دنبال کننده ها

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

نشان از سه کس دارد این نیک پی !!

یغمای جندقی شعری دارد که میگوید :

سید و صوفی و ملا سه گروه عجب اند
که از این هر سه بود در همه جا غوغایی
ملک ایران را ایزد ز کرم پاس دهاد
که تو هم سید و هم صوفی و هم ملایی

چند وقت پیش ما داشتیم توی خیابان های سانفرانسیسکو همینجور برای خودمان سلانه سلانه قدم میزدیم و با دیدن پریرویان دلربا بر عمر از دست رفته حسرت میخوردیم .
یکوقت توی یکی از خیابان های پرت بوی زنجبیل و دارچین به مشام مان رسید . چشم گرداندیم و دیدیم بعله ! یک فروشگاه درب و داغانی آنجا گوشه خیابان است که عینهو بقالی اصغر اقا در عهد قبله عالم سلطان بن سلطان ناصر الدین شاه قاجار را میماند . کنجکاو شدیم و رفتیم تویش .  جوانکی با ته ریشی و عرق چینی و لباده ای و جلیقه ای آنجا پای پاچال نشسته بود .
گفتیم : گود مورنینگ سر
از جایش پاشد و گفت : سلامون علیکم و رحمت الله
پرسیدیم : پاکستانی هستید ؟
گفتند : بله
پرسیدند شما ایرانی هستید ؟
گفتیم : بله
پرسیدند : مسلمان هستید ؟
خواستیم بگوییم نه آقا ! ما و مسلمانی ؟ خدا آن روز را نیاورد ! اصلا به ریخت و قیافه مان میآید که مسلمان باشیم ؟  اما وقتی نگاه مان به نگاه شان گره خورد ترس ورمان داشت که نکند حالا همینجا ما را بجرم ارتداد به لقا ء الله بفرستد .
گفتیم : بله بله ! مسلمانیم !صد البته مسلمانیم ! آنهم چه مسلمانی !
پرسیدند : چه نوع مسلمانی هستید ؟
گفتیم : مسلمانیم دیگر .منظورتان چیست که می پرسید چه نوع مسلمانی هستم ؟
گفتند : منظورمان این است که شیعه هستید ؟ سنی هستید ؟ شافعی هستید ؟ مالکی هستید ؟ حنفی هستید ؟حنبلی هستید ؟  دوازده امامی هستید ؟  هشت امامی هستید ؟ زیدی هستید ؟ اسماعیلی هستید ؟  کدام شان هستید ؟
گفتیم : ببین آقا جان ؛ ما فقط مسلمانیم . همین و والسلام . حالا میشود شما بما بفرمایید اسم شریف حضرتعالی چیست ؟
فرمودند : صاحب قدرت الله خان جابر شاه مالکی
گفتیم : سبحان الله !قدرت خدا را می بینی ؟ یک آدمیزادی مثل حضرت مستطاب عالی  هم الله و هم جابر و هم مالک و  هم خان و هم شاه هستی و تازه ماشاءالله هزار ماشاء الله یک قدرت الله را هم بدنبال خودت میکشی . سعادت از این بالاتر ؟ ماشا ءالله ! ماشاء الله !  یکی نان نداشت بخورد پیاز میخرید انبار میکرد میخورد تا اشتهایش باز بشود .
بگمانم طفلکی چیزی از حرف هایم حالیش نشد .آمدیم بیرون و با خودمان گفتیم : ما خیال میکردیم دوره شاه بازی و خان خانی گذشته است ؛ عجب اشتباهی میکردیم ها !؟
نشان از سه کس دارد این نیک پی
ز افراسیاب و ز کاووس کی

حالا چرا این داستان را برای تان تعریف میکنم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . حوصله داشته باشید آقا ! مگر هفت ماهه به دنیا آمده اید ؟  حتما منظوری و مقصودی داریم دیگر !
باری ؛ خدمت تان عرض کنیم که در میان نامزدهای ریاست جمهوری حکومت نکبتی آخوندی ؛ ما اگر قرار بود رای بدهیم به همین نکبت الدوله جناب مستطاب میر سلیم رای میدادیم . میدانید چرا ؟
اولندش اینکه نام مبارک ایشان آقا سید مصطفی آقا میر سلیم است . یعنی فی الواقع ایشان یک آقای تمام عیار چها رپشته هستند . هم سید و هم آقا و هم میر و هم آقای مجدد مشدد هستند . نشان از چهار کس دارد این نیک پی
 دوم اینکه ایشان ریش دارند و سبیل ندارند . ما اگر چه خودمان سبیلو هستیم اما از رییس جمهور سبیلو خوش مان نمیآید آقا ! مگر میشود رییس جمهور مملکتی سبیلو باشد ؟  چه خیال میکنید شما ؟ ما خودمان سبیل هایمان را کلفت کرده ایم تا کسی جرات نکند بیاید بما بگوید آقا بیا رییس جمهور بشو !!
سوم اینکه : آن قدیم ندیم ها که ایشان وزیر ارشاد اسلامی بودند اگر در کتابی یا مقاله ای از کلمه " رویهمرفته " استفاده شده بود ایشان اجازه چاپ آنرا نمیدادند و میفرمودند خلاف شئون اسلامی است .بهمین خاطر بود که ما اسمش را گذاشته بودیم آقای رویهمرفته .
چهارم اینکه : آقا ! ایشان زبان فرانسه هم بلغور میکنند . هیچ میدانید  یک رییس جمهور فرانسه دان چقدر منزلت و ارزش و اعتبار برای مملکت مان میآورد ؟ فقط خدا کند فرانسه دانستن ایشان مثل فرانسه دانستن آن آقای ابولی نباشد
از همه مهمتر اینکه : آقا جان ! اگر ایشان رییس جمهور بشوند لابد توی اتاق خواب امت اسلام مفتش مخصوصی خواهند گذاشت تا نکند خدای نا کرده زبانم لال رویم به دیوار کسی از آن کارهای بی ناموسی بکند و رویهمرفته باعث آبرو ریزی شئون اسلامی بشود .
بروید رای بدهید آقا ! چرا نشسته اید ؟ رییس جمهور از این بهتر ؟  رویهمرفته آدم خوبی است  ببین اگر پدر مادر خدا بیامرزشان  رویهم نرفته بودند  دیگر چه تپاله ای  پس می انداختند !
بقول ناصر خسرو :
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آنرا بزرگی سگ نشمریم .


۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

مردی که یک پا ندارد .

کودکی را می بینم که دست ندارد . بی دست به دنیا آمده است .
 قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد .
قلم نقاشی را  لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت .
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است .
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر داشته هایم را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ؛ مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی .

مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی  و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست  ؛  دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی  ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم .

دفتر ایام را ورق میزنم . به میهن خود پرواز می کنم . مردی را می بینم که همه توانایی هایی ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای مردم میهنم پدیده جدیدی آفریده است . عکس و تفصیلاتش را هم در روزنامه گذاشته است .
لابد می پرسید چه پدیده ای ؟ .دانشمند سر زمین من ؛  ماشینی ساخته است تا حاکمان  بتوانند انگشتان  گناهکاران و مجرمان و محکومان را ببرند .
باور نمیکنم . اما عکس روزنامه به من دهن کجی میکند و میگوید : باور کن ! باور کن ای مردی که از آن کویر هراس گریخته ای .... باور کن !

 به مولانا پناه می برم . میگوید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر شود میل این ؛ شود کم از این
ور رود سوی آن ؛ شود به از آن

دلم میخواهد با خودم خلوت کنم و کمی بگریم .

مردی که پا نداشت .
تا قله بلند به سختی صعود کرد
پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم .