دنبال کننده ها

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

آقای " اون " و آقای " این "
ما اسم این جوانک مالیخولیایی رییس جمهور کره شمالی را گذاشته بودیم آقای کون چون تانک .
البته مستحضر هستید که نام واقعی ایشان آقای " اون " است . کیم جونگ اون .
 این آقای کون چون تانک که عینهو هندوانه ابوجهل را میماند و مدام پنبه لحاف کهنه باد میدهد وقرت و قراب میآید و از عالم و آدم باج میخواهد ؛ اگر یکوقت خدای ناکرده زبانم لال سیم هایش قاطی بشود و به کله مبارک اش بزند میتواند با فشار دکمه ای همین کالیفرنیای خودمان را دود بکند و بفرستد روی هوا .کالیفرنیا که هیچ ؛ ایالت های واشنگتن و اورگان هم در تیر رس موشک های آقای " اون " قرار دارند .
 در کره جنوبی هم تازگی ها پس از یک عالمه بزن بزن و چاقو کشی و قداره کشی و یقه درانی های موسمی ؛ آقای " این " به مقام عظمای ریاست جمهوری رسیده اند .
 آنطور که روزنامه ها می نویسند این آقای " این " زیاد اهل کشمکش و بزن بزن و یقه درانی و لنترانی و هل من مبارز طلبی نیست و از آن آدمهایی نیست که هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکنند و دور از جان آقای عظمای خودمان عینهو سگ یوسف ترکمن برای خویش و بیگانه واق واق میفرمایند .
این آقای " این " دلش میخواهد بجای شاخ و شانه کشیدن های چهار تا یک غاز برای  آقای " اون " بیاید مثل بچه آدم با آقای " اون " روی میز مذاکره بنشیند بلکه بمصداق همسایه نزدیک به از برادر دور ؛ این خصومت هزار ساله بین دو کره را یک جوری وصله پینه بفرماید .
ما اهالی محترم کالیفرنیا و توابع ! که از ترس موشک های آقای " اون "  مدتهاست آب خوش از گلوی مان پایین نرفته و شبها قبل از رفتن به رختخواب اشهد مان را هم میخوانیم ؛ از جناب آقای باریتعالی استدعا میکنیم که الطاف بیکرانشان را از ما بندگان مومن و متقی ونماز خوان کالیفرنیا دریغ نفرمایند و ترتیبی فراهم بفرمایند که این آقای " این " و آن آقای " اون " هر دو تا شان از خر شیطان پایین بیایند و بروند یک جای خوش آب و هوای دلگشایی بنشینند و دل بدهند و قلوه بگیرند و بر مبنای برادری مان بجا اما بزغاله یکی هفت صنار است روی ماه همدیگر را ببوسند و یک بساط آشتی کنانی هم راه بیندازند بلکه بقدرتی خدا ما اهالی محترم کالیفرنیا و توابع توانستیم نفسی به راحتی بکشیم و شب ها براحتی کپه مرگ مان را بگذاریم و روزها هم برویم کشک مان را بسابیم .
یاد آقای چامسکی هم بخیر که میفرماید : دیگر زمان آن نیست که بپرسیم جهان را چه کسی آفریده است بلکه باید ببینیم چه کسانی به ویرانی آن مشغولند .
 -

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

ای کمونیست جای شما اینجا نیست .


ای کمونیست جای شما اینجا نیست !
نمیدانم چند ماه از انقلاب گذشته بود . با یک عده از دختر پسرهای همسن و سال خودم رفته بودیم تبریز تا یک نمایشگاه کتاب راه بیندازیم . نمایشگاهی از کتاب ها و روز نامه ها و کاریکاتورهای عصر مشروطیت . همه مان هم دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه بودیم با گرایش های سیاسی مصدقی .
 رفتیم نگارخانه مانی را اشغال کردیم و سه چهار روز تمام جان کندیم و یک نمایشگاه تر و تمیز از کتاب ها و کاریکاتور ها و روزنامه ها و شعر هاو سروده های ترکی و فارسی عصر مشروطیت فراهم آوردیم .
 چشم تان روز بد نبیند . هنوز سه چهار ساعتی از گشایش نمایشگاه مان نگذشته بود که دیدیم دویست سیصد تا چماقدار بادهان کف کرده آمده اند جلوی نگارخانه و شعار میدهند : ای کمونیست جای شما اینجا نیست .
ما از ترس جان مان درهای نگارخانه را بستیم و رفتیم توی هفت تا سوراخ قایم شدیم .
 فردایش با ترس و لرز نمایشگاه مان را دوباره باز کردیم اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که همان چماقداران با شعار " ای کمونیست جای شما اینجا نیست " به نمایشگاه مان حمله کردند و چنان دماری از کتابها و روزنامه هایمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند .
 ما هم ریسه شدیم و بعنوان اعتراض رفتیم استانداری خدمت آقای استاندار . یادش بخیر مرحوم رحمت الله مقدم مراغه ای استاندار آذربایجان شرقی بود . مقدم مراغه ای آدم سرد و گرم چشیده روزگار بود .
 گفتیم : جناب استاندار ! این چه وضعی است آخر ؟ آیا ما انقلاب کردیم که از ترس چماقداران نفس مان را توی سینه مان حبس کنیم ؟ آخر چرا شما به داد ما نمیرسید ؟
آقای استاندار در آمدند که : شما جوان هستید  و تجربه ندارید و هنوز باد به زخم تان نخورده است .اگر از من می شنوید تا بلایی سرتان نیاورده اند بساط تان را جمع کنید و برگردید تهران . اینها همین روز ها سراغ من هم خواهند آمد . جمع کنید و برگردید تهران .
ما هم از خیر نمایشگاه گذاشتیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و آمدیم تهران .
 من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .
در فرودگاه لندن يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟
گفتم : دوستی دارم  در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .
 بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و بعدش ما را سوار ماشینی کردند و بردند محلی که مثل خوابگاههای دانشجویی بود . شب هم یک غذایی شبیه دلمه خودمان بما دادند که ار بس تند بود تا فیها ما خالدون مان سوخت .
آنجا  بود که ديدیم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .
 ما که آب مان هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتیم و گفتیم : آقا جان ! ما از خير رفتن به اسکاتلند گذشتيم :
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟
 آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش ! و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان ني ام ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
 از وصل تو روی بر نگردانم

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

پروانه

می پرسد : چگونه ای آقای گیله مرد ؟
میگویم : آن به که نپرسی تو  و ما نیز نگوییم
میگوید : میشود سئوالی از شما بپرسم ؟
میگویم : چرا نمیشود ؟ فقط سئوال های شرعی نباشد که مثل خر در گل میمانیم
میگوید : چند سال است در ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : سی سال
می پرسد : میشود بما بگویی  این گرینگوهای امریکایی  چرا اینقدر به پروانه علاقه دارند ؟
میگویم : پروانه ؟
میگوید : به هر امریکایی که نگاه میکنی  یا روی سینه اش یا روی بازویش  یا روی ساق پایش  شکل یک پروانه را خالکوبی کرده . آنهایی هم که خالکوبی نکرده اند گردنبندی ؛ گوشواره ای ؛ چیزی به شکل پروانه به گردن خودشان آویخته اند . میشود بما بگویی حکمت این کار چیست ؟
میگویم : ببین کاکو ! در میان همه موجودات عالم ؛ پروانه از معدود جاندارانی است که بدست خود برای خود زندان میسازد و آنگاه خود این زندان خود ساخته را میشکند و به فراسوی آفاق پرواز میکند . پروانه نماد قدرت است . نماد تواناییها ی نهفته در درون هر موجود جانداری است .نماد آن است که میتوان هر قفل و زنجیری را شکست و به هر جا که دلت خواست پر کشید .
آنگاه شعر مولانا را برایش میخوانم :

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنموین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورندهم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز منتا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنمبشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفمتا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخورچون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور راگر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی بردگویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم اوگشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدمگر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهیپس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام میدربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنمگردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ایگوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان توجامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنیگر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کندمن لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم


تو مگر قلب هم داری ؟


دوستم تلفن میزند و میگوید : کجایی؟
میگویم : دارم میروم بیمارستان
میگوید : بیمارستان برای چی ؟
میگویم : برای آزمایش قلب
میگوید : قلب ؟ تو مگر قلب هم داری ؟
میروم بیمارستان . دکتر ها وپرستارها میآیند سراغم . با ذره بین و دوربین و تلسکوپ شان دنبال قلبم میگردند . هر چه میگردند پیدایش نمیکنند. آخرش درمانده میشوند و می پرسند : پس این قلبت کجاست ؟
میگویم : قلبم ؟ من چه میدانم ؟ لابد کسی آنرا دزدیده است و برده است دیگر  . چرا یقه مرا میگیرید؟
به خانه میآیم . با خودم میگویم : بی قلبی هم بد چیزی نیست ها ! آدمیزاد دیگر نه گرفتار دلتنگی و دلشوره و دل نگرانی و دلواپسی میشود .
نه اینکه یکی از فراسوی اقیانوس ها میآید و دلش را می قاپد و با خودش می برد و او را  به بند بلا گرفتار میکند
و  مهمتر اینکه نه کسی می تواند دلش را بشکند و برود