دنبال کننده ها

۱ مهر ۱۴۰۱

فرومایگان در جایگاه فرزانگان

حکیم توس ، فردوسی بزرگوار، در کتاب گرانقدر شاهنامه-که در واقع باید گفت کتاب خردنامه است-ضمن بیان داستان های اساطیری و تاریخی به قدرتمداران و شاهان و امیران پند میدهد که :ایران همچون باغ بسیار درخت زیبایی است که اگر با خیره سری دیوارش را بر اندازی با خروش و خشم و پیکار سواران و کین خواهی مردمان آن روبرو خواهی شد :
که ایران چو باغی است خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
اگر بشکنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا ، چه راغ
نگر تا که دیوار او نفکنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کز آن پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
صفحات تاریخ نشان میدهد که بسیاری از شاهان و امیران و حاکمان و زور مداران هرگز این پند حکیمانه فردوسی را نشنیدند و لاجرم در چنبر بلایی گرفتار شدند که فرجامی جز فروپاشی کاخ ها و سقف ها و ایوان ها و تباهی سرزمین ما را بهمراه نداشته است.
در داستان ضحاک، فردوسی تصویری بدست میدهد که گویی تصویر روزگار اکنونی ماست. روزگاری که بقول مولانا:
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی است دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
جان او مجنون،تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشتخو
احمقان سرو شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
نسل ما در سال ۱۳۵۷ با یک اشتباه محاسبه تاریخی وبسبب توهم بیمارگونه ای که به آن گرفتار آمده بود تیغ در کف زنگیان مست گذاشت که دستاوردش آن شد که امروز باید خیابان ها و کوچه های شهرهای ما از خون فرزندان میهن ما رنگین شود .
در داستان ضحاک ، پیر فرزانه توس گویی روزگار اکنونی ما را به تصویر میکشد . روزگاری که عقلانیت و خردورزی جای خود را به عصبیت های جاهلی و یکه تازی فرومایگان داده است :
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
بر آمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
گویی فردوسی روزگار اکنونی مارا باز میگوید . روزگاری که فرومایگان بر اریکه فرمانروایی نشسته اند و دیوان و ددان بر فرزانگان و آزادگان حکم می رانند .
آیا در دستگاه عریض و طویل آقای عظما فرزانه مردی پیدا نمی شود که چهار سطر از همین شاهنامه را برای این زنگی مست راهزن بخواند ؟

روز اول مدرسه

چه سالی بود ؟پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟
آقای هویدا پاپیون میزد میآمد دارالفنون. یک گل ارکیده روی یقه کت اش چسبانده بود . یک پیپ و یک عصا هم‌داشت.
میآمد دارالفنون . زنگ مدرسه را میزد میگفت : بچه ها ! بچه های ایران ! شما باید ایران را بسازید .
می رفتیم کلاس. به ما شیر میدادند . موز میدادند . ما شیر و موز می خوردیم . به هویدا فحش میدادیم . به شاه فحش میدادیم . میگفتیم نوکر امریکاست . میگفتیم نوکر انگلستان است .برادر بزرگ مان میگفت نوکر امپریالیسم است ! ما نمیدانستیم امپریالیسم کجاست ؟
چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟
حالا سمیرا برایم نامه نوشته است . سمیرا در قزوین مدرسه میرود . میگوید دیگر نمی خواهم مدرسه بروم . از مدرسه می ترسم . از خانم معلم می ترسم . از ناظم مدرسه می ترسم . از معلم دینی بیشتر می ترسم . از فراش مدرسه هم می ترسم .
سمیرا میگوید : ناظم مدرسه مان گفت باید اسمم را عوض کنم بگذارم سمیه . اگر هم سمیه نشد بگذارم زینب. من هم از سمیه و هم از زینب بدم میآید
مگر سمیرا چه اشکالی دارد ؟ خانم معلم مان گفت اسمم تابوتی است . من اصلا نمیدانم چرا اسمم طابوتی است !
امروز خیلی زود رفتم مدرسه . توی حیاط مدرسه گوسفندی را به درخت بسته بودند . با دوستانم رفتیم با گوسفند بازی کردیم . پشم های نرم قشنگی داشت
یکوقت دیدیم حسن سبیل با یک سطل آب از راه رسید. به گوسفند آب داد . دستی به سرو و گوشش کشید .اما یکهو جلوی چشم ما ن پاهای گوسفند را بست و با یک کارد سرش را گوش تا گوش برید
ما خیلی ترسیدیم . همه مان جیغ کشیدیم . رباب و ملیحه غش کردند. ناظم مان گفت صلوات بفرستید. همه جا خونی شده بود .
من از فردا دیگر مدرسه نمیروم . می ترسم یک روز سر مرا هم مثل آن گوسفند بیچاره ببرند

۳۱ شهریور ۱۴۰۱

حکومت بدون مردم

لوموند میگوید : اعتراض های خیابانی ایران یک «رژیم بدون مردم » را به نمایش گذاشته است
آیا وقت آن نرسیده است که کنشگران داخل ایران که سال‌های سال بیداد و تحقیر و شکنجه و زندان را با بردباری تحمل کرده و خشونت را جایگزین عقلانیت و خرد ورزی نکرده اند اکنون یک دولت موقت تشکیل دهند تا ضمن جلوگیری از پراکندگی همه نیروهای حاضر در میدان نبرد ،رهبری جنبش را بدست بگیرند و آنرا با کمترین هزینه به سامان برسانند؟
البته باید تاکید کنم که سخن من سخن کسی است که در ساحل امن و آسایش نشسته و از دور دستی بر آتش دارد و هیچ اعتقادی هم به این اپوزیسیون مافنگی خارج از کشور ندارد
نگاهی به جنبش آزادیخواهانه ایران و نقش تاریخی ملایان در تباهی ایران
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 09 21 2022

سخنرانی آقای لکوموتیر در سازمان ملل

بسم الله القاصم الجبارین
انا لله و انا الیه الراجعون
با سلام و درود خدمت صندلیهای عزیزانقلابی ؛ من رییس القاتلین ، فرزند مش ممقلی- مسمی به لوکوموتیر - دارای درجه دکترا از حوزه علمیه تاجیکستان و ایضا روسستان و چینستان، ازکشور اسلامی انقلابی اختلاسی ایران خدمت تان رسیده ام و پیام آزادی و عدالت برایتان آورده ام . همان عدالتی که امت انقلابی ایران از آن بر خوردار است و در سایه همین آزادی و عدالت اسلامی هم اکنون در خیابان‌های ایران به نوازش ماموران انتظامی و برادران جان بر کف بسیجی اشتغال دارند ،
من با پیام آزادی به این مکان مقدس آمده ام . بله آزادی از قید و بند تمام کسانیکه سالها با تبختر و اهن و تلپ های مستکبرانه بر روی شما صندلی های عزیز نشسته و بر شما تکیه داده اند و من - رییس القاتلین - امسال با حضورم شما را خالی از سکنه میکنم
ازبرادران وخواهران متعهد انقلابی عزیزی که قدم رنجه فرموده و مکان مناسبی برای خواب قیلوله و چرت های انقلابی پیدا کرده وما و دولت ما و مقام عظمای ولایت راسرفراز فرموده اند سپاس بسیار دارم .
صلوات جلی ختم بفرمایید تا چرت مستکبران و عوامل صهیونیزم بین المللی پاره بشود
و من الله التوفیق ، که خداوند از همه گردن کلفت تر است .

۳۰ شهریور ۱۴۰۱

بیداری حسن جان ؟

زنم میگوید : آخر هفته برویم دیدن نوه ها ؟ دلم برای شان بد جوری تنگ شده .
میگویم : آخر هفته؟ آخر هفته که بارانی است . من که روزهای بارانی نمی توانم رانندگی کنم. چشم هایم خوب نمی بیند! مگر میخواهی خودمان را به کشتن بدهیم؟
البته همه این حرف ها بهانه است . نه آخر هفته بارانی است نه چشم مان عیب و علتی دارد . فقط بهانه می تراشم که پشت فرمان ننشینم .
این روزها از رانندگی بدم میآید . وقتی در بزرگراهها رانندگی میکنم آهسته میرانم اما راننده های پشت سری هی برایم بوق میزنند و انگشت شان را حواله ام میکنند . زنم میگوید : چرا اینقدر آهسته میرانی ؟
میگویم : زن جان ! سرعت مجاز شصت و‌پنج مایل است ، من که نمی توانم بیش از شصت و‌پنج مایل برانم . می توانم ؟
زنم سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید . لابد توی دلش بمن فحش میدهد . من که از درون دل آدمیان خبر ندارم
ماشین ها به سرعت‌برق و باد از بیخ گوشم میگذرند .ویژویژ، ویژ ویژ. من اما از شصت و پنج مایل بالاتر نمی روم !
یادم میآید سه چهار سال پیش رفته بودیم سیاتل . موقع برگشتن هشتصد و هشت مایل رانندگی کردیم . از دو ایالت واشنگتن و اورگان گذشتیم و رسیدیم کالیفرنیا . یعنی یکسره از سیاتل راندیم تا سانفرانسیسکو
البته سه چهار سال پیش جوان‌تر بودیم و هنوز زهوارمان اینجوری در نرفته بود !
بادم میآید صبح میخواستیم توی گرگ و میش بامدادی راه بیفتیم . رفیق شاعر مان علی آقا مچ دست مان را گرفت و پرسید : کجا ؟
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیایید بنشینید صبحانه ای بخورید بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا هزار جور گرفتاری داریم .
باید برویم سر خانه زندگی مان .
علی آقا در آمد که : آخر این چه جور سفر کردن است ؟ ما که هنوز شما را ندیده ایم !
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما دوسه تا قرار دکتر و بیمارستان داریم . . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! اگر بمانید برای شما شعر هم میخوانم ها ! وشروع کرد به خواندن شعر هایش .
ما شعرهای علی آقا را گوش کردیم و یک صبحانه مفصل هم نوش جان کردیم و‌راه افتادیم .
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را یکسره کوبید و بدون آنکه خم به ابرو بیاورد یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن جان ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
یک خاطره ای هم‌از سفر سیاتل یادمان آمد که بد نیست برای تان تعریف کنیم
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم
May be an image of 2 people and outdoors

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

تولدت مبارک پسرم

تولدت مبارک پسرم
آنجا در بیمارستانی بالای تپه های اوکلند به دنیا آمد . بیستم سپتامبر ۱۹۸۸.
یکی دو ماهی بود به امریکا آمده بودیم . چهار سال و چند ماهی در بوئنوس آیرس روزگار گذاشته و سرانجام به هوای آب به سراب ینگه دنیا رسیده بودیم .
هنوز خانه و خانمانی نداشتیم . شغل ‌و کاری نیز .در هراس و امید میزیستیم . با حیرت و شگفتی به این جهان شگفت می نگریستیم.
نامش را « الوین Elvin» گذاشتیم . یعنی شراب . نام خواهرش را « آلما» نهاده بودیم . یعنی سیب !
کودکی اش را چندان بیاد ندارم زیرا برای آن نواله ناگزیر روزی ده دوازده ساعت به کار گل مشغول بودم
مدرسه رفت . دانشگاه رفت . دکترا گرفت . زن گرفت . بچه دار شد .و اکنون دختری زیبا بنام « تساTessa»دارد .
امروز سالروز تولد پسرم - دکتر الوین شیخانی - است
این آقای دکتر الوین شیخانی پیش از آنکه عیالوار شود یک پایش در امریکا و پای دیگرش در رواندا و مکزیک بود . میرفت تا مرهمی بر زخم دردمندان بگذارد . حالا در سانفرانسیسکو ماندگار شده است .
این آقای دکتر زبان فارسی را شکسته بسته حرف میزند و چون مادرش شیرازی است لاجرم لهجه غلیظ شیرازی دارد . آنهم چه لهجه ای ! انگار همین حالا از ناف دروازه کازرون شیراز به سانفرانسیسکو پرتاب شده است .به پختن هم میگوید پزیدن !!
زمانی که هفت هشت سالش بود یک روز بمن میگفت : بابا ! خیال میکنی من فارسی نمیدانم ؟
گفتم : چطور مگر ؟
گفت : شما هر چی بزبان فارسی بگویید من میفهمم .
گفتم : هر چی ؟
گفت : آره !
من هم شوخی ام گرفت و بیتی از حافظ را خواندم که : " ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم " و از الوین پرسیدم : این یعنی چه ؟
پسرم چند لحظه ای فکر کرد و گفت : بابا ! یعنی اینکه شما چیزی را گم کرده اید !
امروز سالروز تولد پسرم - دکتر الوین شیخانی - است . تولدت مبارک پسرم . یا بقول نوا جونی: تاوالودت موباراک !
Happy Birthday Elvin Joon Joony

طلاق بگیر خانم

دیروز و امروز یکی دو ساعتی به حرف های دکتر هلاکویی گوش میکردم .
اینطور که پیش میرود اگر برنامه های دکتر هلاکویی یکی دو سال دیگر دوام پیدا کند و خلایق بخواهند بر اساس رهنمودهای روانشناسانه ایشان عمل کنند بدون شک هشتاد نود درصد از خانم ها و آقایانی که به رادیو « همراه» گوش می‌دهند باید از همدیگر طلاق بگیرند !
راستش همسر جان خودمان هم اگر قرار بود دو سه روز به رهنمودهای ایشان گوش بدهد هیچ معلوم نبود پس از چهل و دو سال زناشویی دست مان را نگیرد ببرد محضر بگوید جناب آقای گیله مرد ! مهرم حلال جانم آزاد!
May be a cartoon of text that says 'CS107107 ARTOO ARTOONJ9 OLLEC "Do you believe in life after marriage?"'

شاه

آقا !ما از میان همه شاهان و امیران و وزیران و رهبران زنده و مرده جهان فقط دوتا پادشاه را دوست داریم . یکی شان پادشاه سابق یونان جناب کنستانتین دوم و دیگری همین ملک عبدالله پادشاه اردن است .
این آقای پادشاه اردن ؛ هم تحصیلکرده است ؛ هم خوش قیافه است . هم هیچ شباهتی به مسلمان ها و مسلمان زاده های نکبت الدوله ندارد ؛ هم بمعنای واقعی دموکرات است و هم اینکه مثقالی هف صنار با امیران و رهبران خاورمیانه تفاوت دارد .
وسعت اردن تقریبا برابر همین ایالت ایندیانای خودمان است . چاههای نفت و معادن طلا و نقره و سرب و آهن و مس و زغال هم ندارد . اما در همان منطقه ای که خون و دود و بلاهت و حماقت و برادر کشی از زمین و آسمان میبارد ؛ اردن تنها کشوری است که چند میلیون آواره فلسطینی و سوری و عراقی و سودانی را در خودش جا داده و هیچ از خون و خونریزی و بمب و موشک و ترقه و آتش و دود خبری نیست .
کاشکی مابقی رهبران دنیا کمی آدمیت را از همین ملک عبدالله یاد میگرفتند .
اما آن دومین پادشاه محبوب مان - جناب کنستانتین دوم - چهل پنجاه سالی است که از سلطنت خلع شده و بگمانم حالا دیگر خیلی پیر شده باشد .
علاقه ام به این پادشاه اسبق یک دلیل شخصی دارد و آن این است که پس از کودتای سرهنگ ها در یونان ؛ جناب کنستانتین و همسر بسیار زیبای شان چند روزی بدعوت آن اعلیحضرت رحمتی به ایران آمده بودند و من تنها خبر نگاری بودم که همراه آنها بودم و از دیدارشان از جنگل های اسالم و کارخانجات کاغذ سازی پارس و شیلات شما ل گزارش رادیویی تهیه میکردم . علاقه من هم به جناب کنستانتین دوم و همسرشان از این بابت است که از رفتار فروتنانه و مهربانانه و بی غل و غش شان کیف میکردم و میدیدم که پادشاه یک مملکت هم میتواند آدمی ساده و بی فیس و افاده و خاکی و مهربان باشد
نمیدانم چرا آدمهای خوب یا زود میمیرند یا در چنبر حوادث و بحران هایی گرفتار میآیند که آنها را دق کش میکند .