دنبال کننده ها

۱۴ دی ۱۳۹۲

  • پسر خاله جان و جمهوری اسلامی
    -----------
    ما يك پسر خاله اى داشتيم كه حالا سى و چند سالی است خط و خبرى ازش نداريم . نميدانيم زنده است يا مرده ؟ چه ميدانم ؟ شايد دارد توى دانشگاه اوين درس ميخواند !! . شاید هم با از ما بهتران فالوده خورده و حالا وزیری ؛ وکیلی ؛ استانداری ؛ دالانداری ؛ جناب سرهنگی ؛ سرداری ؛ چیزی شده است
    اين پسر خاله مان آدم عجيب و غريبى بود . اهل شر بود .اهل دعوا بود . آدم بزن بهادرى نبود ها ! اما نميدانم چرا همه اش دوست داشت با اين و آن دست به يقه بشود . از بس كتك خورده بود و زخم و زيلى شده بود يك جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پيدا كنى . اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و كتك خوردن ! اما مگر از رو ميرفت ؟ مگر حيا ميكرد ؟
    يك روز به ما خبر دادند كه توى بيمارستان است . رفتيم بيمارستان ديدنش . ديديم دماغش را شكسته اند . روى صورتش هفت هشت تا بخيه زده اند . كله اش را باند پيچى كرده اند .به هر انگشت دستش مرهمى گذاشته اند . دست راستش آسيب ديده و پاى چشم چپش هم چنان باد کرده و سياه شده است كه انگار بادنجان بم !!
    گفتيم : چه بلايى به سرت آمده پسر خاله جان ؟؟ تصادف كرده اى ؟ چت شده ؟؟
    در جواب مان گفت : چنان زدمش كه تا دم مرگ هم يادش نمى رود !!
    گفتيم : زديش ؟؟ كى رو زديش ؟؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت !
    گفت : پسر اوسا رحيم رو . چنان زدمش كه تا شش ماه بايد توى بيمارستان بخوابد !!
    ما از بيمارستان آمديم بيرون و خواستيم برويم خانه مان . سر كوچه مان ديديم پسر اوسا رحيم ، سر و مرو گنده ، ايستاده است و با بچه هاى محله گل ميگويد و گل مى شنود .
    نميداینم پسر خاله مان حالا زنده است يا نه ؟ اما اين رییس جمهور بنفش و آن رهبر معظم و آن مفاعیل چهارگانه ما را بد جورى ياد پسر خاله جان مان مى اندازند
    1

۱۳ دی ۱۳۹۲

وقتی همه دیواریم . حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ؛ از همهمه بیزاریم 
نه طاقت خاموشی ؛نه میل سخن داریم 
آوار پریشانی ست ؛ رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامه حیرانی ست ؛ خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار " آیا " ؛ وسواس هزا ر  " اما  " 
کوریم و نمی بینیم ؛ ورنه همه بیماریم 
دوران شکوه باغ از خاطر مان رفته ست 
امروز که صف در صف  خشکیده و بی باریم 
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را 
تیغیم و نمی بریم ؛ ابریم و نمی باریم 
ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب 
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم 
من راه تو را بسته ؛ تو راه مرا بسته 
امید رهایی نیست ؛ وقتی همه دیواریم .

حرف های زری خانوم ...!!!

......یه روز ؛ خانوم رییس " روسپی " ها رو ورداش برد تموشای تعزیه ....صلات ظری بود ....تموشا می کردیم ...گریه می کردیم ....یه وخ دیدیم امام حسین بر گشت زد تو گوش شمر ....رفیق بودن آ ...نمی دونم چه غلطی کرد شمر ....می گفتن وسط اون بیگیر و ببند و بزن بزن ؛ انگشت کرده کون امام ....شمرم شمشیرو برد بالا ؛بزنه تو فرق امام ؛ که زاری و شیون بلن شد ....یه دفه ؛ سر دسه تعزیه پرید وسط بزن بزن ؛ مچ شمرو گرف ؛ شمشیرو در اورد از دسش ؛درقی زد تو گوشش....فش خوار و مادر : " مادر جنده ! ریدی تو تعزیه . خوار تو ...." که ریختن وسط ...ابوالفضل و زینب و علی اصغر و علی اکبر ....آشتی کردن آخرش . رو همو ماچ کردن ....به خیر گذشت ....

از کتاب " شهر نو   " نوشته دکتر محمود زند مقدم
ناشران : خانه هنر و ادبیات {گوتنبرگ } - و کتاب ارزان { استکهلم } - چاپ دوم  

۹ دی ۱۳۹۲

رجاله ها .......


 هشتاد و دو نامه صادق هدایت به حسن شهید نورایی  که به همت ناصر پاکدامن منتشر شده نامه هایی است که اکثرا صادق هدایت از داخل ایران برای دوستش نوشته. در یکی از نامه ها می نویسد: " از همان اول می دانستم که آخوند و دربار و هژیر و قوام و هر قرمساق که بیاید یا برود همه دست به یکی هستند و فقط گوششان به گرامافون و صدای " استاد" است. ظاهرا سر مردم را شیره می مالند و به خیال خودشان رول اجتماعی و سیاسی بازی می کنند ولیکن باید به نتیجه نگاه کرد. ما که تا حالا هر چه دیدیم نتیجه همه گه کاریها به نفع انگلیس تمام شده. امسال دیگر مته به کون خشخاش گذاشته اند. آقای هژیر اعلامیه ای صادر کرده که دست آن مرتیکه آخوند کاشی را از پشت بسته. برای استعمال مشروبات حد می زنند( در شهرهای زیارتی). هرکس هم که روزه بخورد جریمه و حبس است. تمام کافه ها و رستورانها را هم بسته اند. این هم از ترقیات روزافزون ما. گمان می کنم بالاخره مجبور بشویم یک کفیه عقال هم ببندیم و یک عبا هم بپوشیم و دنبال سوسمار و موش صحرایی بدویم. این هم جواب جوانهای تحصیلکرده تربیت شده سیاستمدار که می گفتند دیگر به قهقرا نمی شود برگشت. و در حال ترانزیسیون هستیم و ایرانی باهوش است. هیچ چیز مضحکتر از هوش ایرانی نیست. شاید هوشش سر خورده توی کونش رفته." تاریخ نامه بیست تیر 1327 است. در نامه دیگری در روز 30 بهمن 1327 نوشته است " از خبرهای اینجا خواسته باشید اتفاق تازه ای نیفتاده. توقیف و بگیر و ببند و کین توزی احمقانه به قوت خود باقی است. انگار که آدم هیچ جور تامین ندارد. نه تنها نوشتن و خواندن جرم حساب می شود بلکه فکر کردن هم قدغن خواهد شد. گمان می کنم دیگر نوشتن کاغذ هم به زحمتش نیرزد. یک دسته احمق رجاله از بوی نفت مست شده اند و به امید سهام جدید خوشرقصی می کنند. باید دلمان را خوش کنیم و بگوئیم که قسمت ما این بوده. در جاهای دیگر دنیا از اینگونه پیشامدها می شود تفریح کرد. متاسفانه در اینجا حقیقت زندگی تلخ است. باید قاشق گه را مزه مزه کرد و به به گفت! مقصودم دفاع از توده ایها نیست. آنها هم کم گه کاری نکرده اند، اما این سفر سند محکومیت آنها بسیار مضحک و سست است. بزرگترین سند قضایی که در دست دولتیهاست عبارت از اعترافات سوء قصد کننده است که تاکنون با مضامین مختلف یک قسمت آن منتشر شده و در آن اظهار علاقه به این حزب کرده است. در صورتی که کسی که کارت مخبر روزنامه را به او داده بود همان روزهای اول آزاد شد  .