گلوی يک جانی
گفتم : اين عکس های رنگی را
که چپاندی در اين هلفدانی
از کجا جمع کرده ای ؟ گفتا :
ای گرفتار جهل و نادانی
اين جماعت ز عهد کيکاووس
تا به پايان عهد ساسانی
مشتری های سابقم بودند
تو از اين ماجرا چه ميدانی ؟
همه را بنده کرده ام اصلاح
نه که اصلاح مفت و مجانی
من از اينها گرفته ام بسيار
اسکناس هزار تومانی ...
حال بر گو ؛ سرت چه فرم زنم ؟
بابلی؟ ؛ آملی ؟ خراسانی ؟
جوشقانی ؟ ابرقويی ؟ رشتی ؟
سوئدی ؟ انگليسی ؟ آلمانی ؟
گفتمش : ميل ميل سر کار است
هر طريقی که خوب ميدانی
گفت : شغل تو چيست ؟ گفتم من :
شاعرم ؛ شهره در سخندانی .....
گفت : اين از قيافه ات پيداست
که به نوع بشر نميمانی !!!
در حقيقت همين هنر کافی است
از برای سواد ايرانی
جای هر چيز ؛ قاسم الارزاق
شعر بر ما نموده ارزانی !!
دست بر شانه برد و شد مشغول
در سر من به شانه گردانی
چند تاری که داشتم بر سر
همه را ريخت روی پيشانی
گفت : اين فرم بوده از اول
سر ميرزا حبيب قاآنی
پس از آن ؛ موی من به چپ پيچاند
گفت : اين هم کليم کاشانی
به سوی راست برد و با خنده
گفت : اين است فرم خاقانی
پس به بالا کشاند مويم و گفت :
بارک الله ! عبيد زاکانی .........
بعد از آن ريخت جمله را در هم
گفت : اين هم حسينقلی خانی
گفتمش : دست من به دامن تو
رحم کن از سر مسلمانی
ترسم اکنون به ياد تو افتد
سر ميرزا رضای کرمانی
الغزض ؛ تا به خويش جنبيدم
رفت مويم به عالم فانی
سرم از زير تيغ بيرون شد
پاک و پاکيزه ؛ صاف و نورانی
کار اصلاح ؛ ای عجب ؛ گاهی
ميشود باعث پشيمانی
" ابوتراب جلی "

۱۴ آذر ۱۳۹۸

لیلا


رازی در نگاه توست
نگاهت شراره سرخ آتش است
وقتی نگاهم میکنی
گل خوشبویی
شکوفا می‌شود در جان سبز من
یارای سخن گفتنم نیست
زیرا
«خامشی به هزار زبان در سخن است »
لیلای من
ای جان شیفته
ای روح سودایی عصیانگر
با شولای تنهایی ام بر دوش
به تو می اندیشم:
آیا تو «آن قطره آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند ، از آن پیشتر که خنجر بر گلوگاه شان نهند؟ »
*****
با الهام از سروده های شاعر آزادی احمد شاملو

۱۳ آذر ۱۳۹۸


هوزه مرد
Holla . como estas ?سرتا پا لباس سیاه پوشیده است . میآید توی فروشگاه و بزبان اسپانیولی می‌گوید
. gracias میگویم ،  خوبم
می‌گوید : یادت میآید همراه هوزه میآمدیم اینجا سیب میخریدیم ؟
میگویم : کدام هوزه؟
می‌گوید: همان هوزه که همیشه سربسرش میگذاشتی و باهاش شوخی میکردی؟
هر چه فکر می‌کنم می بینم هوزه را یادم نمیآید. اساسا من اسم آدم ها هیچوقت یادم نمیماند . شکل و قیافه شان هم همینطور. سری تکان میدهم و میگویم : یادم نمیآید
زنی که همراه اوست تلفنش را از کیفش در میآورد و عکس هوزه را نشانم می‌دهد . هوزه روی تخت بیمارستان دراز کشیده است و صد جور دستگاه به او‌وصل است. با دقت به عکس نگاه می‌کنم، ‌هوزه را نمی شناسم ، قیافه اش برایم آشنا نیست . اما سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم : اوه! اینکه همین رفیق مان هوزه خودمان است ، چرا رفته بیمارستان ؟ مریض است؟
خانم سیاه پوش با بغض می‌گوید  :  مرد
میگویم : مرد ؟ به همین سادگی؟ نکند سرطانی چیزی داشت ؟
می‌گوید : نه !قرار بود تولدش را جشن بگیرد. آمد توی حیاط خانه ، لیز خورد افتاد . کله اش خورد به جدول کنار خیابان .خونریزی مغزی کرد و مرد
میگویم : لو سینتو .  متاسفم متاسفم
زن سیاهپوش اشک هایش را پاک میکند و چند تا سیب میخرد و غمگین از فروشگاه بیرون می‌رود
و من حالا دو سه روز است با خودم کلنجار می‌روم که خدایا ! این کدام هوزه بود که من نمیشناسمش؟
کدام شاعر بود که میگفت
مرگ از کنارم گذشت
اطوارش چه آشناست

شاعر کذاب


شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب. میخواستیم بگوییم آخر جناب شاعر باشی ! مگر هر چیز در بغداد است مال خلیفه است ؟کتابهای شما چه بدرد من میخورد ؟ مگر ما شاعریم ؟
مگر نشنیده ای که از قدیم گفته اند
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی ؟
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود
دیدیم با خط قرمز نوشته است
کتابخانه مسعود سپند
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. جناب جلالت مآب حضرت هلاکوخان مغول هم وقتی بغداد را به تصرف در آورد و جناب خلیفه مسلمین را نمد مال کرد امر فرمود همه شاعران و مطربان و نمیدانم علما و روضه خوانها را بریزند توی دجله و فرمود اینها نعمات خدا راحرام می‌کنند . حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض
در جهان هر کس که دارد نان مفت
می تواند شعرهای خوب گفت 

۱۰ آذر ۱۳۹۸

پرچم مقدس


یکی را می بردند دار بزنند
زنش میگفت : قربان دستت. برگشتنا یک شلیته گلدار هم برایم بخر
حالا حکایت ماست
عرضم به حضورتان هر آدمیزادی یک طحال، یک قلب ، دو تا چشم ، دو تا گوش ، دو تا کلیه ؛ نمیدانم روده و معده و لوزالمعده و پانکر هاوس دارد
بعضی ها طحال ندارند اما زنده اند و زندگی میکنند
بعضی ها یک کلیه بیشتر ندارند اما بقدرتی خدا میخورند و می نوشند و هیچ عیب و علتی هم در زندگی شان وجود ندارد
بعضی ها قلب و ریه و کلیه و نمیدانم لوزالمعده مصنوعی دارند اما زنده اند و به خیر و خوشی روزگار میگذرانند
اما در تمام عالم - از اقالیم سبعه بگیر تا حلب و کاشغر و جابلقا و جابلسا - شما هیچ آدمیزاد و هیچ تنابنده ای را پیدا نمیکنید که یک پرچم نداشته باشد . بله قربان تان برویم ؛ بدون روده و معده و لوزالمعده و طحال و هزار تا زهر مار دیگر میشود زندگی کرد اما بدون پرچم ؟ استغفرالله
شما بفرمایید تاریخ را ورق بزنید ؛ از همان روز ازل تا حالا میلیون ها نفر بخاطر همین پرچم کشته و آواره و زندانی و بیخانمان و دربدر شده اند
اصلا آقا ! شما چرا راه دور میروید ؟ همین مملکت خودمان را نگاه کنید
حکومت عدل اسلامی آقایان یک پرچم خرچنگ قورباغه ای دارد
آن یکی پرچم شیر و خورشید نشان دارد
سومی پرچمی دارد که نه شیر دارد نه خورشید ( لابد شیرش رفته است مرخصی و خورشیدش هم پشت ابرها پنهان شده است ) و آن دیگری داس و چکشی دارد که روی پرچمش نقش بسته است و بدون این داس و چکش اصلا نمی تواند نفس بکشد
و همه این پرچمداران ؛ دشمن خونی یکدیگرند و اگر مجالی پیدا کنند از جویدن خرخره یکدیگر هم خودداری نمیکنند 
این آقای جمهوری نکبتی اسلامی را نگاه کنید ، فی الواقع حکومت غسالان و قوادان و دلاکان و حجامان و باده بانان است ، حکومتی است که ساخلو دارد. قاپوچی دارد . قلق چی دارد . کرور کرور سالدات و سر عسکر و تفنگچی دارد .زنبورک چی و نوکرک و ایلچی و بسیجی و قداره کش و چماقدار دارد. ماله کش دارد . روزماله نگار دارد .دعواخانه و جارچی خانه دارد .وزارت بیرونی و اندرونی دارد .باجگیر خانه دارد .وزارت تیشه و تبر دارد . موزر دارد . توپ و تانک و شراپنل دارد . صدها هزار بیکار الدوله حاکم خندق دارد .قرابینه دارد . بیت رهبری دارد و رهبرش هم مدام بیات خر در چمن میخواند . قمه و قداره دارد . هزار چیز دیگر دارد . پول دارد . زور هم دارد . اما می بینید که جوان های ما با دست خالی به جنگ همین توپ و تانک و بسیجی و مزدوران رنگ وارنگ شان رفته و با خون و جان خودشان چوب توی آستین شیخ و ملا و امام شان کرده اند ، آنوقت در چنین اوضاع احوالی که بقول حافظ « نهیب حادثه بنیاد ما ز جا کنده است » ما آمده ایم گریبان همدیگر را چسبیده ایم و بر سر پرچم مان چماق کشی راه انداخته ایم ؟ یعنی اینکه با بلاهتی باور نکردنی دشمن اصلی مان را رها کرده و در برابر همدیگر صف آرایی کرده ایم
باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که این گرینگوها زبان ما را نمی فهمند و نمیدانند جنگ و جدال و قداره کشی های مان برای چیست و گرنه آبرو حیثیتی برای مان باقی نمیماند
قدیمی ها حق داشتند که میگفتند : خشت که به آسیاب ببری چه چیزی نصیبت میشود ؟ خاک!
بقول دوست شاعر دردمندم - م. سحر-
قایقی میسازم ، که به آب اندازم
وای اگر رود « سرابی» باشد
بستر خشک و خرابی باشد

مک دانولد

آقا! این زن جان مان نمی‌گذارد ما از این غذاهای " بخور و بدو" یا بقول شما فرنگی ها فست فود بخوریم.خودش هم لب به چنین غذاهایی نمی‌زند. می‌رود توی آشپزخانه ساعت ها خود کشان می‌کند و قیمه پلو و ماهی پلو وقورمه سبزی و فسنجان و کلم پلو و نمی‌دانم سالاد شیرازی و میگو پلو درست می‌کند بلکه ما را وادارد از خوردن این همبرگر های چرب و چیلی که مزه آبگوشت جابر انصاری در جنگ خندق را میدهند دست برداریم. اما ما می‌گوییم ای آقا! مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده؟ نه آفتاب از این گرم‌تر می‌شود نه قنبر از این سیاه تر! لاجرم گاهگداری دور از چشم عیال می‌رویم یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای " آدم خفه کن ‌"را می لمبانیم و لب و لوچه مان را آب میکشیم و می‌آییم خانه. آنوقت است که باید دو سه ساعت صد جور ملامت و سرکوفت و سر زنش و پند و اندرز و موعظه را تحمل کنیم که
مرد حسابی!مگر نمیدانی این آشغال ها باعث سکته مغزی و سکته قلبی و مرگ مفاجات و هزار و یک جور بیماری پیدا و پنهان می‌شوند؟ مگر نمی‌خواهی مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن نوه هایت را ببینی؟
آنقدر می‌گوید و می‌گوید و ملامت مان می‌
کند که ما ترس و رمان می‌دارد و تصمیم میگیریم دیگر لب به این غذاهای " بخور و بمیر" نزنیم. اما مگر می‌شود جلوی این وساوس شیطانی و هواهای نفسانی را گرفت؟ لعنت به شیطان رجیم آقا!
در باره غذاهای مک دانولد - یا بقول ایرانی ها مک دونالد - آنقدر حرف و حدیث " زهره آب کن"فراوان است که ما گهگاه که تسلیم وساوس شیطانی می‌شویم و می‌خواهیم برویم یکی از آن ساندویچ های " آدم خفه کن" میل بفرماییم ترجیح می‌دهیم بجای مک دانولد برویم سراغ جناب آقای In N Out که خدا وکیلی هم ساندویچ هایش خوشمزه تر است هم اینکه آدم می‌تواند آنجا چند دقیقه ای دور از چشم اغیار و خشم احباب !مختصری چشم چرانی بفرماید و به این عجوزه هزار داماد فرتوت بگوید بیلاخ!! آنهم چه بیلاخی!( البته از ما د ور باد چنین وساوس شیطانی وهواهای نفسانی!) لعنت خدا بر شیطان رجیم!
آقا! ما سی و چند سال است اینجا در ینگه دنیا هستیم. در این سی و چند سال شاید بیش از دو
سه بار به مک دانولد نرفته باشیم . بما گفته بودند غذاهایش مزه آش زین العابدین بیمار می‌دهد
اما حالا که شنیده ایم خانم بزرگواری بنام جون - آخرین همسر بنیانگذار رستوران های مک دا نولد - مبلغ دو میلیارد دلار از دارایی خود را (دو میلیارد دلار!لطفا با میلیون اشتباه نفرمایید)به سازمان های خیر یه بخشیده است تصمیم گرفته ایم گهگاه برویم خدمت جناب مستطاب مک دانولد یک ساندویچ فرد اعلای چرب و چیلی میل بفرماییم و درودی و سلامی هم به روح پر فتوح چنین بانوی دست و دلبازی بفرستیم
حالا یکوقتی خیال نکنید که این خانم " جون" مریم مقدس یا مثلا مادر ترزا بوده
ها؟ خیر!
ایشان گاهگاهی که حوصله شان سر می‌رفته چهار پنج تا از رفیق های جان جانی اش را بر میداشته سوار هواپیما ی جت شخصی اش می‌شده یک توک پامیرفته است لاس و گاس . آنجا یکی دو میلیون دلاری می باخته و خوش و خندان برمیگشته است دولتمنزل شان
تاکور شود هر آن‌که نتواند دید

مانا نیستانی

۸ آذر ۱۳۹۸

عینعلی و زینعلی


گاهی اوقات آدم دلش میخواهد گریبان خودش را چاک بدهد . دلش میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارد . دلش میخواهد سرش را توی چاه بکند و تا نفس دارد فریاد بزند
آخر شما کجای دنیا دیده اید یک آقای عمامه بسری که ناسلامتی هم رییس جمهوریک مملکت حسینقلیخانی است، هم رییس شورای امنیت ملی است ، هم هزار و یکجور شغل و منصب و مقامات شداد و غلاظ دارد بیاید جلوی دوربین تلویزیون قهقهه بزند و بگوید من خودم از سه برابر شدن قیمت بنزین خبر نداشته ام ؟ اگر شما جای ما بودید یقه تان را جر نمیدادید ؟ اگر شما جای ما بودید سر به کوه و بیابان نمیگذاشتید ؟
آخر شما کجای دنیا دیده اید که در دارالخرافه ای به بزرگی و وسعت تهران آلودگی هوا بقدری باشد که علاوه بر تعطیلی مدارس از خلایق بخواهند از خانه های شان بیرون نیایند آنوقت در همین دار الخرافه آقای پیروز حناچی شهردار تهران نگران آلودگی هوای پایتخت بوسنیا باشد و به شهردار سارایوو بگوید ما حاضریم کارشناسان خودمان را در اختیارتان بگذاریم تا مشکل آلودگی هوای پایتخت تان را حل کنند ؟
آخر شما کجای دنیا دیده اید با اینهمه فقر و نکبت و خون و دردی که از آسمان میبارد یکی از مقامات مملکتی بیاید جلوی دوربین تلویزیون و بادی به غبغش بیندازد و بگوید در حال حاضر اولویت دولت بازسازی آستان مقدس امامزادگان ناز نازی عینعلی و زینعلی است ؟
اگر شما جای ما بودید گریبان تان را پاره نمیکردید و سر به کوه و بیابان نمی گذاشتید ؟
-------------------
محسن هاشمی و رییس شورای شهر و....
۵آذر - سه شنبه
مراسم کلنگ زدن فاز دوم ساختن امام زاده (زین علی و عین علی )

سفر یک روزه به دریاچه تاهو 
امروز از تعطیلی یک روزه استفاده کردیم و جای تان خالی رفتیم تاهو
بزرگراه شماره پنجاه را گرفتیم و پیش راندیم . اینجا آسمان شهر ما آبی و صاف و آفتابی بود اما وقتی یکساعتی راندیم دیدیم دشت و جنگل و ماهور جامه ای از برف پوشیده اند
نیم ساعتی به تاهو مانده بود که دریک راه بندان گیر افتادیم ، پرسیدیم چه خبر است؟
گفتند : گذشتن از گردنه بدون زنجیر چرخ نا ممکن است
ما نه زنجیر داشتیم نه حال و حوصله زنجیر بستن و زنجیر باز کردن . به همسر جان مان گفتیم چطور است برگردیم ؟ و برگشتیم . آمدیم رفتیم توی یکی از همین کازینوهای بین راهی جایتان خالی ناهار مفصلی خوردیم و عیال هم چند ده دلاری - یا شاید هم چند صد دلاری - باخت و با لب و لوچه آویزان برگشتیم خانه مان
این بود انشای امروز ما 

نامه تبریک نوا جونی به بابا بزرگ

نامه تبریک نوا جونی به بابا بزرگ
با نوا جونی و مامان و مامان بزرگش رفته بودیم رستوران . روز تولدمان بود . نوا جونی این نامه را بدستم داد و اینگونه ما را به شادباش شیرینی مفتخر کرد
یکبار هم از من پرسید : بابا بزرگ چند ساله شده ای؟
گفتم : پیر شدم خوشگل من
دست نوازشی به موهایم کشید و گفت : بابا بزرگ تو که پیر نیستی ! تو که میتوانی راه بروی ! هر وقت مثل اون یکی بابابزرگ نتوانستی راه بروی آنوقت دیگر پیر شده ای!
پارسال هم نوا جونی بمناسبت روز تولد مان یک نقاشی برایم کشیده بود و آنرا همراه یک سکه یک سنتی بمن هدیه داده بود
چه موهبتی است زیستن در کنار نوا جونی و آرشی جونی