دنبال کننده ها

۱۰ شهریور ۱۳۹۷


سناتور مک کین میگفت :
دو تا زندانی رفتند سالن غذا خوری زندان ناهار بخورند
یکی شان با عصبانیت فریاد کشید این چه غذای گندی است که بخورد ما میدهند ؟ عجب غذای مزخرفی است 
آن یکی زندانی سرش را به تایید تکان داد و گفت : راست میگویی والله ! من وقتی فرماندار کل ایالت بودم غذای زندانی ها خیلی بهتر از الان بود !

سیاحت نامه ابراهیم بیک


سیاحت نامه ابراهیم بیک
سیاحت نامه ابراهیم بیک را میخوانم . در این بیست سی سالی که گذشت شاید بیش از ده بار این کتاب را خوانده و باز خوانده ام .
سیاحت نامه ابراهیم بیک روایت رنج آدمیانی است که در چنگال شاه و حاکم و خان و شیخ و فراش و داروغه و خرافات و ملا و کف بین و نادانی و جهل و بیماری اسیر مانده اند و برای گریز از این چنبر فلاکت تلاشی نمیکنند .
سیاحت نامه ابراهیم بیک بقلم زین العابدین مراغه ای یکی از معدود کتابهایی است که همچون جرس بیدار باشی در خیزش ایرانیان بهنگام مشروطیت کار ساز بود و خفتگان بسیاری را بیدار کرد تا برای عدالت و حریت بپا خیزند و بساط خودکامگی را در هم بشکنند .
این کتاب از صداقت و دلسوزی نویسنده سرشار است . او حقیقتا وطن و مردم میهنش را دوست میدارد و بر عقب ماندگی و پریشانی دیر پای آنان دل میسوزاند .
زین العابدین مراغه ای که پس از سالها اقامت در مصر بهمراه معلم اش یوسف عمو برای دیدن وطنش به ایران آمده است در گذر از شهر ها و روستاهای ایران با درد و رنج مردمی آشنا میشود که در چنگال ظلم و خرافات گرفتار آمده اندو فلاکت و فقرو پریشانی را سرنوشت محتوم خویش میدانند .
اینک بخش کوتاهی از این کتاب ارجمند را برای شما نقل میکنم :
در شاهرود ، ناگاه از هر طرف صدای " دورباش "بلند شد . از هر طرف بانگ میزدند که : برو پیش !بایست ! آستین عبا را بپوش !
من در کمال حیرت بدانسوی نظر کردم .دیدم یکنفر جوان بلند قامت که سبیل های کشیده داشت سواره میآید و سی چهل نفر با چوبدست های بلند بردیف نظام از دو طرف او میآیند . در پیشاپیش آنان یکنفر سرخ پوش دیو چهر و در پشت سر آن ده بیست نفر سوار با تیپ می آیند .
از آقا رضا پرسیدم : این چه هنگامه است ؟
گفت : حاکم شهر است . به شکار میرود .
بما گفت راست ایستاده و هنگام عبور آن " کرنش " و " تعظیم " نمایید چنانکه دیگران میکنند .
چون نیک نظر کردم دیدم هی از چهار جانب و شش جهت سجده است که مردم میکنند .آنهم ابدا بروی بزرگواری خود نیاورده از چپ و راست هی سبیل خود را تاب میدهد .
گفتم : هرگاه تعظیم نکنیم چه میشود ؟
گفت : آنطرفش را فراشان میدانند و چوبدست های آنان . گویا از حیات هم سیر شده اید ؟
گفتم : نه ! هزار گونه آرزو در دل دارم .
در نهایت ادب راست ایستاده هنگام نزدیک شدن حاکم در کمال فروتنی رکوعی بجای آوردیم . " رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت "........
ابراهیم بیگ آنگاه گذرش به قزوین می افتد . در قزوین به دیدن مدرسه طلاب میرود . باقی ماجرا را از زبان خود او بشنوید :
"از مدرسه قدمی فراتر نگذاشته بودیم که ناگاه از طرفی صدای " دور باش " بلند شد .
از بانگ فراشان که " چشم بپوش " . " بر گرد " . " بالا برو " . "پایین بیا " گوش آسمان کر میشد .
دیدم از دو طرف صف فراشان است که میآیند .همانطور که در شاهرود دیده بودیم در میان صفوف فراشان کالسکه ای در حرکت بود .دیدم مردم رو به دیوار کرده ایستادند . در شاهرود این تشریفات را یاد گرفته اما رو به دیوار کردن را ندیده بودم .
خلاصه به مردم تبعیت کرده روی به دیوار کردیم . چون به یوسف عمو در شاهرود تعلیم داده بودند که در آن حال رکوع نماید ، یعنی خم شود ، بیچاره رو به دیوار کرنش کرده ، معلوم است پشت به خانم بود . فراشان خیال کردند که این استهزا میکند .مخصوصا طرف وارون را به خانم نشان میدهد .
من رو به دیوار ایستاده بودم .یکوقت دیدم بزن بزن است . به سر و صورت بیچاره یوسف عمو هی مشت و سیلی و چوب است که از در و دیوار فرو می ریزد .بیچاره هی داد میزند بابا چرا میزنید ؟ تقصیر من چیست ؟
من هم پیش رفته گفتم : بابا ! آخر مسلمانید ، این غریب بیچاره را چرا میزنید ؟
گفتند : این پدر سوخته به شاهزاده خانم بی ادبی کرده ! هی پدر سوخته مادر قحبه !
کالسکه گذشت . فراشان ماندند تا یوسف عمو را ببرند . من با خود در اندیشه ام که خدایا چه کنم ؟
به این و آن بنای عجز و لابه گذاشتم که بابا جان ! بخدا این مرد غریب و از اوضاع مملکت شما بی خبر است .او به خیال خودش تعظیم کرده .
دیدم به جایی نمیرسد . یکدفعه به خاطرم آمد که در اینگونه موارد بنا به عادت زشت این مملکت ، پول حلال همه مشکلات است . یواشکی پنج قران در آوردم . به محض دیدن پول اختیار از دست شان رفت . چون موم نرم شدند و آن مبلغ را از دستم گرفته در رفتند . ما هم خلاص شدیم . اما یوسف عمو گریان است . من از او خجلت میکشم ولی بیچاره خبر ندارد که من در طهران بد تر و سخت تر از او کتک خورده ام ......

۸ شهریور ۱۳۹۷

نماز دشمن شاد کن


شخصی از مولانا عضد الدین پرسید :
چون است که در زمان خلفا ، مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمی کنند ؟
گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدای شان یاد میآید و نی از پیغامبر (عبید )
در آن نیرنگستان آریایی اسلامی ، دادگاه انقلاب یک دانشجوی معترض ایرانی را محکوم کرده است دو سال تمام هر هفته به نماز دشمن شکن جمعه برود !
جوان دانشجو به اعتراض بر آمده است که ای آقای قاضی القضات ، میدانم که با خرس به جوال نمیتوان رفت ! میدانم که زور قبض و برات نمی خواهد . اما سخن تو و حکم تو ده گز به نیم گوز . برو سر قبری گریه کن که مرده تویش باشد . ده خوب است برای کدخدا و برادرش . من حاضرم دو سال به زندان باشم اما نماز جمعه شما نمیروم . اینک شمشیر تیز شما و گردن نازک ما . هر چه از دستت بر میآید بکن . من نماز جمعه رفتنی نیستم آنهم نماز جمعه ای که امامش در زمره جانیان و دزدان باشد .
حالا ببینید آش چقدر شور است که آیات عظام و علمای اعلام کثر الله امثالهم! وقتی میخواهند کسانی را شکنجه و مجازات کنند آنها را می فرستند به نماز جمعه .
یادم میآید چند سال پیش جوانکی توی دستگاه ما کار میکرد که بسبب رانندگی در حال مستی به چنگ پلیس و دادگاه و جریمه و مکافات های بعدی اش افتاده بود .
طفلکی با قرض و قوله چهار هزار دلار فراهم کرد و پول وکیل داد . دو سال گواهینامه اش را از دست داد . به دادگاه رفت . یک عالمه جریمه داد . مجبور شد چهار ماه تمام هفته ای دو روز به کلاس های مخصوصی برود تا مستی را از سرش بپرانند . چهار ماه تمام شنبه ها باید میرفت توی بزرگراهها آشغال جمع کند . روزهای یکشنبه هم مجبورش کرده بودند برود کلیسا و به پرت و پلاهای کشیش گوش بدهد .
همین جوانک یک روز بمن گفت حاضرم دو سال بروم زندان مخوف سین سیناتی اما حاضر نیستم بروم کلیسا . و نرفت
عبید میگوید :
روباه را پرسیدند : در گریختن از سگ چند حیله دانی ؟
گفت : از صد فزون باشد اما نیکوتر از همه این است که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد
حالا حکایت ماست و ارباب عمائم

۷ شهریور ۱۳۹۷


آرشی جونی سه ساله شد
این نوه جان ما - آرشی جونی - امروز سه ساله شد. فکر میکنم میخواهد خواننده بشوداین آرشی جونی . چون مدام در حال زمزمه کردن چیزی است .
بگمانم این آرشی جونی بی آزار ترین کودک جهان باشد چونکه هرگز نه گریه کردنش را دیده ایم نه نق و نوق زدنش را . غذایش را میخورد و از سرو کول مان بالا میرود اما هرگز نق نمیزند .
آرشی جونی در میان همه اسباب بازی های دنیا فقط ماشین دوست دارد ، بیست سی تا از ماشین ها را ردیف میکند و دو سه ساعت با آنها سرگرم میشود . البته به ماشین هایش نمیشود دست زد چون زود از کوره در میرود . رانندگی را هم خیلی دوست دارد ، گهگاه میآید پشت فرمان ماشینم می نشیند و همه چراغها را روشن میکند و ادای راننده ها را در میآورد . ما به شوخی میگوییم وقت آرشی بزرگتر شد حتما راننده کامیون میشود .
این آرشی جونی خیلی بیشتر و بهتر از بابا بزرگش از کامپیوتر و تلفن و اینترنت سر در میآورد . گاهی تلفنم را از دستم میگیرد ، رمزش را هم میداند . آنوقت با آن انگشتان کوچکش روی صفحه تلفن دنبال کارتون های مورد علاقه اش میگردد و پیدای شان میکند و می نشیند به تماشای شان . من گازش میگیرم و میگویم پدر سگ ! رمز تلفنم را از کجا پیدا کرده ای ؟
به بابا بزرگش رفته این آرشی جونی ! مظلوم . بی سرو صدا!
زاد روزت خجسته باد آرشی جون جونی
Happy Birthday Arshan joony

۶ شهریور ۱۳۹۷

عید اضحی


میگوید : عید شما مبارک
میگویم: کدام عید ؟ حالا حالاها کو تا عید ؟ شش ماه مانده به عید مان
میگوید : عید اضحی!
لهجه مردم افغانستان را دارد . با همسر و دو فرزندش به فروشگاهم آمده اند . میخواهم بگویم ما اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم . آخرکشتن هزاران هزار گوسفند بی زبان چه جای تبریک دارد ؟ یعنی یک قدم به آقای باریتعالی نزدیک تر میشویم ؟ اما جلوی خودم را میگیرم .
اوقاتم گه مرغی میشود . مرد افغان چند دقیقه ای در باب عید اضحی برایم موعظه میکند ، گوش میدهم و چیزی نمیگویم
می پرسم چکاره ای؟
میگوید : پزشک هستم
میگویم : یعنی اینجا در امریکا طبابت میکنی ؟
می‌گوید : نه ! متاسفانه نتوانستم از پس امتحاناتش بر آیم ، دنبال کار می‌گردم . احوالات نا جوری دارم . در واقع خودم را گم کرده ام
دلم برایش میسوزد . می پرسم : شما اینجا در امریکا قربانی هم می‌کنید ؟
می‌گوید :امسال نه ؛ اما پارسال قربانی کردم . متاسفانه همسایه هایم از پذیرفتن گوشت قربانی خود داری کردند .
چند دقیقه ای گپ میزنیم و خدا حافظی می‌کند و می‌رود و من بیاد ابوطالب یزدی می افتم
یزدانبخش قهرمان شعر بسیار زیبایی دارد در باب سفر حج طالب یزدی که گویا در خانه خدا استفراغ کرده بود و شرطه های سعودی هم گردنش را زدند :
طالب بن حسین یزدی را
شوق دیدار کعبه بود به سر
رفت و در کعبه ریدمانی کرد
که جهان شد ز ریدمانش خبر
گردنش را زدند و کیفر داد
سنی خر به شیعه خر تر
کرد طالب به یک کرشمه دو کار
داد درسی به طالبان دگر
هم در آن خانه مقدس رید
هم که یک خر شد از جهان کمتر

یا رو گوشی ...یا تو گوشی


آقا ! ما هزار سال است که با هزار و یک جور آدمیزاد سر و کار داریم. از جابلقا بگیر تا جابلسا و از کاشغر بگیر تا شامات و حلب و ممالک افریقیه و اقالیم سبعه ، همه جا سرک کشیده و با هزار و یک جور زن و دختر و پیر و جوان همنشین و همسخن و همسفر و همکلاس و همکار و همدل و همزبان و همپیاله بوده ایم اما بقدرتی خدا تا همین امروز نمیدانسته ایم که گوش خانم ها هم از آن اشعه های تحریک کننده تولید میکند و ممکن است بنده خدای مومن نماز خوان پاک اعتقادی با دیدن گوش علیا مخدره ای یکباره حالی بحالی بشود و خدای ناکرده زبانم لال دروازه های بهشت برویش بسته بشود . تا اینکه یاد داشت یک آقای ایرانی بنام عطاران را خواندیم و فهمیدیم که ای دل غافل ! ما هم عجب غافل بوده ایم ها !!؟
یادم میآید آن اوایل انقلاب ما از فرنگستان آمده بودیم تهران که داشت یواش یواش دارالخلافه اسلامی میشد .
یک روز دیدیم عده ای با دهان های کف کرده و با چوب و چماق و گرز و چاقو در خیابانها راه افتاده اند و نعره میکشند : یا روسری یا توسری !
پرسیدیم : چه خبر است آقا ؟ ما که داریم زهر ه ترک میشویم
گفتند : ای آقا ! مگر نمیدانی ما انقلاب کرده ایم ؟
گفتیم : چرا ؟ میدانیم ، خوب هم میدانیم
گفتند : مگر نمیدانی انقلاب مان اسلامی است ؟
با لکنت زبان گفتیم : اسلامی ؟ این را نمیدانستیم
گفتند : چون انقلاب ما اسلامی است لاجرم خواهر های مان هم باید اسلامی باشند
گفتیم : خواهر های شما ؟ پس چیکار به خواهر و مادر مردم دارید ؟حالا اگر خواهرهای ما نخواهند اسلامی باشند تکلیف شان چیست ؟
با قاطعیت گفتند :-یا روسری ! یا تو سری!
حالا که الحمد الله چهل سال از آن انقلاب پر شکوه گذشته است ما به خودمان میگوییم ای عجب ! چه حیف شد که برادران چماقدار دیروزی و میلیاردر امروزی آن روزها هنوز نمیدانستند که گوش خانم ها هم از آن اشعه های معجزه آسایی دارد که بعضی از مومنان را حالی به حالی میکند و گرنه یک شعار انقلابی دیگری میساختند که :
یا رو گوشی ، یا تو گوشی ! 

اخوان ثالث دیگر کیست ؟


( از یاد داشت های عباس کیا رستمی )
قصد سفر به لندن داشت... به مسؤول گمرک گفتم:
«این آقا، مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش. خیلی عزیز است.»
مسؤول گمرک از من پرسید:
«کی؟ همین آدم؟»
گفتم:
«بله. همین آدم.»
به او نگاهی کرد، ولی انگار او را به‌جا نیاورد. به‌دادش رسیدم و گفتم:
«او شاعر است.»
اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم، به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی، جواب سلام مرا داد. ظاهراً انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد.
توی هواپیما، یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود. گفتم:
«این آقا، مهدی اخوان ثالث است.»
پرسید: «کیه؟»
گفتم: «شاعر است.»
سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می‌شناسد؛ ولی نشناخته بود. چون پرسید:
«در تلویزیون کار می‌کند؟»
به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی، باید صورتی آشنا داشته باشی، نه نامی آشنا.
در فرودگاه لندن، من و اخوان، هر دو پیاده شدیم. هر کدام می‌خواستیم به‌جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت، مدتی منتظر پرواز بعدیمان باشیم. اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود. نگاهش می‌کردم. اصلاً به کسی نمی‌مانست که اولین بار است به‌خارج سفر می‌کند.
چهار ساعت انتظار را نمی‌شد نشست و دیدنی‌های «دیوتی‌فری شاپ» فرودگاه را ندید. مدل‌های جدید دوربین عکاسی و ساعت‌های مدرن و ... چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم؛ هنوز هم‌چنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت! چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان «سیرِ بی‌دست‌وپا» است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان، مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش، به لندن رفته بود و فروشگاه «هارودس» را از بالا تا پایین، با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود، گفته بود:
«خیلی قشنگ بود. همه چیزهایی که این‌جا دیدم، قشنگ بود. ولی من چه خوشبختم که به‌هیچ‌کدامشان احتیاجی ندارم.»
این‌جا اخوان، مثل این‌که ندیده می‌دانست به چیزی احتیاج ندارد و بی‌نیاز است. یادم آمد که او گفته است «باغ بی‌برگی، که می‌گوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود، باز هم شاعر بزرگی بود.