انگار هزار سال پیش بود .تازه دیپلم گرفته بودم . شاگرد اول هم شده بودم .
توی حیاط خانه مان ؛ زیز سایه درخت تناور " لیلکی " درس میخواندم و میخواستم وارد دانشگاه بشوم . تابستان داغی بود .
مادرم آمد سراغم و گفت : - پسر جان ! درس خواندن ات مگر تمام نشده ؟
گفتم : مادر جان !میخواهم بروم دانشگاه . میخواهم کنکور بدهم .
پرسید : چه درسی میخواهی بخوانی ؟
گفتم : حقوق !
گفت : حقوق ؟ حقوق دیگر چیست ؟ بعدش میخواهی چیکاره بشوی ؟
گفتم : قاضی !
- قاضی ؟ یعنی محکمه چی ؟
- آره مادر !
مادرم نگاهی به سراپایم انداخت و گفت : نه پسر جان ! نه ! لازم نکرده شما قاضی بشوی !
- چرا مادر ؟
- ببین پسر جان !با این اخلاق گهی که شما داری ؛ اگر یک روز قاضی بشوی نیمی از ملت ایران را میفرستی بالای دار !
و چنین بود که ما رفتیم ادبیات خواندیم که نه برای فاطی تنبان میشود و نه به درد دنیا مان میخورد و نه آخرت مان !
فی الواقع خسر الدنیا و الآخره ماییم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر