دنبال کننده ها

۲۸ مرداد ۱۴۰۲

آش بخور برادر

شیراز بودیم، دخترم تو‌ی تب میسوخت. سه چهار ماهش بود . گفتیم ببریمش بیمارستان. شب از نیمه گذشته بود . آمدیم سوار ماشین شدیم. هرچه استارت زدم ماشین روشن نشد . از پله های آپارتمان رفتم بالا. رفتم طبقه دوم .در زدم . در خانه همسایه ای را که نمی شناختم. طفلکی نیمه شب هراسان در را گشود.
گفتم : ببخشید آقا ! من همسایه تان هستم . ماشینم خراب شده . باید بچه ام را برسانم بیمارستان. اگر شما ماشین دارید میشود ماشین تان را برای یکی دو ساعتی بمن قرض بدهید ؟
مرا نمی شناخت. رفت سوییچ ماشینش را آورد داد دست من و گفت : آن پیکان سفید را می بینی؟ همان است. برو بسلامت.
آمدم سوار ماشین شدم راه افتادیم . دخترکم در آتش تب میسوخت . از کوچه که بیرون آمدیم پاسدارها جلوی مان را گرفتند:
-کجا میروید برادر؟
-میرویم بیمارستان نمازی . بچه ام تب دارد .
-گواهینامه و کارت ماشین برادر!
گواهینامه ام را نشانش دادم اما هر چه گشتم کارت ماشین را نتوانستم پیدا کنم
گفتم: آقا جان! این ماشین مال همسایه ماست. نمیدانم کارتش کجاست؟ بچه ام دارد میمیرد. باید زود بروم بیمارستان
⁃ نه برادر ! نمیشود . باید کارت ماشین داشته باشید
⁃ آقا جان! بچه ام دارد میمیرد. باید برسانمش بیمارستان
⁃ نه برادر ! نمیشود
از ماشین پریدم بیرون. فریاد زدم مادرجنده! من بچه ام دارد اینجا تلف میشود تو از من کارت ماشین میخواهی جاکش بی پدر مادر ؟
در چشم بر هم زدنی سه چهارتا پاسدار با کلاشینکف های شان می ریزند سر من. من همچنان دشنام میدهم و خون جلوی چشمانم را گرفته است.
در این گیر ‌و دار مرد میانسال ریشویی که کلاشینکفی به گردن دارد دستم را میگیرد به کناری میکشاند ومیگوید : سوار شو برو برادر !
میرویم بیمارستان . بیمارستان نمازی شیراز . دکتر معاینه اش میکند . نسخه ای می نویسد .میگوید بروید خیابان فلان از داروخانه شبانه روزی داروها را بگیرید
ساعت از سه بامداد گذشته است. میرسیم داروخانه. تابلویی بر درش آویزان است که میگوید : داروخانه شبانه روزی! کرکره هایش اما پایین است. هر چه به در و دیوار میکوبیم از هیچ جا پاسخی نمیآید . نیم ساعتی آنجا این پا آن پا میکنیم، هیچ تنابنده ای در خیابان نیست. دخترکم در تب میسوزد و بی تابی میکند. دست از پا دراز تر به خانه بر میگردیم . دخترکم را پاشویه میکنیم.
دخترکم به خواب میرود، حوالی ساعت پنج بامداد است. ناگهان از آپارتمان روبرویی مان ناله وحشتناکی به گوش میرسد . مردی از همسایگان بلند گویی بر دیوار خانه اش نصب کرده است و با صدای نخراشیده ای دعا می خواند. دخترکم از خواب پا میشود. ترسیده است. گریه میکند.
خون خونم را میخورد. پا میشوم میروم دم آپارتمان همسایه ام. بلند گو را در طبقه دوم می بینم .در میزنم. زنی در را باز میکند.می بینم سی چهل تا زن چادری کیپ هم چپیده اند دعا میخوانند.
فریاد میزنم: زنیکه پدر سوخته ! من بچه ام دارد میمیرد. اگر میخواهی دعا بخوانی خبر مرگت چرا این بلند گو را بکار انداخته ای؟
زنک همچون گرگی درنده یقه ام را میگیرد و کشان کشان مرا به طبقه اول میکشاند. با خشم درهای آپارتمانی را باز میکند . می بینم سی چهل تا مرد ریشو آنجا چپیده اند دعا میخوانند.
زنک با فریاد به مردان میگوید : ببینید این مادر قحبه چه میگوید ؟
سه چهار تا مرد ریشو از جا پا میشوند گلویم را میگیرند می چسبانند به دیوار . کم مانده است خفه بشوم.
مردی که پای میکروفن ایستاده دعا می خواند چشمش به من می افتد.بسرعت میآید مرا میکشاند داخل اتاق.
میگوید : بنشین برادر ! آنگاه رو به مردان خشمگین میکند و میگوید : این آقا را می شناسم !
گوشه ای می نشینم.
کتاب دعایی بدستم میدهند میگویند همراه ما بخوان!
مردی که پای بلند گو ایستاده ودعا میخواند مرا می شناسد . آرایشگاه دارد و من گاهگداری موهایم را به دست او میدهم.
از پنج صبح تا هشت صبح مرا آنجا نگاه میدارند. من نگران دخترکم هستم .خیال میکنم همین حالاست پاسدارها بیایند مرا با خود ببرند . زنم نگران است و نمیداند چه بلایی سرم آمده است. نمیداند کجا گم و گور شده ام .
ساعت هشت صبح دعای شان تمام میشود. ترسان و لرزان از جا بر میخیزم و میخواهم بیرون بیایم.
میگویند : بنشین برادر !
می نشینم. منتظرم پاسدارها بیایند مرا با خود ببرند. ناگهان چند سینی آش به اتاق میآورند . کاسه ای آش به دستم میدهند و میگویند : بخور برادر!
آش را می خورم. مزه مرداب میدهد . مزه فاضلاب میدهد.
پا میشوم از اتاق بیرون میآیم. وقتی به خانه میرسم می بینم زنم رنگ به چهره ندارد . نزدیک است از ترس پس بیفتد . طفلکی زابرا شده بود !
اگر آن آقای آرایشگر به دادم نمی رسید نمیدانم کارم به کجا میکشید .
No photo description available.
All reactions:
Aryan Abkenar, Mahi Mansoori and 6 others

۲۷ مرداد ۱۴۰۲

بارسلونای عزیزم

( از یادهای دور و دیر )
پانزده سال پیش بود . ماه فوریه . رفته بودم بارسلونا . از سانفرانسیسکو.
هتل مان حول و حوش خیابان لا رامبلا بود . خیابانی که ۲۴ ساعته بیدار است . خیابانی که گویی قلب بارسلونا است .
با رستوران هایش . بارهایش . موزه هایش. نمایشگاهها و فروشگاههایش ‌.
صبحها ، هتل مان بهترین صبحانه عالم را عرضه میکرد . صبحانه که نه ، بیش از دویست نوع کیک و شیرینی و قهوه و چای و آبمیوه و میوه و نوشیدنی های رنگ وارنگ . هر آنچه که دلت میخواست .
حوالی ساعت یازده میآمدیم خیابان لا رامبلاLa Rambla. اینجا و آنجا ، مردان و زنانی سرگرم هنر نمایی . هریک به شکلی و رنگی . هر یک به شیوه ای و رسمی . و همه شان هم دیدنی و تماشایی . و گاه حیرت کردنی .
از همان خیابان لا رامبلا سوار اتوبوس های دو طبقه میشدیم . همانها که سقف ندارند . میرفتیم به دیدن دیدنی ها . و دیدنی ها چه بسیار . و کلیساها و بناها و باروها و برج ها یی از روزگارانی نه چندان دور . و همه حاصل اندیشه خلاق و دستان مردی بنام گاودی Gaudi
و شبها میرفتیم به تماشای رقص فلامینگو . در کلوپی با دیوارهایی ازچوب آبنوس . و بر آبنوس ها آیاتی از قرآن کنده کاری شده . و چه هنرمندانه هم . و هیچکس نمیدانست آن خطوط زیبای شکسته چیست . و می پنداشتند نقش و نگاری است بر چوب آبنوس . و رقص ها و آوازها همه شکوه و زیبایی مطلق . با آن رقص پا ها و چرخ زدن ها و آوای غمگنانه کولی وار کولی ها . و آن لباس های رنگین چین دار . انگار لباس زنان کوه نشین قاسم آباد گیلان . لباس گالشان . با چین و واچین های بسیار . و رنگ ها همه شاد . شاد شاد . به رنگ جلگه ها و مرغزاران .
و حول و حوش همان لا رامبلا بازار میوه ای . با صدها میوه و سبزی و سبزینه که نمیدانستی چیست و چه طعمی دارد . و بازار موج میزد از جهانگردان کنجکاو . و من نیز گم میشدم در خیل پیادگان . همچون قطره ای به دریایی . و تماشا و تماشا و تماشا . و دل کندن از بازار ناممکن .
یک روز ، با ترن به sitges میرویم . شهرکی غنوده بر کرانه دریا بر بلندای تپه ای . با کوچه هایی همه سنگفرش. سرتاسر همه سنگفرش. و اینسو و آنسوی کوچه ها گلدان های گل . و هزاران گلدان آویخته بر دیوارها و پنجره ها و روزنه ها . و من از میان هزاران گلدان میگذشتم . با گلهایی هر یک به رنگی . و هر یک به عطری . و ساحلی با دهها درخت تنومند نخل . رقصان در باد . و خیس از نوازش موج . و صدها و هزاران درخت نارنج و ترنج .
و رستوران هایی بر پایه هایی چوبین . و موجها مدام به پایه ها کوبان . و غذای شان ناب ترین غذای دریایی . و فاصله اش تا بارسلونا سی و چند دقیقه . کمی بیش یا کم . با ترن . و ترن ها همان ترن های شهری . با مردمی نشسته و ایستاده . و گهگاه توقفی و سوتی و حرکتی
و اینک موزه پابلو پیکاسو .با مجموعه ای یگانه از آفریده های آن دستان معجزه گر . موزه ای که می توان و باید روز ها و روز ها به تماشایش رفت .
شهر زیبای من . بارسلونا . بارسلونای عزیزم . ترا بیشتر و بیشتر دوست میدارم . ای شهر شعر و شراب و شور و شعور و نور ....
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Bahman Azadi and 15 others

هدیه بی بهای جلادان

آنوقت ها که میگفتند : " برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند " خیال میکردم جنگ برادران را نباید باور کرد . اما بعد ها دیدم تا پای مال دنیا پیش بیاید بسیار نادرند برادرانی که به جان هم نیفتند .
شاه شجاع نمونه فراموش نشدنی است . پدر را زندانی و کور کرد و بعد ها پسرش را هم . جنگ های تمام نشدنی با برادر و برادر زاده . رابطه با زن برادر و همدستی و توطئه با او بر ضد برادر . تاخت و تازهای پیاپی در شیراز و اصفهان و کرمان و یزد . قرآن مهر کردن و سوگند به ازدواج و فرستادن برای زن پهلوان اسد بشرط آنکه یارو شوهرش را بکشد . کشته شدن این یاغی گردن کلفت کله خر در حمام یا در راه حمام . تکه پاره کردن و خوردن جسد . اگر اشتباه نکنم شاه شجاع متهم بود که با مادر خودش هم سر و سری آنچنانی دارد !
سگ کیست ریچارد سوم که پیش این شاه شاعر مسلک ؛ کودک بیگناهی بیش نیست .
شاه عباس کبیر هم پدرش را زندانی کرد . برادر ها و دو پسرش را کور و زندانی کرد . ولیعهدش را کشت . و جلاد سر پسر را برای پدر هدیه آورد . لابد در سینی طلا ! با احترام . دو دستی . زانو زد و زمین ادب بوسید و طاق شال گل بته ترمه را به آهستگی از سر بریده پس زد . و پدر چشم های بسته و بی نگاه پسر را نگاه کرد و یقین کرد کسی که وقتی پسرش بود دیگر پسرش نیست !اصلا نیست . و آن شاهزاده ای که تخت پادشاهی بزرگی دورا دور در انتظارش بود بدل به هدیه بی بهای جلاد شده و خیال خونخوار " کلب آستان علی " از رقیب خیالی آسوده شد و مالیخولیا چند روزی آرام گرفت . و با اینهمه ؛ خنجری توی قلب استخوانی شاه نشست و " خام خوار های " گرسنه و حریصش را بجستجوی شکار فرستاد . شکار را شاه نشان میداد. وقتی میگفت بگیر . از همه طرف میریختند . مثل شکار جرگه گوشت خام را با دندان پاره پاره میکردند و می بلعیدند . خشم درنده شاه توی هوا آویزان بود . مثل عنکبوتی که به تندی صاعقه فرود آید . به یک چشم بهم زدن ؛ میگرفت و می درید و مشتی استخوان . وحشت مجسم . و چنگ و دندان خونین بجای میگذاشت .
گویند این رسمی مغولی بود و از جمله ارمغان هایی است که از فرط محبت برای ما به ارث گذاشتند . لابد هواداران مغول ها هم میگویند این کشت و کشتار های خانوادگی هدیه ایرانی هاست . و اگر مغول های هندوستان این جور دوستدار و تحت تاثیر فرهنگ ایران و زبان پارسی و ادب آن نبودند آنچنان بجان هم نمی افتادند که افتادند .
در همان زمان شاه عباس ؛ جهانگیر پسرش خسرو را کور کرد و شاه جهان برادر کور را خفه کرد و مدعیان احتمالی دیگر را کشت .
پسران شاه جهان بر سر پادشاهی بجان هم افتادند . اورنگ زیب برادران - داراشکوه ؛ مراد و شجاع _ را شکست داد و سرشان را زیر آب کرد . پدر و سه پسر و دخترش را زندانی کرد و پدر و پسر ارشد و دختر در زندان مردند ......
از کتاب " روز ها در راه " - شاهرخ مسکوب
** یعنی ما از بازماندگان چنین جانورانی هستیم ؟
این هم تصویری از خواجه تاجدار که کرمان را به شهر کوران تبدیل کرد
‌وهفتاد من چشم از مردم کرمان بیرون کشید
May be an illustration
All reactions:
Karim Akhavan, میر صدرالدین میرراجعی and 1 other

۲۵ مرداد ۱۴۰۲

پرسه در هزار سال نثر پارسی

به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانک پای بر برف فرو میشد .
«بایزید بسطامی»
*******
«سهل تستری( سهل شوشتری) از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و در این شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت و برهان حقیقت بود .
حسین منصور حلاج از شاگردان او بود .
او به اتهام زندقه از شوشتر به بصره گریخت و در آنجا در گذشت .
پیروان او را فرقه سهیلیه گویند
*********
طاووس مرغی آراسته با زینت است .یعنی که نگر ، که به زینت این جهان غره نشوی که هرچند همی آرایی ، آخر فانی گردی.
کرکس دراز عمر باشد. یعنی که اگر در این جهان بسیار بمانی عاقبت ببایدت رفت ، که این سرا فانی است ، و اندرین جا کس جاوید نماند
« تفسیر طبری »
**********
نقل است که - بایزید بسطامی- یک بار عزم سفر حج کرد و منزلی چند برفت و باز آمد .
گفتند : تو هرگز عزم فسخ نکرده ای ، این چون افتاد ؟
گفت : در راه زنگی یی دیدم ، تیغی کشیده ، مرا گفت : اگر باز گردی، نیک ، و اگرنه ، سرت از تن جدا کنم .
پس مرا گفت : خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی؟
«تذکره الاولیا- عطار»
**********
آزادی در بی آرزویی است .
«شمس تبریزی»
******
گفت : بیزارم از آن خدای که به طاعت من ، از من خشنود شود وبه معصیت من ، از من خشم گیرد ، پس او خود در بند من است ، تا من چه کنم .
«تذکره الاولیا- عطار - در ذکر ابوبکر واسطی»
May be an illustration of text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 39 others