دنبال کننده ها

۱۴ دی ۱۳۹۷

مجمع الشیاطین


مجمع الشیاطین
میگوید : می بینی آقا ؟ می بینی چه ملت فلکزده بدبختی هستیم ؟
میگویم : چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده که عینهو خاله واق واق سر صبحی دنیا را گذاشته ای روی سرت و قد قد میکنی ؟! چی شده ؟ دست نماز عمو رمضون باطل شده ؟ خدا از قدت بر دارد بگذارد روی عقلت .
میگوید : ببین آقا ! ما یک سلطان را با آنهمه ساخلو و قاپوچی باشی و قلق چی باشی و سالدات و سرعسکر و تفنگچی و زنبورک چی و نوکرک و عجوزک و عالیجاه و والا حضرت و والا گهر و ایلچی و نقاره چی و ساواک و ماواک و اهن و تلپش از مملکت مان بیرون انداختیم ، حالا حکومتی داریم بنام مجمع السلاطین. یعنی یک حکومت حسینقلیخانی که هر شیخک و آخوندکی در گوشه ای از آن مملکت بلازده هم امام است هم سلطان است هم قاضی القضات !
میگویم : انگار درس تاریخ نخوانده ای کاکو !ما کمتر از صد سال چهار تا سلطان را از ایران بیرون کرده ایم ، محمد علی شاه . احمد شاه . رضا شاه . محمد رضا شاه . بد نیست بروی کمی تاریخ بخوانی .
میگوید : آقا ، باز خدا پدر همان سلاطین ماضی را بیامرزد ، حالا با برکات آن انقلاب شکوه مند ! یک سلطان السلاطین داریم که آن بالا بالاها نشسته است و هم شاه است و هم وزیر است و هم صدر اعظم است و هم رهبر است و هم امام است و هم امیر لشکر است و هم زنبورک چی . در ممالک محروسه هم هزار تا سلطان داریم .
سلطان شکر
سلطان قیر
سلطان سکه
سلطان دارو
سلطان تریاک
سلطان چای
سلطان خود رو
سلطان برنج
سلطان کاغذ
سلطان کوفت
سلطان زهر مار
آخر این چه مملکتی است ؟ یعنی ما نباید حتی یک روز یک قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ یعنی این حکومت حکومت مجمع السلاطین است ؟
میگویم : نه داداش ! اسمش حکومت مجمع الشیاطین است . اگر هم دلت خواست می توانی اسمش را بگذاری مجمع الجواکیش !

میگویند .....


میگویند : آقای ترامپ ولی فقیه کره زمین یک فقره از آن عکس های زهره آب کن از مدرن ترین هواپیماهای جنگی امریکا برای آقای ولی فقیه مسلمانان جهان فرستاده و زیرش نوشته است :
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
تو ابلهانه گریزی به آبگینه حصار ؟
آقای ولی فقیه مسلمانان جهان هم یک فقره عکس ولادیمیر پوتین را برای آقای ترامپ فرستاده و زیرش نوشته است :
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
الله اعلم به حقایق الامور!

ایرانی هستی ؟


ایرانی هستی ؟
می پرسد : ایرانی هستی ؟
میگویم : بله بله ! ایرانی هستم
می پرسد : چند سال است امریکا هستی؟
میگویم : سی و پنج سال
می پرسد : بهنگام انقلاب ، ایران بوده ای ؟
میگویم : بله بله ! ایران بودم
نگاهی به من می اندازد و می‌گوید : توده ای هستی ؟
میگویم : نه !
-مصدقی هستی ؟
-نه !
⁃ نهضتی هستی ؟
⁃ نه!
⁃ مجاهد ؟
نه!
-امتی؟
⁃ نه !
⁃ اکثریتی؟
⁃ نه!
⁃ اقلیتی؟
⁃ نه!
⁃ شانزده آذری؟
⁃ نه!
⁃ کمونیست کارگری؟
⁃ نه!
⁃ پیکاری؟
⁃ نه!
⁃ پیشگام ؟
⁃ نه!
⁃ مشروطه چی؟
⁃ نه !
⁃ سلطنت طلب؟
⁃ نه
⁃ خیره نگاهم میکند و می‌گوید : پس چرا میگویی ایرانی هستی ؟

۱۲ دی ۱۳۹۷

بهار در زمستان


آقا ! ما از سرما بدمان می آید . وقتی هوا سردمیشود عاجز میشویم . حال و حوصله هیچ کاری را نداریم . میشویم عینهو عنق منکسره !
اگر چه از برف خوش مان میآید اما اینکه برویم توی برف شلنگ تخته بیندازیم در مرام ما نیست . می نشینیم توی ماشین ، بخاری را روشن میکنیم ، از همانجا بارش برف را تماشا میکنیم !
اما وقتی هوا گرم و آفتابی است ما هم همچی خوش خوشان مان می‌شود که بیا و ببین !
آنوقت ها که مملکت مان هنوز مملکت امام زمانی نشده بود ما را فرستاده بودند سربازی . تازه از دانشگاه در آمده بودیم خیال میکردیم حالا ما را حلوا حلوا می‌کنند . هر چه نک و نال کردیم که پدرتان خوب مادرتان خوب آخر ما را چیکار به سربازی کسی گوشش به ناله ها و ندبه های ما بدهکار نبود . ما را چپاندند توی یک اتوبوس قراضه و فرستادندمان مراغه . آنهم درست وسط چله زمستان .
آنروز ها ما آنچنان ریقوی مردنی زهوار در رفته ای بودیم که اگر دماغ مان را میگرفتی جان مان در میآمد .
رفتیم مراغه و دیدیم از آسمان و زمین و یمین و یسار یخ میبارد . چنان سرمای بی پیری بود که نفس مان جلوی دهان مان یخ می بست!چهار صد جور پیراهن و بلوز و جلیقه و پالتوی پشمی می پوشیدیم اما این سرمای بلا وارث میآمد میرفت زیر یقه مان بابای مان را میسوزانید. چنان می چاییدیم که پاهای مان را با پوتین میگذاشتیم داخل بخاری باز گرم مان نمیشد . غذای درست حسابی هم گیرمان نمی آمد. صبح و ظهر و شب یک غذایی بما میدادند که به آش جابر انصاری در جنگ خندق میگفت زکی ! بعدها معلوم مان شد که تیمساران و سرتیپان و اسپهبدان و اذناب شان، سهمیه غذای مان را که مرغ و پلو و کباب بوده است میدزدیده اند و شبانه روز بما راگو میداده اند .و این راگو ترکیب بویناکی بوده است از سیب زمینی با پوست گل آلود و رب گوجه و مقادیری هم دنبه و یک عالمه هم زرد چوبه !
ما آنچنان از این راگو نفرت داشتیم که طبع شعرمان گل کرد و شعری در باب راگو سرودیم و بر دیوار مستراح گردان مان نوشتیم بلکه بگوش از ما بهتران برسد . شعر این است :
بسکه راگو جسم و جانم را فسود
میدهم زینجا فسنجان را درود !
باری ! داشتیم در باب سرما و گرما حرف میزدیم که یکباره عینهو آخوندها زدیم به صحرای کربلا .
آقا ! ما امروز صبح که از خواب پاشدیم نگاهی به آسمان انداختیم دیدیم به به ! چه آفتاب عالمتابی. آمدیم توی حیاط خانه مان نشستیم و چند عکس از این آسمان آبی گرفتیم تا دل اهالی محترم بلاد واشنگتن ‌و نیویورک و تورنتو و ایضا اهالی محترم اقالیم یوروپیه را بسوزانیم
هیچ غرض و مرض دیگری نداشته ایم والله !

۱۱ دی ۱۳۹۷

نوبت به تو خود نمیشدی از دگران


صبح ، اول وقت ، چشم که باز میکنم این شعر خیام در ذهن و ضمیرم جان می‌گیرد :
بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران 
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران
در آخرین ساعات سالی که گذشت دو عزیز را از کف دادیم. هر دو به سرطان . یکی جوان . سرشار از شور و امید . آن دیگری میانه سال بانویی از خویشان همسرم .
دیروز به رفیقم زنگ زدم و گفتم : شب برویم الواتی ؟
گفت : برویم
دست همسرمان را گرفتیم و رفتیم خانه شان . قرار مان این بود که برویم رستورانی جایی شامی بخوریم و بعدش برویم آنجا که موسیقی و آتشبازی و رقص و نور و شادی است .
رفتیم خانه اش . دیدیم بساط شام مهیاست . آنهم چه شامی .ماهی و سبزی پلو و زیتون پرورده و ماست کیسه ای و انواع و اقسام سالاد های رنگ وارنگ .
گفتیم :مگر قرار نبود برویم رستورانی جایی ؟
گفتند : حالا بنشین نفسی تازه کن ، میرویم . چه عجله ای داری ؟
نشستیم . پیاله ای نوشیدیم . و پشت بندش هم زیتون پرورده و ماهی خوشمزه ای که عطر و طعم کولی های رامسر و چمخاله و تنکابن میداد .
نشستیم به گپ و گفت : از زمین و زمان . از رفیقانی که دیگر نیستند . و رفیقان دیگری که با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند .
به رفیق مان گفتیم : قول میدهی سال دیگر همین بساط را همینجا بگسترانی ؟
خندید و گفت : اگر ماندیم .
گهگاه به تلویزیون نگاه می‌کردیم . بساط جشن و شادی است . در همه آفاق. میآیند و می رقصند و میخندند و می بوسند و آرزوهای شان را برای سالی که در پیش است جار میزنند
می خواهم ببینم چه آرزویی دارم . می بینم تنها یک آرزو در ذهنم جان می‌گیرد :
زنده بمانم و آزادی میهنم را ببینم . همین و بس .
و خیام در ‌پگاه نخستین روز سال زیر گوشم زمزمه میکند :
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران.

تبریک گیله مردانه


تبریک گیله مردانه
سال نو بر شما و مادرها و پدر ها و دختر ها و پسر ها و نوه ها و نتیجه های احتمالی و برادران و خواهران و رفیقان و همسایگان و طلبکاران و بدهکاران و منتظرالوزاره ها و منافقان اسبق و سلطنت طلبان لاحق و چپ های نفتی و نفتی های توده ای و راست های چپ و چپ های راست و مارقین و ناکثین و نوکیشان مسیحی و مسیحیان بی دین و ماله کشان و استمرار طلبان و نوادگان کورش و خشایارشا و هوخشتره و جناب پرنس چالرز ولیعهد مادام العمر انگلستان که هفتاد سال است برای نشستن بر تخت شاهی جلز و ولز میزند و ایضا اولاد و احفاد جناب آدم علیه السلام کلهم اجمعین و فرزندان چموش حضرت علیه عالیه مخدره محترمه حوای گریز پای خجسته باد 💐💐💐💐💐💐💐💐

کدخدای مخلوع


کدخدای مخلوع !
از یکی پرسیدند : چیکاره ای ؟
گفت : والله خودم خان ام برادرم نایب خان ، خودم چارق ندارم برادرم تنبان !
حالا حکایت ماست
چند سال پیش که این آقای آرنولد لندهور آمده بود فرماندار کل کالیفرنیا شده بود ، ما دل توی دل مان نبود که نکند بیاید ما را از مقام شامخ کدخدایی مان معزول بکند و یک میرزا قشم شم نتراشیده نخراشیده ای را جای مان بنشاند و ما با دماغ سوخته بشویم کدخدای مخلوع!
شب و روز به خودمان دلداری میدادیم و میگفتیم : گیله مرد جان ! اینقدر ترسو نباش ! اگر از نوه نتیجه های میرزا کوچک خان جنگلی نیستی دستکم پدر بزرگ خدا بیامرزت دو سه باری با مرحوم مبرور اتول خان رشتی پالوده خورده بود .حضرتعالی نه دختر دنیایی نه پسر آخرت ! نه دین داری نه دنیا داری نه امید بهشت ! نه مال داری دیوان ببرد نه ایمان داری شیطان ببرد ! از چه می ترسی ؟ گیرم این آقای لندهور آمد و حضرتعالی را از مقام شامخ کدخدایی معزول کرد ، سو وات ؟ دنیا به آخر میآید ؟ میروی غاز چرانی ؟ مگر نشنیده ای که میگویند :
هر جا که دلی هست ز غم فرسوده است
کس نیست که از رنج جهان آسوده است ؟
فلذا ! شب های بسیاری نشستیم و از صدق دل کتاب جوشن کبیر و زبده النجاسات و بحار الانوار علامه کبیر ملا محمدباقر مجلسی را از سر تا ته خواندیم بلکه این آقای لندهور هالیودی از خر شیطان پایین بیاید و ما را بگذارد در همان مقام شامخ کدخدایی مان بمانیم و به لفت و لیس های مان ادامه بدهیم .
شکر خدا دعای شب و نصفه شب مان مستجاب شد و از آنجا که این آقای لندهور علاوه بر فرمانروایی کل کالیفرنیا و ممالک تابعه ! یک دست جام باده و یک دست زلف یار داشت و به سبک و سیاق همه سیاستمردان و سیاست پیشگان با کلفت خانه شان سرگرم معاشقه و معانقه و کارهای بی ناموسی بود ما را به حال خودمان رها کرد و نگذاشت آب از آب تکان بخورد !
حالا پس از سالها ، توی این هیر و ویری که خیلی ها به آب و آتش میزنند و دست به دامان امامزاده های ینگه دنیایی میشوند بلکه شاهی ، رییس جمهوری ، وزیری ، وکیلی ، دالانداری ، چیزی بشوند و خودمان هم شب و روز خواب های طلایی رنگین می بینیم، یک آقای بیکار بیعاری پیدا شده است و با توپ و تشر پریده است وسط میدان ما را نه تنها از کدخدایی این ولایت بلکه از مقام عظمای گیله مردی خلع فرموده است . یعنی اینکه شب خوابیده ایم صبح بیدار شده ایم دیده ایم شده ایم گیله مرد مخلوع ! به همین سادگی .
میگوییم : آخر آبرار جان ! قربان آن خشم و خروش انقلابی تان بشویم ما ! مگر ما چه کرده ایم ؟مگر بالای شمس العماره بغ بغو کرده ایم ؟
در پاسخ مان انگار کمان رستم را شکسته یا سر اشپختر را آورده ! با توپ وتشر میفرماید : چون شما در آن انقلاب نکبتی مشارکت داشته و باعث و بانی فلاکت و بد بختی ما شده اید فلذا شایستگی آنرا ندارید نام « گیله مرد » بر خود بگذارید ! و برای اینکه خوب دل مان را بسوزاند میفرماید هیچ گیله مردی حاضر نیست تیغ راهزنان تیز بکند و خنجر بر گلوگاه همشهریان و هموطنان خودش بگذارد !
میگوییم : همشهری جان ! اولندش اینکه آنکس که در این شهر چو ما نیست کدام است ؟
دومندش اینکه :آن زمان که ملت شاهدوست و جان نثار ایران رگ اسلامخواهی شان گل کرده بود ما در فرنگستان بودیم و آنجا با رفیقان مان که هنوز برادر و خواهر انقلابی نشده بودند شلنگ تخته می انداختیم .
سومندش اینکه آمدیم حرف های جنابعالی درست بود و ما هم در آن انقلاب کوفتی شرکت داشته ایم . سو وات ؟خب آبرار جان ! کله پز بر خاست جایش سگ نشست !
و مهم‌ترین اینکه : آخر پدر آمرزیده ! اگر شما با هفت کفش آهنین وعصای موسی تمام دنیا و اقالیم سبعه را زیر پا بگذاری آیاگیله مردی خوش سر و زبان تر و خوش تیپ تر و خوش اخلاق تر و نمکین تر از ما پیدا میکنی ؟ (من مره قوربان )
حیف نیست ما را از چنین مقام شامخی عزل بفرمایی بفرستی برویم غاز چرانی؟
نمیگویی یکوقت کفر و کافر میشویم میرویم میشویم گیله مرد امریکایی ؟
عجب همولایتی هایی داریم ها ؟ گز نکرده پاره می‌کنند بلا وارث ها !
خداوند تبارک و تعالی بشما یک جو عقل بدهد و بما هم صبر جزیل !!
آمین.

بازگشت به آرمان های مشروطیت


باز گشت به آرمان های مشروطیت
داریوش آشوری
«ایده‌هایی که جنبشِ مشروطیت را پدید آوردند، بومی سرزمینِ ما نبودند و از دلِ فرهنگ و اندیشه‌ی بومی ”ما” نـُرسته بودند و با ساختارهای کهنِ سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی ما تناسبی نداشتند. (این ”ما” هم خیلی مسأله‌دار و پرسش‌انگیز است. به همین دلیل در گیومه می‌گذارم.) در نتیجه، با برقراری حکومتِ مشروطه آن ساختارهای دیرینه رو به فروپاشی رفتند بی آن که ساختارهای مدرن بتوانند جانشین‌شان شوند. و چنان آشوبی همه جا را فراگرفت که ده-پانزده سال بعد همان منورالفکرانِ پیشاهنگِ جنبشِ مشروطه در به در به دنبالِ دیکتاتوری می‌گشتند که بتواند سر-و-سامانی به کشور بدهد. این گونه بود که رضاشاه روی کار آمد و بخشِ عمده‌ی آن‌ها دور-و-برِ او را گرفتند تا در سایه‌ی قدرتِ او ایرانِ نوینی با مدل اروپایی بسازند. امّا ”ما”—این ”ما”ی سرگشته‌ی دچارِ بحرانِ هویت– هنوز ایده‌های لیبرال مشروطه‌خواه را فرو نداده بود که ایدئولوژی‌های اولتراناسیونالیستی یا فاشیستی و مارکسیست-لنینیستی از راه رسیدند و یکی پس از دیگری فضا را بر لیبرالیسم تنگ کردند.
این نکته را باید به خاطر داشت که آنچه ”ایران” نامیده می‌شود، بازمانده‌ای ست از یک امپراتوری با نظامِ استبدادِ آسیایی، که از نیمه‌ی قرنِ نوزدهم، زیرِ فشار و نفوذِ کولونیالیسمِ اروپایی، به بخشی از جهانِ پیرامونی بر گردِ کانونِ قدرتِ اروپایی تبدیل شد و دگردیسی خود را از ”ممالکِ محروسه” با ساختارِ استبدادِ آسیایی به ساختارِ دولت-ملتِ مدرن آغاز کرد. تلاطم‌ها و طوفان‌هایی که این ایران در طولِ قرن بیستم از سر گذرانده– مانندِ همه‌ی فرهنگ‌ها و تمدن‌هایی که در سراسرِ کره‌ی زمین از مدارِ خود خارج شدند و در پیرامونِ آن کانونِ قدرت قرار گرفتند– حاصل این رابطه بوده است. از این راه بود که ”شرق” به جهانِ سوّم بدل شد. در این بخش از جهان که جهانِ فروپاشیدگی‌ها و گسست‌های پیاپی بود، هیچ چیز نمی‌توانست در راستای طبیعی خود رشد کند. از جمله ایده‌های مشروطیت، که نتوانستند به قالبِ یک نظامِ ریشه‌دار و پایدارِ سیاسی درآیند. آرمان‌های جنبشِ مشروطه در دهه‌ی بیست و آغازِ دهه‌ی سی با نهضتِ ملی کردن نفت و جبهه‌ی ملی نیم‌نفسی کشید و با برقراری دوباره‌ی دیکتاتوری از پای افتاد. در دهه‌ی چهل و پنجاه هم فضای همگانی، زیرِ نفوذِ فضایِ جهانی، در اختیارِ ایدئولوژی‌های انقلابی از رنگ‌های گوناگون بود. و انقلاب آنچنان واژه‌ی جادویی پُرجاذبه‌اي بود که شاه هم، برای این که پیش‌دستی کرده باشد و از قافله عقب نیفتاده باشد، دست به ”انقلابِ شاه و ملت” زد. در این دوران جریان‌ها و حزب‌های سیاسی میانه‌روِ وفادار به آرمان‌های دموکراسی و مشروطیت سرکوب و محو شدند و به‌جز دو-سه تن پژوهشگرانِ تاریخِ مشروطیت، مانندِ آدمیت، کمتر کسی به یادِ جنبشِ مشروطیت و آرمان‌های آن بود. جنبش‌های سیاسی زیرزمینی، نامسلمان و مسلمان، همه در رؤیای انقلاب از نوعِ انقلابِ روسیه و چین و کوبا بودند.
اگر امروز ما به مشروطیت و آرمان‌های آن برگشته ایم، به دلیلِ دگردیسی‌های بنیادی‌ای ست که همه‌ی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی ما در این هفتاد ساله، یا دورانِ مُدرنگریِ ما، داشته اند و زمین‌لرزه‌ای ست که با انقلابِ اسلامی در بنیان‌های تاریخی و فرهنگی خود تجربه کرده ایم. همچنین دگرگونی‌های بنیانی در فضای جهانی، از نظر سیاسی، اقتصادی، و تکنولوژیک. به این دلایلِ جامعه‌ی ایرانی بیش از هر زمان پذیرای ایده‌ها و آرمان‌های مشروطیت است.»