آقا ! نمیدانید ما با این عینک بی صاحب مانده مان چه ماجراها داریم .
روزی صد بار عینک مان توی دست و بال مان گم میشود ، روزی صد بار باید کورمال کورمال بگردیم عینک مان را پیدا کنیم .
قیافه هیچکس را همنمی توانیم در حافظه مان نگهداریم . این است که گاه علی آقا را با حسن آقا و زری خانم را با شیرین خانم اشتباه میگیریم و وقتی با من سلام علیک میکنند از زنممی پرسم این آقا کی بود ؟ این خانم کی بود ؟
البته آدم هایی هستند که از این بابت ما را رو سفید کرده اند . رفیقم میگفت : یک شب دیر وقت از سر کار آمدم خانه ، نان و اشکنه ای خوردم رفتم خوابیدم. صبح زود پا شدم بروم سر کار ، هر چه گشتم نتوانستم کفشم را پیدا کنم
به زنم گفتم : نمیدانی کفشم کجاست ؟
گفت : من چه میدانم ، دیشب کجا کفش ات را در آوردی؟
میگویم : من چه میدانم ؟ ولی مطمئن هستم پا برهنه نیامده ام خانه!
بالاخره کفش دیگری پیدا کردم رفتم سر کار . ظهر خانمم تلفن کرد که : کفش ات را پیدا کردم توی یخچال گذاشته بودی !
پریشب ها توی یک مهمانی زن شهرام را با زن ممد آقا اشتباه گرفتم
به زن آقا شهرامگفتم : پریروز رفتیم مزرعه تان یک عالمه هندوانه خربوزه چیدیم آوردیم خانه مان ، سهم همسایه ها را همدادیم .
زن آقا شهرامگفت : کداممزرعه ؟ ما که مزرعه نداریم
معلوم شد زن آقا شهرامرا با زن ممد آقا که مزرعه دارد و ما رفته ایم از مزرعه اش یکعالمه هندوانه خربزه چیده ایم اشتباه گرفته ایم .
و جالب اینجاست که زن شهرام و زن ممد آقا را بارها وبارها در مهمانی ها دیده و با هم گفتگو کرده ایم
حالا خیال نکنید فقط من با چنین حافظه درب داغانی رو بروهستم ها! الحمدالله دیگرانی هم هستند که به این درد مبتلا هستند
یک شب در یکی از همین شب های شعر ، خانمی جلویم را گرفت وگفت : نمیدانی من و دخترم چقدر از شما ممنون هستیم!
من نه خانم را میشناختم نه دختر شان را . پرسیدم برای چه از من ممنون هستید
گفت : برای اینکه زحمت کشیدید آن کلاس های فارسی را در ساکرامنتوتشکیل دادید دخترم توانست خواندن نوشتن فارسی یاد بگیرد
معلوم شد مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته است
یک روزی همدر فروشگاه کاسکو یک آقایی تا مرا دید آمد جلو سلام گرمی کرد و دستی داد و گفت : نمیدانی من و همسرم چقدر از نوشته های تان لذت میبریم . بعدش خانمش را که چند متر آنطرفتر سرگرم خرید بود صدا کرد وگفت : منیژه منیژه ، بیا اینجا . بیا آقای مسعود بهنوش اینجاست !