دنبال کننده ها

۷ خرداد ۱۳۹۵

اخوان

این شعر را هوشنگ ابتهاج " سایه " در غم مرگ مهدی اخوان ثالث سروده است .

رفت آن یار و داغ صد افسوس
بر  دل داغدار یار گذاشت
ما سپس ماندگان قافله ایم
او به منزل رسید و بار گذاشت
در جوانی کنار هم بودیم
چون جوانی مرا کنار گذاشت
تن به میخانه برد و مست افتاد
جان هشیار در خمار گذاشت
پی تیشه زدن به ریشه خویش
دست در دست روزگار گذاشت
انچه دشمن نکرد با خود کرد
جان بفرسود و تن نزار گذاشت
او به پایان راه خویش رسید
همرهان را در انتظار گذاشت
نام امید داشت اما گام
در ره نا امیدوار گذاشت
مست هشیار بود و رندانه
دست بر مست و هوشیار گذاشت
ره نجست از حصار شب بیرون
آتشی در شب حصار گذاشت
خاتمی ساخت شاهکار و در او
لعلی از جان خویش کار گذاشت
قدحی پر ز خون دیده و دل
پیش مستان غمگسار گذاشت
تلخ چون باده ؛ دلپذیر چو غم
طرفه شعری به یادگار گذاشت
تا قیامت غم از خزانش نیست
آنکه این باغ پر بهار گذاشت
پیش فریاد او جهان کر بود
او در این گوش گوشوار گذاشت
بر رخ روزگار خشک اندیش
سیلی از شعر آبدار گذاشت
بگذر از نیک و بد که نیک بد است
آنکه بر نیک و بد شمار گذاشت
بر بد و نیک کار و بار جهان
نتوان هیچ اعتبار گذاشت

کی سواری از این گریوه گذشت
که نه بر خاطری غبار گذاشت ؟
سینه " سایه " بین که داغ امید
بر سر داغ شهریار گذاشت
اشک خونین من از این ره دور
گل سرخی بر آن  مزار گذاشت 

۶ خرداد ۱۳۹۵

هنر مدرن

آقا ! شما که غریبه نیستید ؛ شما که از خودمان هستید ؛ چطور است پیش شما یک اعترافی بکنیم و خودمان را خلاص بکنیم .؟ ها ؟ ما که آب از سرمان گذشته است ؛ حالا چه یک گز  چه ده
آقا ! ما از هنر مدرن و نقاشی مدرن و شعر پسا مدرن  اصلا سر در نمیآوریم . به خودمان میگوییم : آقای گیله مرد ! اینکه غصه خوردن ندارد ؛ شکر در باغ هست و غوره هم هست .
گاهگاهی میرویم موزه ای ؛ نمایشگاهی ؛ تئاتری ؛  شب شعری ؛ جایی . وقتی بیرون میآییم می بینیم دست خالی رفته بودیم دست خالی تر بر گشته ایم . اصلا آقا ما از نسل چراغ موشی هستیم . ملتفت عرایض مان که هستید انشاء الله !
جای تان خالی یک شب رفته بودیم شب شعر .  یک آقایی آمد و برای مان شعر خواند . گفت شعرش شعر سه بعدی است ! اول خیال کردیم دارد قصه چهل طوطی میگوید . ما هم مثل بز اخفش ساکت و صامت نشستیم و فقط ریش جنبانیدیم .  منتها دیدیم که یک عده از این سکینه باجی ها و فاطمه سلطان ها و شاباجی خانوم ها برایش هورا میکشند و کف میزنند .
راستش ما توی این عمر بی حاصل مان غزل و قصیده و رباعی و نمیدانم ترکیب بند و مثنوی و ترجیع بند و دو بیتی شنیده و خوانده بودیم اما هنوز شعر سه بعدی به گوش مان نخورده بود . چه کنیم ؟ ما که گفتیم از نسل چراغ موشی هستیم . ملتفت عرایضم که هستید انشاءالله ؟
وقتی شعر خوانی شان تمام شد اگر چه هیچ چیزی دستگیرمان نشده بود ؛ آمدیم مقداری پیزر لای پالان آقای شاعر باشی چپاندیم و گفتیم : آقا !قربان معرفت سرکار ! می شود یک نسخه از همین شعر سه بعدی حضرتعالی را مرحمت بفرمایید که بخوانیم و بیشتر لذت ببریم ؟
ایشان هم بزرگواری فرمودند و نسخه ای از شعرشان را بدست مان دادند . ما یکبار شعر را از بالا بپایین و یکبار هم از پایین ببالا خواندیم باز هم چیزی حالی مان نشد . دیدیم عجب شلم شوربایی است .
به خودمان گفتیم : بلکه سواد مان نم کشیده است . بیخود نیست که حضرت نظامی میفرمایند :
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
شعر را دادیم به آقای اشراق که سرو مرو گنده کنار دست مان نشسته بود و داشت خمیازه میکشید . این آقای اشراق خودشان ماشاءالله شاعرند و تا حالا شش هفت تا دیوان شعر منتشر کرده اند .
آقای اشراق شعر را یکبار بصورت عمودی و دفعه دیگر بصورت افقی خواند ند. انگار چیزی حالیشان  نشد .  رو کرد بمن و گفت :
قلیان تو و کمان رستم
این هر دو نمیتوان کشیدن
گفتیم : چه فرمودید ؟
شعر را داد دست مان و گفت : آقا جان ! این شعر به زبان چینی است !
گفتیم : چینی ؟
فرمودند : بله آقا !یخرج الحی من المیت ! مرده را زنده میسازد این شعر !
گفتیم : مزاح میفرمایید ؟
فرمودند : نه آقا ! چه مزاحی ؟ این شعر اگر به زبان چین و ماچین نبود بنده و جنابعالی چیزی از آن می فهمیدیم آقا ! اگر هم چینی نباشد لابد به زبان یاجوج ماجوج است
این را داشته باشید تا یک داستان دیگری را برای تان بگوییم و بخندیم . از قدیم هم گفته اند : دیگ را آتش جوش میآورد آدمی را حرف .
دیروز در همین شهر ما - سانفرانسیسکو - یک آقای جوان هفده ساله ای بنام آقای خیاطان ( که لابد از تخم و ترکه ما ایرانی هاست ) رفته بود موزه هنرهای مدرن سانفرانسیسکو . ایشان یکی از آن عینک های نیمه شکسته دو زاری را گذاشتند روی یکی از قفسه ها و خودشان هم گوشه ای ایستادند به تماشا و فیلمبرداری .
از خیل عظیم تماشاگران و تماشاییان و هنر دوستان این موزه هنر های مدرن ؛ حتی یکنفر پیدا نشد که بیاید بگوید این عینک دو زاری اینجا چیکار میکند ؟ همه آمدند و از همان عینک دو زاری عکس و فیلم گرفتند و آن جوانک شیطان هم گوشه ای ایستاد و به هنر شناسی و هنر دوستی خلایق خندید و البته از آنها فیلم هم گرفت .
یادم میآید پارسال هم همین جوانک تخم جن یک جعبه آشغال را آورده بود گذاشته بود کف همین موزه هنرهای مدرن و از واکنش جماعت هنر شناس و هنر دوست کلی فیلم و عکس گرفته بود .
ما خیال میکردیم فقط ما هستیم که از هنر مدرن و پسا مدرن سر در نمیآوریم . معلوم مان شد که : نه خیر ! آنکس که در این شهر چو ما نیست کدام است ؟ 

۵ خرداد ۱۳۹۵

این مردم خوب ..

.... یه سفر داشتیم با یه جمعی میرفتیم شمال ....تو مسیر پیاده شدیم ...من دیدم یه زن روستایی از ایوان خونه اش داره ما رو نگاه میکنه . هما ناطق از درخت توتی که اونجا بود یه دونه توت کند و گذاشت دهنش و بعد چشمش افتاد به اون زن ... همای فرنگی مآب از جیبش یه اسکناس در آورد وخواست بده به اون زن روستایی
اون زن به گریه افتاد ...گفت : از وقتی که شما از ماشین پیاده شدید من داشتم با خودم فکر میکردم که کاش می تونستم بفرما بزنم و از شما پذیرایی کنم . ولی چه کنم ؟ ندارم . من گاو داشتم .گوسفند داشتم . مرغ و خروس داشتم  اما حالا ندارم ....نمی تونم بشما بفرما بزنم . اونوقت شما میخواین به من پول توت درخت خدا را بدهی ؟
حرف این زن برای من عین حرف حکیم ابوالقاسم فردوسی است :

درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست ؛ خرم کسی را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست

" پیر پرنیان اندیش " سایه 

۴ خرداد ۱۳۹۵

پپسی کولا
" از داستان های بوئنوس آیرس "
تابستان که میشد ما با این کوکاکولا مکافات داشتیم . آمده بودیم یک سوپر مارکت کوچولو توی یکی از خیابان های بوئنوس آیرس راه انداخته بودیم و شده بودیم بقال خرزویل . ماست و نان و دوغ و دوشاب و هزار و یک جور آت و آشغال دیگر می فروختیم اما نام هیچکدام شان را نمیدانستیم . لاکردار ها اسم های عجیب غریبی داشتند . فقط نام دولسه د لچه Dulce De Leche را یاد گرفته بودیم که چیزی بود مثل همان دوشاب خودمان با غلظتی بیشتر .
هزار جوربیسکویت می فروختیم که هر کدام شان اسمی و رنگی داشتند . انواع و اقسام کالباس و سوسیس و زهر ماری های دیگری می فروختیم که نمیدانستیم از گوشت خوک است ؛ آدمیزاد است ؛ گوسفند و بز است یا گوشت خر و خنزیر .
پپسی کولا و سون آپ و کانادادرای هم میفروختیم .
تابستان که میشد گرفتاری ما هم شروع میشد .کوکاکولا گیر نمی آمد .
به کارخانه اش زنگ میزدیم و میگفتیم :
- سینیوریتا ! اسن رخب نخاد هستم ( یعنی حسن رجب نژاد هستم ) . بیست تا جعبه کوکاکولا میخواهم . اسم فروشگاه مان هم پرلا Perla است . - یعنی مروارید -
فردا میشد . پس فردا میشد . پسین فردا میشد . اما از کوکاکولا خبری نبودکه نبود . دوباره زنگ میزدیم :
- سینیوریتا ! اسن رخب نخاد هستم ! این بیست جعبه کوکاکولای ما چطور شد ؟
از آنور سیم خانمی جواب مان میداد که : - سینیور ! همین امروز برای تان میفرستیم .
امروز میشد . فردا میشد . پس فردا و پسین فردا میشد اما از کوکاکولای لامصب خبری نمیشد .
ناچار به کارخانه پپسی کولا زنگ میزدیم و میگفتیم : سینیورا ! ده جعبه پپسی کولا برایم بفرستید . اسن رخب نخاد هستم از پرلا .
هنوز نیم ساعت نشده بود کامیون پپسی کولا جلوی فروشگاه مان بود . پپسی ها را توی یخچال می چیدیم .اما هیچ بنده خدایی حاضر نبود پپسی کولا بخرد . همه شان کوکاکولا میخواستند .
یک روز از یکی از مشتری هایم که برای خریدن کوکاکولا آمده بود پرسیدم این اهالی محترم بوئنوس آیرس چه مرگ شان است که پپسی کولا دوست ندارند و همه شان کوکاکولا میخواهند ؟
در جوابم گفت : پپسی کولا مزه خاک میدهد .
امروز که ما میخواستیم بیاییم سر کارمان بخاطر سر بهوایی های همیشگی مان یادمان رفت ناهارمان را که خانم جان مان درست کرده بود بیاوریم سر کارمان . لاجرم مجبور شدیم یکی از آن ساندویچ های آدم خفه کن را به نیش بکشیم . آمدیم یک قوطی پپسی کولا هم بر داشتیم و یک قطره اش را نوشیدیم و دیدیم بیچاره اهالی محترم بوئنوس آیرس حق داشتند که میگفتند پپسی کولا مزه خاک میدهد . لاکردار براستی مزه خاک میدهد .
به خودمان گفتیم : نکند این نوشابه را از خاکستر مرده ها درست میکنند ؟ نکند سنگ و ریگ و خاک گورستانها را بر میدارند و با آن پپسی کولا درست میکنند ؟! استغفرالله ! ما را باش که چه فکرهایی میکنیم ها !
راستی تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که آن قدیم ندیم ها ما یک رفیقی داشتیم که در ایام سینه زنی محرم ؛ همراه سینه زنان و زنجیر زنان دم میگرفت و میخواند :
در کرب و بلا آب نبود پپسی کولا بود .
بگمانم طفلکی حالا در جهنم علیا مجبور است هی پپسی کولا بنوشد .

میهن پرستی حافظانه

دیشب حافظ می خواندم . هروقت شیدایی و سودایی بسراغم میآید  حافظ می خوانم .
شعر حافظ انگار درمان همه درد های آدمی است . تسکین میدهد . آرامش می بخشد . روح و روان آدمی را جلا می دهد .گاه میگریاند  . گاه به اعجاب وا میدارد . گویی اقیانوسی است که کس را یارای پریدن و شنا کردن در آن نیست .
دیوان حافظ را که باز میکنم این غزل میآید . گویی ندبه و ناله جانسوزی است برای  " عزیز نگینی بنام ایران " که به چنگال اهرمن گرفتار است . برای میهنی که قرنهاست اهریمنان و زادگان اهریمن در آن تکثیر و باز تکثیر میشوند .
غزل حافظ بیانگر درد های امروز ما نیز هست :
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب
که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی بدست اهرمنی
بروز واقعه غم با شراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی ؟

۲ خرداد ۱۳۹۵

هزار سال نثر پارسی

....قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند ؛ چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد . ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل می کردم وهمه جا مخاطره و بیم بود ؛ الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم .
به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آنرا " سربا " می گفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم . .... و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند  می کشتند و می خوردند وهر کجا عرب بود  شیر شتر می دوشیدند .من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر . ودر راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت می نمودم .
و بعد از مشقت بسیار و چیز ها که دیدیم و رنجها که کشیدیم  به " فلج " رسیدیم . بیست و سیم صفر . از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود .
این فلج در میان بادیه است . ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است . آنچه در آنوقت که ما آنجا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود ؛ و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل .و این چهارده حصن به دو گروه بودند و مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود .... و من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعب تر نباشد و هیچ چیز از دنیا با من نبود الا دو سله ( زنبیل ) کتاب  و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند . هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشیر بود . و کتاب نمی خریدند .
مسجدی بود که در آنجا بودیم .اندک رنگ شنجرف و لاجورد با من بود . بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم . ایشان بدیدند . عجب داشتند . و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج ( تماشا )آن آمدند ؛ و مرا گفتند اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم . و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود ؛ چه تا من آنجا بودم از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست ؛ قبول نکردند و جنگ کردند ؛ ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان نا امید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم آفتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت  دویست فرسنگ می بایست برید . مخوف و مهلک . در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم یک جا ندیدم ........

" سفر نامه ناصر خسرو"
به کوشش دکتر ذبیح الله صفا