دنبال کننده ها

۳ آبان ۱۳۹۷

با حافظ در بزرگراه شماره پنج


با حافظ در بزرگراه شماره پنج !
در بزرگراه شماره پنج میرانم . تا مرز اورگان . اول صبح راه می افتم و نزدیکی های ظهر به مقصد میرسم .
میروم مزرعه رفیق هزار ساله ام مستر گری . هزار سال است همدیگر را می شناسیم .
گری نزدیکی های مرز اورگان صد ها هکتار باغ دارد .باغ Pecans. سال هاست با هم داد و ستد میکنیم .
تا مرا می بیند شادمانه میخندد و میگوید : تو چرا هیچوقت پیر نمی شوی ؟
میگویم :رفیق جان ! ظاهرمان را نگاه نکن ! هزار جای بدن مان درد میکند .
می خندیم و از اینور و آنور گپ میزنیم . محصولاتش را به همان قیمتی میفروشد که ده سال پیش میفروخت .
میگویم : قیمت هایت هیچوقت تغییر نمی کند ؟
میگوید : برای تو نه !
توی راه میخواهم موسیقی گوش کنم . از شنیدن خبر های جنگ و دروغ و یاوه و ترامپ ذله شده ام . پیچ رادیو را می چرخانم . از صد تا ایستگاه رادیویی نود و چهار تای شان پرت و پلاهای کلیساها را نشخوار میکنند . از عیسای مسیح میگویند . همه شان میخواهند ما را به صراط مستقیم بکشانند . یکی شان میگوید : ترامپ همان مسیح موعود است ! باورم نمیشود .
میگوید : ترامپ میخواهد جهان را بدست صاحبان اصلی اش بر گرداند !
نیشخندی میزنم و میگویم : لابد به میلیاردرها ! و لابد با ریختن کوته آستینان به دریا !
میخواهم موسیقی گوش کنم .آهنگ هایی پخش میشود که برای سینه زنی عاشورا مناسب است . بحر طویل هایی بی سر و ته با واژه هایی سراسر نفرت و دشنام .
به حافظ پناه می برم . اشعار حافظ را با صدای شاملو گوش میکنم :
شهر یاران بود و جای مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهر یاران را چه شد؟
شعر حافظ را غلط میخواند . نه یک بار ، نه دوبار ، ده بار !نمیدانم بپای خلسه عارفانه اش بگذارم یا شیدایی ها و سر بهوایی های شاعرانه اش ؟
خشم فرو خورده ام را به گونه مشتی بر فرمان اتومبیل میکوبم و به سکوت پناه می برم .
سکوت زیبا ترین آواست . زیبا ترین کلام است .
پانصد مایل میرانم . در سکوت . سکوت مطلق .
سکوت ، سرشار از ناگفته هاست

۲ آبان ۱۳۹۷

بشاش به آقا !


از حرف های یک ساواکی :
یک روز , سر یک بازجویی , از یک دندگی آدمی که سین جیمش می کردم عصبانی شدم و جوانی را که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم : « بشاش به این آقا ! » آن جوان هم جلوی چشم من , راحت , کارش را کرد و رفت . تا چکه ی آخر . می دانی آن مردکه ی احمق که بازجوئیش می کردم چی گفت ؟ گفت : « فوق العاده است , واقعا فوق العاده است . من حتی توی توالت عمومی هم نمی توانم این کار را بکنم چون حس می کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود ! این جوان , چطور می تواند به این راحتی , جلوی شما که مافوقش هستید این کار را بکند ؟ واقعا فوق العاده است ! » ..

خدای عز وجل مردگان چگونه زنده کند ؟


کتاب تفسیر طبری را میخوانم . چنان مبهوت قصه سازی و نثر زیبای شکوهمندش شده ام که دل کندن از آن نتوانم .
قصه مرغان و ابراهیم را برایتان بازگو میکنم تا شما نیز همچون خود من غرق و غرقه در زلالی چنین نثر شکوهمندی شوید:
......... بدان وقت كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ از مكه بازگشت و خواست كه باز شام شود و پیش از آن كه از مكه برفت میان كوه مكه اندیشه همی كرد و به دل خویش گفت: بایستی كه بدانمی كه خدای ـ عزوجل ـ روز قیامت مرده را چگونه زنده كند. پس از خدای ـ عزوجل ـ اندر خواست، گفت: "ربی ارنی كیف تحی الموتی".
گفت: یا رب مرا بنمای كه روز قیامت مرده را چگونه زنده كنی؟
خدای ـ عزوجل ـ گفت: مؤمن نیستی كه من مرده را چگونه زنده كنم؟
گفت: "مؤمنم، ولكن می خواهم كه بدانم كه چگونه كنی و چشم من ببیند تا مرده چگونه زنده شود؟
پس، خدای ـ عزوجل ـ گفت چهار مرغ را بگیر و بكش تا من تو را بنمایم.
ابراهیم چهار مرغ را بگرفت و از مهتران مرغان.
گویند یكی كلنگ بود و دیگر كركس و سدیگر طاووس، و چهارم عقاب.
پس این چهار مرغ را بگرفت و بكشت و اندامهای ایشان همه از یك دیگر جدا كرد و پرهای ایشان، همه باز كرد، و به یكدیگر بر كردو آلتهای شكم ایشان همه بیرون آورد و همه به یك دیگر برآمیخت و آن چنان بهم برآمیخته به چهار قسمت كرد و هر قسمتی بر سر كوهی برد و بنهاد. و ابراهیم ـ علیه السلام ـ به میان آن چهار كوه بیستاد، و مرغان را یك به یك بخواند و از هر گوشه ای باد برآمد و آن پاره های آن مرغان برداشت و هم آنجا اندر میان هواگرد آورد و اندر میان هوا، حق ـ تعالی ـ به قدرت خویش هر چهار را زنده گردانید و می پریدند، و هر یكی بر سر كوهی پرید و بنشست.
و ابراهیم را آواز آمد كه: این مرغان را بخوان. ابراهیم آن مرغان را بخواند و هر چهار برخاستند و پیش ابراهیم آمدند.
پس آنگاه، ابراهیم را یقین گشت كه حق تعالی ـ مرده را چگونه زنده می گرداند. ولكن ابراهیم چنان خواست كه به چشم سر بیند كه چگونه زنده می شود. مرده روز قیامت و دلش یقین گشت و آگاه شد از فعل خداوند ـ عزوجل ـ
و این آخر عمر ابراهیم بود ـ علیه السلام ـ و از پس این، به یك سال ابراهیم ـ علیه السلام ـ از این جهان بیرون شد.
گروهی گویند ازین چهار مرغ كه حق ـ تعالی ـ مر ابراهیم را گفت كه بكش. یكی: كركس بود و دوم طاوس بود،و سدیگر كلاغ بود و چهارم كبوتر بود و این چهار مرغ را بگرفت و بكشت و پاره كرد و بهم برآمیخت، و از هر مرغی پاره ای برداشت بهم آمیخته و بر سر كوهی برد و بنهاد بر سر چهار كوه و سرهای مرغان به دست خود گرفته بود و می داشت و ایشان را بخواند، و از خواندن او برخاستند و بهم برآمدند و هر یك پاره های خود با هم شدند و بیامدند پیش ابراهیم و هر یكی با سر خویش پیوستند و زنده شدند و برخاستند و برفتند.......
و گویند حكمت درین چه بود كه این چهار مرغ را بگرفت : كركس، و طاووس، و كلاغ، و كبوتر.
گویند كه حكمت اندر آن؛ تهدید ابراهیم بود. آن كه گفت: طاووس رابگیر بهر آن كه طاووس مرغی آراسته . با زینت است. یعنی كه نگر، كه به زینت این جهان غره نشوی كه هر چند همی آرایی، آخر فانی گردی.
اما آنچه گفت: كركس را بگیر از بهر آن كه كركس، دراز عمر باشد، یعنی كه اگر اندرین جهان، بسیار بمانی عاقبت هم بباید رفت كه این سرا، فانی است و اندرین جا، كس جاوید نماند.
اما آنچه گفت: كبوتر را بگیر، از بهر آن كه كبوتر نهمت بسیا ردارد، گفت: نگركه درین جهان به نهمت و كار زنان مشغول نباشی كه به آخر پشیمانی خوری و سود ندارد.
این چهار مرغ از بهر این بود كه حق ـ تعالی ـ فرمود كه: بكش تا این چهار چیز را اندر خود بكشی.
------------------------------------
" از كهن ترین متون پارسی كه خوشبختانه به طور كامل به جای مانده است ترجمه تفسیر طبری است كه به فرمان منصوربن‌نوح سامانی به وسیله جمعی از علمای ماوراءالنهر و خراسان به پارسی ترجمه شد. در این ترجمه كه حاوی بسیاری واژه های كهن پارسی است مترجمان كوشیده اند كه در ترجمه آیات از واژه های برابر پارسی بهره جویند و این تفسیر منبعی بزرگ برای شناختن واژه های فارسی است. این تفسیر در هفت مجلد به تصحیح شادروان حبیب یغمایی در سال 1339 شمسی جزو انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است.
تفسیر طبری، یکی از قدیمی‌ترین و جامع‌ترین تفسیرهای روایی قرآن در قرن سوم هجری است. البته این تفسیر صرفاً تفسیر روایی نیست، زیرا در آن به مباحث و مسائل کلامی توجه شده و نظرهای مؤلف در نقل احادیثی دال بر موضع کلامی اش بیان شده‌است.
طبری در جایی که سخن از مدینه فاضله یا آرمان شهر است به شرح این شهر آرمانی پرداخته و در اینجا از شهری آرمانی خبر می‌دهد که زیستگاه نه‌ونیم سبط از اسباط دوازده‌گانهٔ بنی‌اسرائیل است.
درد انگیز اینجاست که حبیب یغمایی عمر و جوانی و سرمایه های علمی و مادی و معنوی خود را برای تصحیح و چاپ این اثر اسلامی صرف کرده است اما امروز او و سنگ مزارش از سنگ پرانی ها و گزند اهریمنان اسلامی در امان نیستند

ای کاش مرده بودی


چقدر خسته و در هم شکسته بود. چه معصومانه سخن میگفت . گویی خنجر بر گلوگاهش نهاده بودند . چه درد جانفرسایی را بر دوش میکشید. انگار مسیح مصلوب بر بلندای جلجتا.
پیر مرد را میگویم .آورده بودندش جلوی دوربین تلویزیون تا خود شکنی کند ۰ تا همه باورهای هفتاد ساله خود راانکار کند. تا بر همه آرمان های نیک بشری تف بیندازد۰
آورده بودندش تا در مدح ابلیس سخن بگوید .آورده بودندش تاروح و روانش را به تاراج بادهای مسموم بسپارند . 
آورده بودند تا بغض هزار ساله ملتی را در گلوگاه کبوتران خفه کنند
ومن که هرگز نمیتوانم فرو شکستن سروی که نه ، حتی جوانه کوچکی را در نهیب ویرانگر بادهای سرد به تماشا بنشینم ، گرمای اشکی را بر پهنای صورتم حس کردم
و ناخواسته گفتم : کاش مرده بودی و اینگونه نمیمردی !
و اکنون می بینم که '' سایه '' نیز در همان روزهای تلخ ؛ بغض فرو شکسته اش را اینچنین بازتاب داده است
کاشکی خود مرده بودی پیش از این
تا نمیمردی چنین ، ای نازنین
شوم بختی بین خدایا ! این منم
کآرزوی مرگ یاران می کنم ؟

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ


بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ ...
عکسی را که می بینید یاد ها و یاد بود هایی را در دل و جانم شکوفا کرد .
سی سالی - کم و بیش - از آن روزگاران گذشته است . روزگارانی که عرصه تاخت و تازهای آن شهید مغروق مغبون آدمیخوار مظلوم ! هاشمی رفسنجانی بود و عقاب جور در پهنای میهن مان بال میکشید .
ما - گروهی جان بدر بردگان آن کویر هراس - اینجا در شمال کالیفرنیا ، با قلبی درهم شکسته و دستانی لرزان و پاهایی نا توان ، روزنامه ای بنام " خاوران " بنیاد نهادیم و گرداگرد شمع وجود بی نامان و نامدارانی حلقه زدیم تا شاید صدای بی صدایان و آوای خاموشان و بی پناهان باشیم .
روزگار در کام و ناکامی گذشت . امیدمان برای رهایی میهن مان از چنگال " مار خوار اهرمن چهرگان اسلامی " گاه به نومیدی رسید و گاه جوانه های تازه ای از درون ظلمات رویید . یاران بسیاری با خنجر کین دژخیمان از پای در افتادند و گذر زمان یاران دیگری را از ما گرفت .
امروز سی سال - کم و بیش- از آن روزهای امید و نومیدی گذشته است و هنوز گلبوسه های آفتاب رهایی بر فراسوی میهن مان جاری نیست اما زمان همچنان در گذر است و امروزی یا فردایی فرزندان مان شاهد بر آمدن خورشید خجسته رهایی سرزمین مان خواهند بود .
عکسی را که می بینید یاران و رفیقان و عزیزانی را نشان میدهد که گرداگرد شمع وجود نازنین مردی از تبار عشق و صمیمیت و پاکی و نیکمردی - استاد محمود ذوالفنون - موسیقیدان برجسته سر زمین رنج کشیده ما حلقه زده اند تا سطری از سطور تاریخ این سر زمین را رقم زنند .
یاد و نام بلند آن عزیزان و رفیقان و همراهان و همگامانی که رخت از این جهان بر کشیدند همواره در ذهن و روح و جان و جهان مان ماندگار و گرامی است و هیچگاه از خاطر مان زدوده نخواهد شد .
بقول حافظ :
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که ملک سلیمان رود به باد
از سرکار خانم زری ذوالفنون که با انتشار این تصویر موجب شدند تا یادها و خاطره های گذشته در دل و جان مان شعله بر کشد بسیار سپاسگزارم . کسانی که در این تصویر حضور دارند:
هانری نهرینی- حسین جعفری-فرامرز فروزنده -دکتر اکبر صدیف- جهانگیر صداقت فر ، استاد محمود ذوالفنون-نصرت الله نوح - دکتر زهرا طاهری و شخص شخیص گیله مرد با پیراهن قرمز و سبیل های نه چندان سپید در کسوت سردبیر همان خاوران مرحوم !