دنبال کننده ها

۶ مرداد ۱۴۰۳

قورمه سبزی با طعم خاک

دخترم میگوید : بابا ! شام نخوری ها ! بیا خانه ما برایت قورمه سبزی درست کرده ام .
میگویم : قورمه سبزی؟ تو مگر آشپزی هم میدانی؟ نکند میخواهی ما را بفرستی بیمارستان؟ میکشد زهر اگر اندک و گر بسیار است !
میگوید : لوس نشو بابا ! یکوقت نروی از آن ساندویچ های چرب و چیلی آدم خفه کن بخوری ها !پا شو شام بیا اینجا .
میروم خانه اش، می بینم از ظهر رفته است آشپزخانه قورمه سبزی درست کرده است( البته در این فاصله ده بار به مامانش زنگ زده و در باره میزان آب و روغن و‌نمک قورمه سبزی مربوطه سئوال کرده است )
میروم می نشینم پشت میز غذا خوری ، عطر قورمه سبزی همه جا پیچیده است، قاشق اولی را که به دهان میگذارم چیزی زیر دندانم قرچ قروچ میکند ، خیال میکنم استخوان است، قاشق دوم را که میخورم حس میکنم چند دانه سنگریزه زیر دندانم است ، قاشق سوم بوی خاک میدهد !
یواشکی به زنم میگویم : زن جان ! انگاری این قورمه سبزی دندان شکن را با شن ‌و خاک پخته اند !
زنم میگوید : هیس ! غذایت را بخور !( البته منظورش این است که شات آپ )
با هر جان کندنی هست چند قاشقی از این قورمه سبزی دندان شکن میخورم، احتیاط میکنم نکند دندان هایم بشکند.
نوبت نواجونی میرسد بیاید شامش را بخورد ، قاشق اولی را که تو‌دهان میگذارد فریادش به آسمان میرود که : یاکی! چرا این غذا سنگریزه دارد ؟
من جرات میکنم میگویم : آلما جان ، نکند اسفناج ها را نشسته ریخته ای توی گمج؟
میگوید : نه بابا ، شسته ام .
آنوقت یک قاشق از دستپختش را میخورد و صدای قرچ قروچ شن ها و سنگریزه ها را می شنود. شوهرش هم گوشه میز نشسته است غذایش را آهسته آهسته میخورد .
میخندیم و میگوییم : اندی جان ! توی غذایت سنگریزه نبود ؟
میگوید : چرا ، اما خیال میکردم لابد غذای ایرانی باید سنگریزه هم داشته باشد !
————————/————-
گمج: دیگ که در گیلان از گل و خاک درست کنند
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 106 others

پایان یخبندان ذهنی انسان ایرانی

من وقتی این عزاداری های ریاکارانه و آن یقه درانی های فریبکارانه دولتیان را در روزها و شب های ماه محرم می بینم یاد آن سخن مولانا می افتم که :
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگی است این خواب گران
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدید از عزا
اما دهن کجی فرزندان جوان سر زمین ما به کل میراثی که از دیر باز از روضه و مویه و زوزه و اشک و آه در ساختار اندیشگی یک ملت ریشه دوانیده و نهادینه شده است نسیم حقیقتی است که از پایان عصر یخبندان ذهنی خبر میدهد و نمایانگر آن است که میهن ما دیر یا زود از چنبر دینکاران و کاسبان دین رهایی خواهد یافت .
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ ؟
May be an image of 8 people, street and crowd
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 84 others

ملا نامه (۳)

ما اهل کوفه نیستیم
ماه رمضان بود . هواپیماهای صدام حسین یکبار دم افطار به ما سلام میکردند یک بار هم دم سحر .
شب اول احیا بود ، بچه های محل گفتند بیا برویم میدان اعدام .برویم هیئت مداحان تهران که از هیئت های قدیمی پایتخت است.
رفتیم آنجا ، یک حسینیه بزرگ بود ، یک سکوی بزرگ هم زده بودند وسط حسینیه .
نزدیک به چهل پنجاه تا روضه خوان و مداح -ریز و درشت و سبز و‌مشکی - آنجا ولو بودند .
یک مداح پیری هم داشتند هفتاد و چند ساله .
مداح ها هر کدام میکروفن دستش میآمد بعد از یک مداحی پر شور باد تو غبغب مینداخت که :
صدام خر کی باشد ؟ کی از هواپیماهای صدام میترسد ؟ کی از بمب میترسد ؟ بیاید بمب بریزد ، عزادار فرزند علی را علی نگه میدارد ، هیچکدام از حسینیه بیرون نمیرویم .بیاید بزند ؛ بیاید بکشد ، جان ما چه ارزشی دارد ؟همه اش فدای سر دین و اسلام و‌ اقا ! ما اهل کوفه نیستیم امام مان را تنها بگذاریم ....
و از این یقه جر دادن های دو آتیشه .
مجلس همینطور جلو میرفت ؛ ملت جو گیر شده بودند قرآن سر گرفته بودند دعا میخواندند ؛ هرکدام از مداح ها و ملاها هم که میکروفن دستش میرسید با همین رجز خوانی ها جو حسینیه را می برد بالاتر و بالاتر .
وسط های جوشن کبیر صدای آژیر بلند شد ؛ برق رفت . خاموشی مطلق ؛ سوز و آه و ناله و گریه و‌ نفرین زن و مرد و‌پیر جوان و الغوث الغوث بود که میرفت روی هوا ؛
بیرون حسینیه هم سر و صدای ضد هوایی ها اوج گرفته بود . بعد از چند دقیقه که صدای ضد هوایی ها خاموش شد ؛ برق آمد و لامپهای صد وات فضای مجلس را روشن کرد
بالای سکو فقط و فقط مداح پیر مانده بود که هاج و‌ واج نمی دانست به مردم چه بگوید
چیزی نکشید حسینیه خالی شد
«حسن خرازی
May be an image of street
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 77 others

آقای ذوزنقه

هی نگاهش میکنم . هی با خودم کلنجار میروم . یعنی این آقای ذوزنقه خودمان است؟ چرا طفلکی اینجوری درب و داغان شده ؟ اینکه به ماه میگفت تو در نیا من در آمدم! اینکه ورزشکار بود ، اینکه وزنه بردار بود ، اینکه لولهنگش خیلی آب میگرفت .
حالا نه به بالا چش و ابرو نه به پایین چیزی ؟
هیجده نوزده سالی بود آقای ذوزنقه را ندیده بودم . حالا اینجا در این رستوران چهار تا میز آنطرفتر نشسته است و مرا نشناخته است.
میخواهم بروم سراغش و بسیاق سالهایی که با هم توی یک جوال میرفتیم بگویم : ای ذوزنقه تخم جن! کجا بوده ای کره خر ؟چرا اینطوری شده ای ؟
کمی تردید میکنم . به خودم میگویم یعنی هر که ریش داشت بابای حضرتعالی است ؟ نکند یک بنده خدای دیگری را جای آقای ذوزنقه گرفته باشی ؟ یکوقت نکند گز نکرده پاره کنی؟
سرانجام دل به دریا میزنم به خودم میگویم : آقا جان ! یا مرغ باش بپر ، یا شتر باش ببر !
از پشت میزم پا میشوم میروم سراغ آقای ذوزنقه . تا چشمش بمن می افتد اول با تردید چند لحظه ای نگاهم میکند ، بعد با هیجان داد میزند : ای …..ای….حسن جان تویی ؟ نشناختمت تخم جن !چرا اینقدر پیر شده ای کره خر ؟
میخندم ودر آغوشش میکشم و میگویم
به دور لاله و گل خواستم قدح
نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
یاد داستانی افتادم که جایی خوانده ام . میگویند : یک بنده خدایی را برده بودند بهشت . اولین کاری که کرد این بود که روی دیوار بهشت چنین نوشت: بر پدر مادر کسی لعنت که اینجا سیب بخورد !
بگمانم حالا ما هم باید مجبور بشویم یک تابلویی به گردن مان آویزان کنیم بگوییم : سبیلش را دود میدهیم هر کس بما بگوید پیر !
ما هر چند گندم خورده از بهشت بیرون مان کرده اند اما :
گرچه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم .
(از یاد آوری های جناب فیس بوق)
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Farhad Ghasemzadeh and 137 others