دنبال کننده ها

۱۹ فروردین ۱۴۰۲

همدلی با ظالم

« ای وطن غمگینم
تو از من
که شاعری بودم که عاشقانه میسرود
شاعری ساختی
که به دشنه میسراید »
-نزار قبانی -
بار دیگر در سر زمینی که ارض موعود نام دارد یهودیان و مسلمانان به جان هم افتاده و آتش و خون از آسمانش میبارد
رفیقم می‌گوید : سکوت در برابر رویدادهای دهشتناک فلسطین یعنی همدلی با ظالم
آن یکی می‌گوید : از روزی که جمهوری نکبتی اسلامی خودش را وکیل وصی فلسطینی ها دانسته و خودرا نخود آش کرده و برای فلسطینیان پستان به تنور داغ می چسباند من عمیقا حس میکنم که همدلی با فلسطینی ها یعنی همدلی با آدمخواران حکومت روضه خوان ها.
من هم تاملی میکنم و می بینم با همه کشش و علاقه ای که به ظلم ستیزی دارم و داشته ام ؛ دیگر ماجراهای خونبار فلسطین در من چنانکه باید و شاید واکنش همدلانه ای بر نمی انگیزد
می بینید؟ می بینید این حکومت آدمخواران از ما چه ساخته است؟
از ما انگار سنگ و کلوخی ساخته است که حتی برای رماندن گرازی در مزرعه ای بکار نمی آید
-

۱۸ فروردین ۱۴۰۲

نظمیه در زمان قاجار

نظمیه یا شهربانی در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به تقلید از سازمانهای اروپایی در ایران تأسیس شد،.
تأسیس اداره نظمیه كه آن را «اداره نظمیه و امنیه و احتسابیه دارالخلافه» نام گذاردند در ربیع الثانی سال ۱۲۹۶ صورت گرفت و چهارصد پلیس پیاده و شصت پلیس سوار استخدام شدند و خانه یی در خیابان چراغ گاز اجاره شد تا تشكیلات اداره پلیس تهران در آن مستقر شود.
گزارشهای نظمیه از محلات طهران
سنگلج ـ مشهدي حيدر حلاج ديشب مي خواسته برود بالاي بام بخوابد. زنش مانع مي شود. مشار اليه قبول نكرده، مي رود مي خوابد. اواسط شب براي حاجتي برخاسته، از بام افتاده، سرش شكسته و خون از گوش او رفته، به فاصله ساعتي فوت مي كند. (ص۷)
محله دولت ـ ديشب عيال مشهدي حسين نام با شوهرش نزاعشان شده، ضعيفه به رييس محله شكايت مي كند. رييس محله فرستاده، تحقيقات كرده، معلوم مي شود كه مشار اليها بدون اذن شوهرش با همسايه ها به حضرت عبدالعظيم (ع) رفته است. مشار اليها از او مؤاخذه نموده نزاع جزيي كردند، آنها را صلح مي دهند.
چالميدان ـ ديروز مشهدي حسين نام به رييس محله اظهار مي دارد كه يك رأس الاغ من در بيرون دروازه مفقود شده است. رئيس محله چند نفر فرستاده جستجو كرده الاغ مشار اليه را پيدا نموده آورده، به او مي سپارند، با كمال امتنان مي برد. (ص ۳۲)
سنگلج ـ ديشب شخصي از عابرين در خيابان گمرك عبور مي كرده، يك مرتبه به يكي از چاههايي كه در آنجا است افتاده. اجزاي پليس رسيده ملتفت گرديده به زحمت او را از چاه بدون عيب و نقص بيرون مي آورند. (ص۲۸۹)
عودلاجان ـ استاد احمد ارسي دوز كه مدتي قبل به زيارت مشهد مقدس مشرف شده بود مراجعت كرده ديروز وارد دارالخلافه شده است كسانش تشريفاتي براي ورود او ترتيب داده بودند. (ص۴۷۴)
محله دولت ـ مشهدي جواد توتون فروش كه شخص پيرمردي بود دختر ده دوازده ساله[اي] را به نكاح خود درآورده هنوز عروسي نكرده بود، روز گذشته به خانه عروس خود رفته سركشي كرده به دكان آمده نزديك به غروب يك مرتبه افتاده از هوش مي رود. مادر زنش رفته او را به خانه آورده به فاصله جزيي فوت نموده است. ميرزا حسين، طبيب اداره پليس با يكي دو نفر طبيب ديگر فرستاده شدند جنازه او را ديده تصديق دادند كه سكته كرده است جنازه اش را امانت گذاردند تا بعد از ۲۴ ساعت دفن نمايند. (ص۵۵۴)
سنگلج ـ ديروز زن مشهدي محمد نام به حمام رفته طفل كوچك خود را در خانه نزد ضعيفه منسوب خودش مي گذارد. ضعيفه مي بيند طفل زياد گريه و بي تابي مي كند جزيي ترياك به او مي دهد حال طفل منقلب گرديده صبح آن روز فوت مي شود. ضعيفه مذكوره به مادر طفل مي گويد كه من ترياك دادم. چون عمداً مشاراليها اين كار را نكرده بود، مادر طفل حرفي نزد و طفل را به خاك مي سپارند.(ص۵۱۲)
از : سایت «ایرون» - به سردبیری آقای جهانشاه جاوید
No photo description available.
All reactions:
50

۱۷ فروردین ۱۴۰۲

شرح قتل قایممقام فراهانی

…..مع القصه! بعد از باز داشتن قائممقام در بالا خانه دلگشا، شاه غازی فرمودند :
« قلم و قرطاس از دست او بگیرید و اگر خواهد شرحی به من نگار کند نیز نگذارید ، که سحری در قلم و جادویی در بنان و بیان اوست که اگر خط او را ببینم فریفته شوم و او را رها کنم »
پس بر حسب فرمان ، عوانان دژخیم ادات نگارش او‌را گرفته از بالا خانه دلگشا فرود کردند ‌ودر بیغوله ای که حوضخانه خوانند محبوس داشتند و بعد از شش روز خپه(خفه) کردند و جسدش را در جوار بقعه شاه عبدالعظیم رضی الله عنه به خاک سپردند .
« نقل از :ناسخ التواریخ-لسان الملک سپهر»
آری دوست عزیز: بی جهت نیست که شاعر فریاد میزند :
بیدار هر که گشت در ایران رود به دار
بیدار و زندگانی بی دارم آرزوست
و بی جهت نیست که گفته اند هر آنکس قدمی در راه آبادانی ایران بر دارد سرانجام خانه خراب میشود

ریشه های تاریخی ولایت فقیه


ریشه های تاریخی ولایت فقیه و پدیده ای بنام مرجع تقلید
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 04 05 2023

نوا جونی برنده جایزه کتابخوانی شد

نواجونی برنده جایزه کتابخوانی شد
Look what my little book worm won
A trophy for 3rd place in the battle of the books competition at her school
She beat a lot of 5th and 6th graders😍
Next year she is saying she will do better in the spelling Bee and the book battle. She is only in 4th grade
She has a lot of confidence. She says I will fight to win the role of Queen of hearts in the play
All reactions:
184

آقای حاج جبار

( از دوری ها و دلگیری ها )
انگار همین دیروز پریروز ها بود .
پسرمان - الوین جونی- چهار پنجساله بود که همراه ما میآمد سر کار مان . آنجا توی فروشگاه می چرخید و به کارمندان مان کمک می‌کرد . کمک که چه عرض کنم ؟ توی دست و پای شان می پلکید .
آخر هفته که می‌شد باید چک حقوقی کارمندان مان را می نوشتیم . الوین هم میآمد توی دفترمان و با شیرین زبانی کودکانه اش میگفت : بابا ! چک حقوقی مرا هم نوشتی؟
من هم یک چک برایش می نوشتم و میگذاشتم توی پاکت و میدادم دستش .
یکی دو ماهی گذشت . یک روز صبح زود میخواستیم برویم سر کار ، الوین در آمد که : بابا ! اول برویم بانک
گفتم : بانک برای چه عزیزم؟
هفت هشت تا از همان چک ها را نشانم داد و گفت : برویم اینها را نقد کنیم !
گفتم : بانک ها هنوز باز نشده اندعزیزم . ساعت ده صبح باز می‌شوند . برویم فروشگاه، من خودم برایت نقد میکنم .
رفتیم فروشگاه و چک هایش را نقد کردم و پول ها را گذاشتم توی پاکت ودادم دستش .
الوین جونی این پول ها را گذاشته بود توی جعبه کوچکی توی اتاقش و گهگاه به مامانش قرض هم میداد . صد دلار میداد صد و بیست دلار پس میگرفت . یکپا نزول خور شده بود این پدر سوخته ! ما هم اسمش را گذاشته بودیم آقای حاج جبار !
حالا سی و چند سال از آن روز ها گذشته است. الوین جونی دکتر شده و زن گرفته و بچه دار شده و برای خودش خانه زندگی فراهم کرده است. ما هم پیر شده ایم و گهگاه دل مان میخواهد آن روزگاران بر گردد و الوین دو باره به مادرش پول قرض بدهد و ما هم اسمش را بگذاریم حاج جبار !
All reactions:
241

ما ملت حقگزاری نبوده ایم

ما ملت حقگزاری نبوده ایم
سعدی شعری دارد و میگوید:
به سرو گفت کسی میوه ای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهیدست اند
از زمان پیشا مشروطیت تا پایان دودمان پادشاهی در ایران ، آزادگان و فرهیختگان و نیک اندیشان و خرد ورزان بزرگی چه در عرصه سیاست و چه در قلمروی فرهنگ و ادب در میهن ما پا بمیدان نهاده و با فداکاری و آزادگی خشت روی خشت گذاشته و بقول سیمین بهبهانی با استخوان جان خودشان ستون به سقف آسمان میهن مان زده اند بلکه ایران و ایرانیان را از ژرفای نکبت و بی دانشی و فرومایگی و حقارت و خرافات بیرون بکشانند .
مردانی چون طالبوف، میرزا فتحعلی آخوند زاده ، مستشار الدوله ، میرزا آقاخان کرمانی ، زین العابدین مراغه ای ، حاج سیاح محلاتی، جلیل محمد قلی زاده ، سید حسن تقی زاده ، صور اسرافیل ، علی اکبر دهخدا ، محمد علی جمالزاده ، احمد کسروی ، محمد علی فروغی ، علی اصغر حکمت ، علی اکبر داور ، دکتر محمد مصدق .صادق هدایت ، پرویز ناتل خانلری ، دکتر محمد معین ،دکتر ذبیح الله صفا ، دکتر محمد جعفر محجوب ، ابراهیم پور داود ، سعیدی سیرجانی ، جلال الدین همایی ، مجتبی مینوی ، دکتر عبدالحسین زرین کوب . سعید نفیسی ، فروزانفر ، عبدالعظیم قریب و کسان بسیار دیگری که طی صد سال گذشته از جان خودشان مایه گذاشتند و با همه دشواری هایی که با آن روبرو بودند و با همه درگیری هایی که با ملایان و دینکاران داشتند در نهایت تنگدستی و مناعت طبع ، وتحمل انواع و اقسام مضایق و رنج ، توانستند شمعی - یا بقول اخوان « خردک شرری » در این خانه ظلمانی بیفروزند و از گزند هیچ باد و باران ‌و توفانی نهراسند .
مرحوم دهخدا خاطره ای از دوران آوارگی و تبعیدش را برای دکتر محمد معین نقل کرده است که اشک بر چشمان هر انسان آزاده ای می نشاند .
او میگفت :
« در این روزها هیچ پولی از ایران به من نمی رسید . ناچار با یک « سو»ی فرانسوی که معادل یک شاهی آن روزگار بود زندگی میکردم .با این یکشاهی شاه بلوط میخریدم و بجای شام و ناهار می خوردم . یک روز صبح از شدت گرسنگی و ضعف نتوانستم از تختخواب پایین بیایم ، در همین زمان نامه رسان پست آمد و یک بسته کتاب و یک نامه از ادوارد براون ( خاورشناس انگلیسی ) برایم آورد .
براون این کتاب ها را بمناسبت نوروز بمن هدیه داده بود . نامه براون را باز کردم ، نوشته بود : من و شما هر دو در راه آزادی می جنگیم ، اجازه بدهید مبلغ مختصری پول برای شما بفرستم .
در جواب نامه براون نوشتم : الحمدالله زندگانی من کاملا رو براه است و بهیچوجه به مساعدت مالی احتیاج ندارم.
مناعت طبع دهخدا چنان بود که هرگز حق تالیف لغتنامه را نگرفت و خانه ای را که داشت فروخت و بخشی از آنرا برای پرداخت دستمزد همکاران و تنظیم کنندگان لغتنامه اختصاص داد.
محمد علی جمالزاده نیز چنین سرنوشتی داشت. او‌در جوانی برای تحصیل به بیروت رفت . چندی بعد به سویس رفت و در پانسیون ارزان قیمتی اقامت گزید .
میگوید : چنان دچار بی پولی و دست تنگی شده بودم که هیچ چیز برای خوردن نداشتم .
در همان پانسیونی که بودم یک شب آنقدر بیدار ماندم تا همه خفتند.نیمه شب رفتم آشپزخانه دیدم دیگ بزرگی شیر آنجاست.لیوانی برداشتم همینکه لب بر آن گذاشتم یک آقایی که گویا سر و سری با دخترک آشپز باشی داشت یواشکی وارد آشپزخانه شد .من لیوان شیر را ریختم توی دستشویی و گفتم :سرم درد میکرد آمدم آب بخورم !
او‌هم گفت سرش درد میکرده است ! مرا برد به اتاقش چند تا قرص داد که با شکم خالی خوردم .
فردایش یکی به دیدنم آمد .گفتم : نامه ای به ایران نوشته ام پول تمبرش را ندارم . میخواستم پولی بدهد بلکه بتوانم نانی بخرم . ولی از شانس من او چند تا تمبر از جیبش در آورد و بمن داد !
ما چنین مردانی داشتیم و هرگز حقگزارشان نبوده ایم
اساسا ما ملت حقگزاری نیستیم