( نقل از : خبرنامه گویا gooya News)
بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم. بما گفته بودند «یک سر دوگوش » توی تاریکی کمین میکند بچه ها را میدزدد میبرد خون شان را میخورد! میگفتند جن ها تو تاریکی میآیند سراغ بچه ها ، آنها را میبرند خانه خودشان .
مادر میگفت: «تاریکی که ترس ندارد پسرجان».
بزرگتر که شدم از معلم تعلیمات دینی مان - آقای تقوا -می ترسیدم.
مادرم می گفت: «آدم فقط باید از خدا بترسد. برای چه از آقای تقوا می ترسی؟»
آقای تقوا می آمد کلاس، عمامه اش را می گذاشت روی میز، یک شلاق می گرفت دستش می کوبید روی کله ما تا به ما قرآن و نماز یاد بدهد. میگفت آدم اگر نماز نخواند تا قیام قیامت توی قعر جهنم میسوزد جزغاله میشود
من هرگز نتوانستم نماز یاد بگیرم. از تعلیمات دینی و قرآن و نماز و عربی و آقای تقوا می ترسیدم.
آقای تقوا اسمش قبلا آقای سلیمی بود ، رفته بود اسمش را عوض کرده بود گذاشته بود آقای تقوا . ما تا اسم تازه آقای سلیمی را یاد بگیریم صدبار کتک خوردیم . تا میگفتیم آقای سلیمی میگفت زهر مار آقای سلیمی ! آنوقت با ترکه آلبالو میکوبید روی کله مان .
از ده دوازده سالگی از آژان و ژاندارم و مار و خرچنگ و مبصر کلاس مان می ترسیدم. آژان ها یکبار آمده بودند پدرم را دستبند زده با خودشان برده بودند . میگفتند مصدقی است ، من نمیدانستم مصدقی یعنی چه ؟
همسایه مان توده ای بود ، من نمیدانستم توده ای یعنی چه ، اما میدانستم همسایه مان یک شب رفت نمیدانم کجای عالم گم وگور شد .
مادر می گفت: «آدم فقط باید از خدا بترسد. اینها که ترس ندارد».
رفتم دانشگاه؛ از خبر چین های ساواک و ساواکی های خبر چین می ترسیدم.
میگفتند ساواک دکتر عضدی دارد ، دکتر کمالی دارد، دکتر منوچهری دارد ، دکتر حسین زاده دارد ، آرش دارد ، رسولی دارد ، آپولو دارد ، دستبند قپانی دارد ، اتاق تمشیت دارد ، خرس دارد ، آنجا آدم را زنده زنده میسوزانند !
انقلاب که شد از پاسدار و کمیته چی و آخوند و امام و شیخ و حاکم شرع و دادگاه انقلاب می ترسیدم. آقای جزایری پیشنماز محله مان که همیشه روی منبر از عدل علی سخن میگفت و گفته بود برای اینکه امام پولی از بیت المال مسلمین به برادرش عقیل ندهد یک تکه آهن داغ توی دستش گذاشته بود حالا شده بود حاکم شرع . شلاق میزد ، خانه های مردم را مصادره میکرد ، چپو راست حکم اعدام صادر میکرد .عباس و رامین و مرتضی و مرجان وشهین را فرستاده بود بالای دار .
دیگر مادرم نبود بگوید «آدم باید فقط از خدا بترسد». مادر دق کرده بود مرده بود.
حالا که پیر شده و مختصری عقل به کله ام آمده، با نگاه کردن به کشورهایی که خدا - یا نمایندگان خدا - با شلاق و شکنجه و اعدام و زندان در آنجا ها حکومت می کنند به خودم می گویم :« راستی راستی مادر حق داشت ها! فقط باید از خدا ترسید!خدا خیلی ترسناک است».
(گیله مرد )