دنبال کننده ها

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

روز مادر و چه گوارا

میخواستم چه گوارا بشوم . هفده ساله بودم از خانه زدم بیرون .
چند ماهی حوالی سیاهکل معلم بودم. معلم روزمزد در یک روستای توسری خورده درب و داغان . آقای مدیر صدایم میکردند .
دوران دانشگاه در تبریز گذشت . دوره سربازی در مراغه و‌ارومیه . پس از آن در جستجوی نان از رشت و شیراز و سمنان و تهران سر در آوردم
از مادرم چیزی جز « کار و‌رنج و بیماری » بیاد ندارم
مادری با کوهی از دلواپسی های پیدا و پنهان .
و هنوز به سی سالگی نرسیده بودم که آواره کشورها و قاره ها شدم
مادر تا دم مرگ چشم براه بازگشتم بود امامگر درد انگیز تر از این هم چیزی وجود دارد که آدمی نتواند به زادگاهش ، به میهنش ، به سرزمینی که به آن عشق میورزد برگردد؟
سهراب میگفت : ایران جلگه های زیبا ، مادران خوب ‌و روشنفکران بد دارد .
سهراب راست میگفت
روز مادر بر همه مادران خجسته و فرخنده باد
روز مادر زاد روز همسر جان هم هست ، از طرف قوم و قبیله شیخانی تولد نسرین خانم را تبریک میگوییم وامیدواریم صد ساله بشوند بی هیچ درد و بیماری و ناتوانی .
تولدت مبارک نسرین خانم که همسر و مادر و مادر بزرگ بی همتایی هستی. همینقدر که چهل و چهار سال توانسته ای با متانت و بزرگواری این آقای گیله مرد نق نقوی پر مدعای شیشه ای شکننده را تحمل بفرمایی نشان میدهد که چه همسر دریا دلی هستی . زاد روزت همراه با روز مادرخجسته باد
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Hanri Nahreini, Mina Siegel and 89 others

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

آن نگاه گرم تو

( بمناسبت سالروز مرگ عبدالوهاب شهیدی)
صدایش همدم شب های پرشور دوره نوجوانی ام بود .
شب های عاشقی را با آوای دل انگیز او به صبح و سحر پیوند میزدم . با آوازش به خواب میرفتم و در خواب های پریشان دوره شیدایی هایم به دور دست های دور پرواز میکردم .
هنوز هم ، در پس سالها و دهه ها ، با شعر «مادر» ش اشک بر چشمانم می نشیند و بیاد مادری که دیگر نیست می گریم:
بیادم گریه کن مادر که امشب
ز اشک آیینه ی چشمم پر آب است
به من گفتی صبوری کن در این دشت
که پشت ابر گریان آفتاب است
عبدالوهاب شهیدی و مرضیه را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوست شان میدارم . گهگاه بیاد روزگارانی که گویی قرن ها از آن گذشته است با « سنگ خارا» ی مرضیه به فراسوی خیال پرواز میکنم و با « اون نگاه گرم تو » ی عبدالوهاب شهیدی در هزار توی زمان سیرو سفری غمگنانه دارم .
عبدالوهاب شهیدی از این زمانه ی تباهی و اندوه و درد و نامردمی ، زخم ها در دل و جانش داشت و با کولباری از رنج و اندوه به ابدیت پیوست
نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Mina Siegel and 66 others

۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

عصمت الملوک

عصمت الملوک مریض شده بود .
میگفت انگاری توی دلم رخت می شورند !
میگفت : از نوک پا تا فرق سرم آتش گرفته !
گفتند باید ببریمش دکتر .
قرعه بنام من افتاد . گشتیم یک دکتر ایرانی پیدا کردیم . گفتیم خدا را شکر عصمت الملوک می تواند به زبان شیرین فارسی دردهایش را به دکتر بگوید و ما هم مجبور نباشیم برای دکتر امریکایی یا هندی یا بنگلادشی شرح بدهیم «توی دلم انگار رخت میشورند »یعنی چه ؟
تلفن کردیم وقت گرفتیم رفتیم آنجا . رفتیم مطب دکتر . برای ساعت دو بعد از ظهر قرار داشتیم . نیم ساعت زودتر رسیدیم آنجا . دو سه نفر به انتظار نشسته بودند . ما هم گوشه ای نشستیم . به عصمت الملوک خانم گفتم: حاضر باش حالا نوبت مان میشود .
توی این گیر ‌دار یک بچه ای هم مدام نق میزد. آنقدر عر و گوز کرد رفتم از توی ماشینم هد فون ام را آوردم گذاشتم روی گوشم.
ساعت دو شد نوبت ما نشد
ساعت سه شد نوبت ما نشد
ساعت چهار شد کسی نگفت عمو جان خرت به چند!
گفتیم : ای بابا ! نکند اشتباهی به درمانگاه باسمه ای علی آباد سفلی بقول شیرازی ها به ملاقات آقای دکتر زغالی آمده ایم !
نزدیکی های ساعت پنج بود صدایمان کردند رفتیم پیش دکتر .
گفتیم دکتر جان ! اگر میخواستی ما را ساعت پنج ببینی کاشکی میگفتی همان ساعت پنج میآمدیم ، دق کردیم آنجا از بس ناخن هایمان را جویدیم .
طفلکی عصمت الملوک فشار خونش رفته بود صد و شصت. من هم از زور گرسنگی فشارخونم افتاده بود پایین!خوب شد غش نکردیم به رحمت خدا نرفتیم !
یادم میآید یک وقتی همشهری مان آقای گل آقا را برده بودم دکتر . من دیلماج اش شده بودم.
دکتر گفت : هر چه میگوید بی کم و ‌کاست برایم ترجمه کن
گفتم: چشم
دکتر معاینه اش کرد و خواست برایش نسخه بنویسد
گل آقا رو بمن کرد و گفت : به دکتر بگو فلان دارو را برایم بنویسد
خجالتم میآمد ترجمه اش کنم . دکتر پرسید : چه میگوید؟
گفتم : میگوید فلان دارو را برایم بنویس
دکتر گفت : مگر میشود همینطور قضا قورتکی نسخه نوشت ؟
برای گل آقا ترجمه اش کردم
گل آقا گفت : ای آقا! یک نسخه نوشتن که اینقدر دنگ و فنگ ندارد ! ما در ایران هر دارویی بخواهیم از خیابان ناصر خسرو میخریم . از کوچه عرب ها ! نسخه هم لازم نداریم !
یک بار هم یکی از این مشدی غضنفر ها آمده بود امریکا . مریض شد . بردمش بیمارستان. دیلماجش شدم.دیدم ای بابا ! این آقا خودش یکپا ابوعلی سیناست!
به دکتر میگفت : دکتر جان ! مطمئن هستم شقاقلوس گرفته ام ؟
دکتر گفت : چه میگوید ؟
نمیدانستم شقاقلوس به انگلیسی چه میشود .
گفتم : دکتر جان ! میگوید لوز المعده اش از کار افتاده است !
دکتر از صندلی اش پا شد گفت : ای آقا ! ایشان که خودشان یکپا دکترند ! بگو‌بیاید اینجا جای من بنشیند
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Mohammad Anousheh and 44 others