دنبال کننده ها

۹ آبان ۱۳۹۷

آرشی جونی و بابا بزرگی

آرشی جونی و بابا بزرگی
امروز کارمان شده است نوه داری!
نوه شماره یک - نوا جونی - به مدرسه رفته است و خشک و تر کردن نوه شماره دو افتاده است گردن ما .این نوه شماره دو از دیشب خانه ماست .
از صبح تا حالا با هزار زور و زحمت و من بمیرم تو نمیری سعی کرده ایم صبحانه اش را بدهیم . دیشب مادرش با صلابت یک مادر سختگیر امر فرمودند که صبحانه آرشی جونی را فراموش نفرماییم ، ما هم اطاعت امر همایونی فرمودیم و گفتیم چشم قربان ! . امروز دو ساعت تمام از این اتاق به آن اتاق و از این طبقه به آن طبقه دویدیم بلکه صبحانه جناب آقای آرشی باشی را توی حلقشان بریزیم اما این پدر سوخته انگاری میداند بابا بزرگی دست و پا چلفتی است !
بعد از کش و قوس های دو ساعته جانفرسا ! نوبت به تعویض دایپر میرسد ! خدایا این دیگر چه مصیبتی است ؟ با هزار زور و زحمت و قربان صدقه دایپرش را عوض میکنیم اما پس از چند دقیقه متوجه میشویم که دایپر را پشت و رو بسته ایم ! دوباره روز از نو روزی از نو !
حالا که همه چیز به خیر و خوشی انجام شده است جناب آرشی باشی حس کنجکاوی شان گل کرده است و می‌روند سراغ قفسه ها . قفسه ها را باز می‌کنند و می بندند . دوباره و صد باره بازش میکنند و ما دو باره و صدباره می بندیمشان . پس از آن به کشف جدیدی نائل می‌شوند . نوبت چراغ هاست . چراغ ها را خاموش و روشن می‌کنند و حظ می‌کنند ! نه یک بار نه دو بار ، هزار بار ، ما هم نشسته ایم تماشایش می‌کنیم . تلویزیون روشن است . کارتون پخش می‌کند . تلفن مرا هم برداشته است و دیزنی کانال را تماشا می‌کند . گهگاه چیزهایی هم بلغور می‌کند که حالی ام نمی‌شود . حالا صندلی های اتاق ناهار خوری را از اینسو به آنسو میکشاند . چه تلاشی هم می‌کند . نمیدانم چه در سر دارد .
قرار است تا ساعت یک بعد از ظهر در خدمت آرشی جونی باشیم . اگر تا آنموقع به خدمت حضرت باریتعالی مشرف نشده باشیم یقین بدانید پوست و استخوانی از ما باقی مانده است !
ما نمیدانستیم بابا بزرگ شدن چنین مکافات هایی دارد ها !
خدا پدر نوا جونی را بیامرزد که اهل اینجور خرابکاری ها نیست . غذایش را میخورد و کارتونش را تماشا می‌کند و می‌گوید : بابا بزرگ‌! یا الله ! پا شو برویم خرید ! میرویم یکی دو تا اسباب بازی برایش میخریم و بعدش هم میرویم زیارت اسب ها - چیف و ریو - و خلاص.
همه اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم که در دنیا هیچ لذتی بهتر از لذت نوه داری نیست هر چند نوه تان آدم خرابکاری مثل آرشی جونی باشد

۸ آبان ۱۳۹۷

چه دنیایی


چه دنیایی ؟
یک انسان نود و هفت ساله یهود ی که از اردوگاه مرگ نازی ها جان سالم بدر برده بود دیروز در امریکا بدست یکی از نوادگا ن هیتلر به قتل رسید .
او که برای نیایش به درگاه خداوندش به کنیسه رفته بود همراه ده تن دیگر از همکیشان خود تنها بجرم اینکه یهودی است به خاک و خون در غلتید .
جهان ما جهان نفرت انگیزی شده است و متاسفانه از در و دیوار مرگ و نکبت و نفرت میبارد .
کتاب گرانقدر کلیله و دمنه در باب برزویه طبیب تصویری عریان از آن زمان و زمانه بدست میدهد که گویی بازتاب زمان و زمانه اکنونی ماست .
«... کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی.
-افعال ستوده و اخلاق پسندیده مدروس گشته .
⁃ راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده.
⁃ عدل نا پیدا و جور ظاهر
⁃ -علم متروک و جهل مطلوب
⁃ لوم و دنائت مستولی
⁃ کرم و مروت منزوی
⁃ دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی
⁃ نیکمردان رنجور
⁃ شریران فارغ و محترم
⁃ مکر و خدیعت بیدار
⁃ مظلوم محق ذلیل
⁃ و ظالم مبطل عزیز
⁃ حرص غالب و قناعت مغلوب
⁃ و عالم غدار بدین معانی شادمان و حصول این ابواب تازه خندان ...»

⁃ آیا این تصویری عریان از زمانه ما نیست ؟

۷ آبان ۱۳۹۷

پس چرا صبح نمیشود ؟


پس چرا صبح نمیشود ؟
ساعت ده شب میروم که بخوابم . در خواب و بیداری کمی تلویزیون نگاه میکنم و خوابم می برد .چند لحظه بعد بیدار میشوم . نگاهی به ساعت می اندازم . ده و چهارده دقیقه است . آبی می نوشم و تلویزیون را خاموش میکنم و میکوشم بخواب روم . نیم ساعتی با خودم کلنجار میروم . از چپ به راست و از راست به چپ می غلتم .خواب از چشمانم گریخته است . دو باره تلویزیون را روشن میکنم . از این کانال به آن کانال . همه جامرگ و میر و کشتار است . دختر سیزده ساله ای بهمراه دو ست پسرش مادر و دو تا از برادرانش را کشته است . با تفنگ و با شمشیر سامورایی ! پدر دو گلوله خورده است و زنده مانده است . زنده مانده است تا حکایت درد باز گوید . خانه را نیز به آتش کشیده اند . خاکستری از خانه بر جای مانده است.
دو باره خوابم می برد . تلویزیون همچنان روشن است .خواب می بینم از چنگ هیولایی ترسناک میگریزم . هیولا چماقی بدست دارد و من ترسان و لرزان در خرابه های خانه متروکی اینسو و آنسو میدوم . میخواهم فریاد بر کشم بلکه کسی به دادم برسد اما صدایی از گلوگاهم بر نمیآید. لرزان و ترس خورده و خیس عرق از خواب بیدار میشوم . تنم میلرزد . تلویزیون روشن است . نگاهی به ساعت می اندازم . یازده و سیزده دقیقه است .لیوان آبی می نوشم و سعی میکنم بخواب روم .خواب به چشمانم نمیآید .از این پهلو به آن پهلو می غلتم . کانال تلویزیون را عوض میکنم . دوباره خوابم می برد . در خواب تشنه ام شده است . خواب می بینم در بیابانی سوزان افتان و خیزان در پی چشمه آبی میگردم . از زور تشنگی از خواب میپرم. دهانم خشک شده است . قطره آبی می نوشم و با هزار زور و زحمت دو باره بخواب میروم .
ساعتی بعد دو باره بیدار میشوم . همچنان از تشنگی بی تابم . خوشحالم که صبح آمده است . نگاهم به ساعت می افتد . عقربه ها ی ساعت گویی بمن دهن کجی میکنند. روی سه و پانزده دقیقه ماسیده اند
آبی می نوشم و میکوشم بخواب روم . تا سپیده صبح ده بار میخوابم و بیدار میشوم . خدایا پس چرا صبح نمیآید؟
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی