دنبال کننده ها

۵ آذر ۱۳۹۵



هوانگ .....
امروز یک آقای چینی میآید فروشگاه ما . نگاهی به اینسو و آنسو می اندازد و مستقیم میآید سراغ من .
می پرسم : می توانم کمک تان کنم ؟
با انگلیسی شکسته بسته ای میگوید : شما " هوانگ " دارید ؟
میگویم : چی چی ؟
میگوید : هوانگ ... هوانگ ...
به یکی از کارمندانم میگویم : ببین آقا چه میخواهد ؟
کارمندم دست آقای چینی را میگیرد و میبرد قسمت های مختلف فروشگاه را نشانش میدهد .
آقای چینی توی فروشگاه بالا و پایین میرود و نمیتواند " هوانگ " را پیدا کند . میآید سراغ من و باز میگوید : هوانگ .هوانگ
کاغذ و قلمی دستش میدهم و میگویم : اینجا بنویس ببینم چی میخواهی ؟ اما بنظر میآید که آقای چینی خواندن و نوشتن نمیداند . چند دقیقه دیگری توی فروشگاه به چپ و راست می چرخد و با دست خالی بیرون میرود و ما میمانیم حیران که خدایا " هوانگ " دیگر چه زهرماری است ؟
یاد خاطره ای می افتم .
سال 1984 بود . سه چهار روزی بود رسیده بودیم بوئنوس آیرس . وقتی قرشمال بازی ها و لجاره گری های امام خمینی را دیدیم گفتیم : ده خوب است برای کدخدا و برادرش و پیش از آنکه آ ن آقای جمارانی ما را جلوی کوره خورشید کباب بفرماید جان مان را بر داشتیم و زدیم بچاک جاده و از بوئنوس آیرس سر در آوردیم .
در بوئنوس آیرس رفتیم حاشیه شهر و هتلی گرفتیم تا کارمان جور بشود و بیاییم ینگه دنیا . هتل که چه عرض کنم ؟یک خانه کلنگی عهد دقیانوس با چند تا اتاق و آشپزخانه ای درب و داغان .
یک روز رفتیم از بقالی سر خیابان- یا بقول خودشان Almacen- تخم مرغ بخریم . زبان اسپانیولی هم نمیدانستیم . نگاهی به یخچال ها و قفسه ها انداختیم دیدیم از تخم مرغ خبری نیست .
به آقای بقال باشی بزبان انگلیسی گفتیم Eggs دارید ؟
آقای بقال باشی بر و بر نگاه مان کرد و نفهمید چه میخواهیم .
دست مان را مشت کردیم و نشانش دادیم و گفتیم : Eggs
باز هم چیزی نفهمید . خودکار و کاغذی بر داشتیم و شکل مرغی و تخم مرغی را کشیدیم و نشانش دادیم .
گفت : آها Huevosمیخواهید . بعدش رفت از توی یخچال کوچکی یک شانه تخم مرغ بیرون آورد و داد دست ما و گفت : Huevos
و این دومین کلمه اسپانیولی بود که یاد گرفتیم .
اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم Pantalon بود . یعنی شلوار
جلوی هتل ؛ دخترکم با دخترک دیگری همسن و سال خودش بازی میکرد . دخترک لیز خورد و افتاد توی جوی آب و شلوارش خیس شد .پاچه شلوارش را بالا کشید و با نوعی نگرانی کودکانه گفت :Pantalon
و ما اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم همین Pantalon بود .
حالا محض رضای خدا اگر شما میدانید " هوانگ " چه زهر ماری است لطفا خبرمان کنید اجر تان هم با حضرت امام زین العابدین بیمار ....

۱ آذر ۱۳۹۵

غم بود ؛ اما کم بود ....

این تصویر ؛ مرا با خود به سال های دور و دیر می برد . سال هایی که یادهایی از آن همچون سایه روشنی رنگین در ذهن و ضمیرم نقش بسته است .
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . با گنبدی مخروطی و یگانه .  در دامنه " شاه نشین کوه " لاهیجان - کوهی که بعدها نمیدانم چرا  "شیطان کوه  "  نامش نهادند .
این آرامگاه انگار با زندگی من گره خورده است .  به هر گوشه دنیا که کوچیده ام ؛ یادش و خاطره اش یکدم رهایم نکرده است .
گهگاه حتی عطر گل های وحشی هزار رنگ  روییده در بستر سبزش و عطر دلنشین شکوفه های بهار نارنجش را ؛ اینجا - در سانفرانسیسکو - حس میکنم و  گویی آوای شبانه زنجره هایش را می شنوم و یاد ها و یاد بودهای دوران نوجوانی ام را در لابلای خشت ها و نگاره هاو ارسی هایش می جویم .
در روزهای بارانی  میرفتم در حسینیه اش که پنجره هایی چوبین با شیشه های هزار رنگ داشت درس میخواندم . دور تا دور آرامگاه نارنجستانی بود که در فصل بهار با عطر شکوفه هایش مست میشدیم .
آنجا ؛ در جوار آرامگاه ؛از دامنه کوه ؛ آبشاری نعره میکشید و گوارا ترین آب جهان را بما عرضه میکرد .
بعد ها خواستندد  بر فراز تپه ای ؛ در کنار همین آرامگاه خانقاهی بسازند  و درویش لاغر اندامی بنام درویش قنبر ؛ در گرما و باد و باران و برف و توفان وسرما  ماهها سنگ های سپیدی را می تراشید و می تراشید تا خانقاه ساخته شود .
یکی دو بار  پیر و مرادشان - مطهر علیشاه -  با هیبتی و هیئتی  همچون نقش های مینیاتور بر کاسه های چینی  با گروهی از درویشان آمده بود و سفره ای گسترده بود و صدها نفر نه ؛  بلکه هزاران نفر را به آشی و حلیمی و و شوربایی مهمان کرده بود .
غروب که میشد پیر زنی از تبار خرده مالکان بجا مانده از دوران صفوی از کمر کش جاده خاکی لنگان لنگان بالا میآمد و و در چراغ های بقعه نفتی میریخت و پولی را که زواران در ضریح ریخته بودند جمع میکرد .
بعد ها من و رفیقم چوب دراز بلندی را بر میداشتیم و بر نوک آن آدامسی می چسباندیم و آنرا از لای معجر ضریح میگذراندیم و پول های داخل ضریح را کش میرفتیم و با آن به سینما میرفتیم و فیلم های بوریس لی تماشا میکردیم .
انگار هزار سال از آن روزهای شیرین گذشته است . روزهایی که بقول اسماعیل جان شاعر :
غم بود ؛ اما کم بود