دنبال کننده ها

۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

اهل چاخان

منیژه خانم افتاده بود روی دنده چاخان . هی چاخان می‌کرد و ما هم خون خون مان را میخورد .
ناگهان آقا منصور از جایش پا شد و گفت :
ببخشید منیژه خانوم ! ساعت چنده؟
منیژه خانم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : هشت و چهل و چهار دقیقه شب .
آقا منصور گفت : اگر من بشما بگویم حالا ساعت یازده صبح است شما باور میکنید ؟
منیژه خانم گفت : معلومه که نه !
آقا منصور در آمد که : پس چرا دارید بما میگویید حالا یازده صبح است ؟

سرزمین عجایب


آیا کسی هست بما بگوید « تعمیرات آن » چه جور تعمیراتی است؟
May be an image of text

چگونه قهرمان و شهید و ابلیس میسازیم
گفتگوی هفتگی گیله مرد با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 04 28 2021

۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

آقای گیله مرد پهلوان

رفتم هشتاد دلار دادم دوچرخه ام را سرویس کردند . لاستیک جلویش را عوض کردند . زنجیر ها و دنده هایش راروغنکاری کردند .ترمزش را تازه و نو نوار کردند .
سالها پیش سیصدچهارصد دلار داده بودم این دو چرخه را خریده بودم . اسمش هست اسکورپیون . دوچرخه کوهستانی هم میگویند .گذاشته بودمش توی گاراژ . هی امروز و فردا میکردم سوارش بشوم . این امروز و فردا کردن ها ده بیست سال طول کشید .
پریروزها گفتم بروم دوچرخه سواری . رفتم. ده دقیقه ای دو چرخه سواری کردم .
کلاه را بجای اینکه بر سرم بگذارم روی فرمان دو چرخه ام آویزان کرده بودم
یک عالمه هم زانو بند و زلم زیمبو‌داشتم که حال و حوصله پوشیدن شان را نداشتم.
اینجا دور و بر خانه مان همه اش کوه است و جنگل . سرازیری است و سر بالایی. چهار قدم که پا می‌زنی دلت چنان به تاپ تاپ می افتد انگار میخواهد از سینه ات بزند بیرون .
دل به دریا زدم و از یکی از همین سربالایی ها رفتم بالا . به نیمه راهش نرسیده بودم نفسم گرفت . افتادم . زانویم درد گرفت . همانجا نشستم . دور و بر خودم را نگاه کردم . نمیخواستم کسی بفهمد آقای گیله مرد پهلوان اینطوری زمین خورده است. دیدم از دور ماشینی میآید. خودم را کشیدم کنار . رفتم زیر سایه درختی نشستم . نمیخواستم یارو بفهمد آقای گیله مرد پهلوان زخم و زیلی شده است . دستی برایش تکان دادم . دستی برایم تکان داد .
نفسی تازه کردم و راه افتادم . خواستم بر گردم خانه . جاده سرازیری بود . رسیدم خانه . رفتم توی گاراژ . یواشکی طوری که زنم نفهمد زخم های زانویم را شستم . نمیخواستم زنم بفهمد آقای گیله مرد پهلوان زمین خورده و زخمی شده است .
حالا چهار روز است زانویم درد میکند. شب ها نمی توانم بخوابم .
آقای گیله مرد پهلوان ضربه فنی شده است .
آقا! پهلوانی هم بما نمی آید
پهلوان پنبه شده ایم آقا !

از آن روزگاران

رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم و طالبان و داعش و اسلام در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود
No photo description available.

تماشای گل ها

امروز رفتیم به تماشای بوستان .
گفتیم : بهار است و حیف است به زیارت گل ها نرویم .
نمیخواستیم بهار شتابان بگذرد و مادر حسرت گل و باغ و باغستان آن شعر منصور اوجی را زمزمه کنیم که:
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت .
کجاست بام بلندی؟
ونردبان بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و ، نعره بر آری :
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت
دیروز هم نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- آمده بودند دیدن ما .
عصر که شد نوا جونی در آمد که : بابا بزرگ ! برویم دیدن آهو ها
.
به هوای دیدن آهوان از کمرکش باریکه راهی پر فراز و نشیب گذشتیم . رفتیم تا بلندای کوهساری. باد می وزید . بادی سرد . آسمان هم اخم کرده بود . میخواست ببارد .
به اینسو و آنسو چشم انداختیم . از آهوان نشانی نبود . لابد به مهمانی گلها رفته بودند . بوقلمون های وحشی هم خودی نشان ندادند .
آمدیم خانه .
غروب که شد آرشی جونی کفش و کلاه کرد که : بابا بزرگ ! دوباره برویم دیدن آهوان . شاید حالا بازگشته باشند .
بهانه ای جور کردیم و نرفتیم . باران هم نم نمک می بارید .
و اندوهی بر سیمای آرشی جونی نشست

۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

حسن جان

این رفیق شاعرمان - مسعود سپند -چند روزی بیمار بودو در بیمارستان .
شب ها به او زنگ میزدم و چند دقیقه ای با هم گپ میزدیم . حالا بر گشته است خانه اش. امیدوارم دیگر به طبیب و مرهم و درمانی نیازش نباشد .
این شاعر دلخسته که سروده هایش از شور میهن پرستی آکنده است نه تنها سخنسرای یگانه ای است بلکه در رفاقت و مهربانی و گشاده دستی و دریادلی و نیکمردی هم یگانه و بی همتاست.
چند وقت پیش دعوتش کرده بودم شامی ناهاری بیاید خانه ما . البته هروقت خانه ما میآید همینکه چشمش به کتابخانه ام می افتد داغش تازه میشود و می‌گوید : حسن جان ! نیمی از این کتاب ها را از من گرفته ای و پس نداده ای!
حالا کاری نداریم که طایفه شاعران اصولا آدم‌های خیال پردازی هستند اما بینی و بین الله من هر وقت کتابی از این سپند شاعر گرفته ام پس نداده و پس هم نخواهم داد !
باری، دعوتش کرده بودیم بیاید خانه ما . پیش از آنکه بیاید شعری سرود و برایم فرستاد . شعر این است :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دور از وطن ، از دوستان ، یاران حسن جان
هر هفته غایب می شوی اندر شب شعر
آن وقت می گویی بیا مهمان حسن جان؟
البته می آیم بدیدارت به زودی
تا گویمت می جان تره قربان حسن جان