دنبال کننده ها

۱ تیر ۱۳۹۲

داستان دزدان.....



يك آقاى دزدى ، رفته بود خانه ى يك روضه خوانى دزدى ! كلى چيزهاى قيمتى جمع كرده بود و پيچيده بودشان توى يك پتويي و وقتى خواست بلندش بكند و بگذارد روى دوشش ، گفت : يا على !!
روضه خوان كه از خواب بيدار شده بود و دزد را مى پاييد ، يكباره پريد جلوى دزده و گفت : كور خو ندى داداش ! خيال ميكنى ميتو انى با يك " يا على " ، همه ى چيزهايي را كه من طى سالها ، با گفتن " يا حسين " فراهم كرد ه ام بردارى و در بروى ؟
من ، دوستى داشتم كه در زمان آن "خدا بیامرز "، افسر نيروى دريايى بود . مرد بسيار خوب و ساده دلى بود ، دست پخت بسيار خوبى داشت  و مخصوصا در پختن غذاهاى رشتى مثل باقلا قاتوق و ميرزا قاسمي همتا نداشت .
اين جناب سرهنگ  يك روز برايم تعريف ميكرد كه :
ما در دوره ى افسرى مان ، چون بيا و برويى داشتيم و لولهنگ مان هم خيلى آب ميگرفت ، علاوه بر كلفت و نوكر و راننده و دربان و باغبان ، يك آقايي هم داشتيم كه سالى يكى دو ماه  توى خانه مان پيدا ميشد و كارهاى مربوط به آبرسانى و برق رسانى و سر و سامان دادن به انبار و باغچه و گاراژ و اينجور چيزها را بعهده ميگرفت .
يك بار ، اين آقا  بر خلاف معمول  كه هميشه تابستانها سر و كله اش پيدا ميشد و يكى دو ماهى وبال گردن مان بود ، اصلا و ابدا پيدايش نشد ، تا اينكه در اواخر پاييز  ديديم سر و كله اش پيدا شده و كلى هم چاق و چله شده است !
پرسيديم : كجا بودى ؟ چرا امسال تابستان نيامدى ؟
گفت : زندان بودم !
پرسيديم : به چه جرمى ؟
گفت : دزدى !
وقتيكه كلمه ى " دزدى " از دهانش در آمد ، ما ديگر پرس و جوى بيشترى نكرديم  و قضيه را جورى درز گرفتيم ، تا اينكه ، روزى از روزهاى خدا  كه دوتايى مان داشتيم باغچه مان را مى كنديم  يارو شروع كرد به تعريف كردن موضوعى كه كم مانده بود روى كله ى من اسفناج سبز بشود .
آقا دزده ميگفت : يك شب ، پس از كلى ديده بانى و پاس دادن و زاغ سياى يك آدميزاد آلاف و اولوف دار را چوب زدن ، بالاخره از ديوار خانه اش رفتم بالا و يك تخته فرش ابريشمى خوشگل را كش رفتم و گذاشتم زير بغلم و د فرار !! اما وقتيكه از ديوار خانه پريدم پايين  پاسبان كشيك  يقه ام را گرفت و مرا كشان كشان به كلانترى برد ،
در آنجا مرا انداختند توى يك سلول و فرش ابريشمى را هم لوله كردند و جلوى سلول من به ديوار تكيه دادند . من مادام كه توى سلول بودم  آدمها مى آمدند و مى رفتند و فرش ابريشمى هم همانجا مانده بود و بايد به عنوان مدرك جرم به دادگاه فرستاده ميشد !
صبح كه از خواب بيدار شدم  ديدم كه رئيس كلانترى  با يك آقاى محترمى  توى راهروى كلانترى  درست جلوى سلول من  دارند با همديگر حرف ميزنند ، يك قالى خرسك فكسنى درب و داغان هم  كه شايد ده تومان نمى ارزيد  بجاى آن قالى ابريشمى گرانبهايي كه من دزديده بودم  به ديوار تكيه داده شده بود و از آن قاليچه ى گرانبها خبرى نبود !
آقاى رئيس كلانترى  با آ ن آقاى محترم  به سلول من نزديك تر شدند و آقاى رئيس كلانترى آن قالى خرسك دو زارى را به آن آقا نشان دادو گفت :
اين قالى شما قربان !!
و بعد ، رو به سلول من كرد و گفت :
آن فلان فلان شده اى هم كه توى سلول است  همان فلان فلان شده اى است كه از ديوار خانه تان بالا رفته و قالى تان را دزديده است !!
آن آقاى محترم نگاهى به من و نگاهى هم به آ ن قالى خرسك دو زارى انداخت و رو به رئيس كلانترى گفت :
جناب سرگرد  اين كه قالى من نيست ! قالى من ابريشمى بود ! اين قالى كه دو تومن هم ارزش نداره !!
جناب سرگرد  پاسبانى را صدا كرد و دستور داد كه قفل سلولم را باز كنند و مرا از سلول بيرون بياورند ، وقتى كه از سلول بيرون آمدم  جناب سرگرد رو به پاسبانه كرد و گفت :
اين بيچاره رو پس چرا بيخودى دستگير كردين ؟؟!!
بعد ، همان قالى خرسك لوله شده ى دو زارى را گذاشت زير بغل من و گفت : به امان خدا آقا !! و مرا از كلانترى بيرون فرستاد ! 

۲۷ خرداد ۱۳۹۲

تلخی مکن ای چشمه

تو آب گوارایی ؛ جوشنده ز خارایی
تلخی مکن ای چشمه ؛ گر زهر بنوشانندت
***
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
***
بگذار تا از این شب دشوار بگذریم
آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم
***
در این خزان خبر سرو وگل چه می پرسی ؟
خبر خرابی باغ است و بیکسی نسیم
***
هوشنگ ابتهاج " سایه "