دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۴۰۳

Backseat Driver

امریکایی ها به آدم های یاوه گوی پر مدعایی که از دنیا و‌مافیها بیخبر هستند اما در همه زمینه ها اظهار نظر میفرمایند میگویند : Backseat Driver
یعنی کسیکه صندلی عقب ماشین نشسته است و رانندگی میکند !
الحمدالله چه در آن نیرنگستان آریایی اسلامی چه در ممالک محروسه فرنگستان تا دلت بخواهد از این « بک سیت درایور ها » فت و فراوانند که در قامت مفسر سیاسی و تحلیلگر سیاسی و کنشگر سیاسی و کارشناس امور بین المللی و فعال سیاسی و روزنامه نگار سیاسی و روزماله نویس سیاسی سرگرم یاوه گویی و پراکندن مهملات هستند و دیگر اعصابی برای ما باقی نگذاشته اند
آن قدیم ندیم ها هر کس از خانه عمه جانش قهر میکرد میرفت خواننده میشد حالا هرکس از خانه ننه جانش قهر میکند یکراست میرود توی یکی از این تلویزیون های پفکی پولکی ، میشود مفسر و کارشناس و تحلیلگر سیاسی و استاد محترم !
یکی اش خود من ! یکی دیگرش هم همین آقای زجر آور !
No photo description available.
All reactions:
Mostafa Azizi and 61 others

۸ بهمن ۱۴۰۳

ما نیز مردمی بودیم

قاضی دادگاه تکه کاغذی به دستم میدهد و میگوید : برو!
روی تکه کاغذ شماره ای نوشته شده است.
با ترس و‌لرز می پرسم : بروم ؟ کجا بروم ؟ زندان؟
میگوید : نه ! برو شیراز ، دو هفته صبر کن ، بعدش برو شهربانی ، این شماره را بده ، پاسپورتت را بگیر !
شتابان از دادگاه انقلاب تهران بیرون میآیم، به زنم زنگ میزنم میگویم ؛ رفتنی شدیم ! خرت و ‌‌پرت های خانه را بگذار برای فروش.
سوار هواپیما میشوم بر میگردم شیراز .
در شیراز آپارتمانی داریم ، روی تکه مقوایی می نویسم : این آپارتمان بفروش میرسد .
نیم ساعت نمیگذرد دو نفر به سراغ مان میآیند . نگاهی به اینجا و آنجای آپارتمان می اندازند میگویند : چند ؟
میگویم :ما از قیمت خانه خبر نداریم
میگوید ؛ ششصد هزار تومان !
بی هیچ چک و چانه ای میگویم : قبول !( اگر پانصد هزار تومان هم میگفت قبول میکردیم )
میروند . یکساعت بعد با یک چمدان پول بر میگردند. چمدان را به ما میدهند میگویند . ششصد هزار تومان است . آنروزها هر دلار شصت تومان بود ( شصت تا یک تومانی)
چمدان را باز نمیکنم . ده بیست صفحه کاغذ میآورد امضا میکنیم. یک‌ماه بما فرصت میدهد خانه را تحویل بدهیم .
چمدان را بر میدارم میروم خانه خانم قاضی نوری. خانم قاضی نوری همسایه ماست، بمن گفته بود هر وقت دلار خواستی خبرم کن .
خانم قاضی نوری تکه کاغذی دستم میدهد میگوید : برو‌بازار وکیل مغازه حسین آقا را پیدا کن ، بگو خانم قاضی نوری مرا فرستاده است.
مغازه حسین آقا را پیدا میکنم. خرازی فروشی است ، چمدان را بدستش میدهم میگویم : ده هزار دلار لازم دارم
حسین آقا چمدان را از دستم میگیرد. بازش نمی کند ، می اندازد پای پاچال .می پرسد : چقدر است؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
میگوید : پول ها را کجا میفرستی؟
میگویم امریکا.
شماره حساب بانکی خواهر زنم در امریکا را میگیرد و میگوید : بسلامت .
میآیم خانه . دو‌روز بعد خواهر زنم از امریکا زنگ میزند میگوید : پول تان رسید !
این ماجرا زمانی اتفاق افتاد که دو سال ازانقلاب گذشته بود . هنوز مردم راه و رسم حقه بازی و کلاهبرداری را یاد نگرفته بودند، هنوز حرف آدمیزاد ارزش داشت .
هنوز امت اسلام نشده بودیم !
نقاشی از : هوشنگ پزشک نیا
May be art
All reactions:
63

کودکی که دریا ندیده بود

ما را برده بودند گردش علمی . اولین بار بود گردش علمی میرفتیم ؛ کلاس چهارم دبستان بودم ، دبستان احمد قوام لاهیجان . 
برای نخستین بار بود که گردش علمی به گوشم خورده بود بود .
مدرسه مان قبلا پرورشگاه بود ؛ پرورشگاه کودکان یتیم .
بعد ها دبستانش کرده بودند با چهار پنج تا کلاس . با کف تخته ای خاک آلود .
نیمکت بقدر کافی نداشتیم . تنبل ها روی زمین می نشستند ، روی همان تخته های خاک آلود . 
من شاگرد اول بودم ، ریزه میزه و مردنی ، روی نیمکت جلویی می نشستم .
اتوبوسی آمد و ما را سوار کرد و راه افتاد . 
سی چهل تایی میشدیم .  مادرم سه چهار تا کوکو سبزی درست کرده بود گذاشته بود توی یک قابلمه کوچک ، با کمی برنج ؛ برنج چمپا ، و  یکی دو تا تخم مرغ آب پز .
ناهارم روبراه شده بود .
رفتیم رامسر . در رامسر دو سه چیز برای مان هیجان انگیز بود : اولیش درختان نارنج کنار خیابان ؛ دومیش ساختمان بلند سپیدی که در دامنه کوه مثل نگینی میدرخشید . میگفتند کاخ شاه است ؛ بعد ها دانستیم هتل رامسر است . سومیش دریا .
و من تا آنروز  هنوز دریا را ندیده بودم .
ما را بردند سادات محله . سادات محله بوی تخم مرغ گندیده میداد ، دماغ مان را گرفتیم پیف پیف کنان از اتوبوس پیاده شدیم . 
آنجا از دل زمین آب گرم می جوشید ؛ می جوشید و بخار میداد . 
حوضکی و استخرکی ساخته بودند که مردمان لخت میشدند میرفتند کناره سنگی حوض می نشستند .
ما تن به آب نزدیم ، می ترسیدیم . می ترسیدیم بسوزیم .
سالها بعد یکبار دیگر به سادات محله رفتیم .حالا دوازده سیزده ساله بودم . این بار پدر مان ریسه مان کرده بود و برده بود آبگرم .
میگفت آبگرم معدنی رامسر بهترین دارو برای درمان روماتیسم است .
ما که روماتیسم نداشتیم ؛ اما رفتیم ؛ شاید هم به اجبار . همان بوی گندیده تخم مرغ و همان حوضک و استخرک .
وقتی خواستیم به خانه برگردیم مینی بوسی آمد خلایق را سوار کرد . دیگر جا نداشت مرا سوار کند .
آقای راننده دستم را گرفت و گفت :‌بیا اینجا کنارم بایست .  کنارش ایستادم ؛ سمت چپ آقای راننده ؛ سر پا .
همه چیز بوی گازوییل میداد . از توی آیینه مسافران را میدیدم .
چشمم به دخترکی همسن و سال خودم افتاد .
نگاهش کردم ، نگاهم کرد . نگاهش کردم ؛ خجولانه نگاهم کرد .
و من همانجا عاشقش شدم .
نزدیکی های رودسر مینی بوس ایستاد ، دخترک و مادرش پیاده شدند .
دخترک رفت . دلم را هم با خودش برد . 
و من همچنان عاشق ماندم .
و هرگز دیگر آن دخترک را ندیدم . 
May be an image of boat and flower
All reactions:
123