رفیقم - کرامت - بهایی بود . به هیچ خدا و پیغمبری اعتقاد نداشت . اما بهایی بود .
همان اوایل انقلاب به جرم بهایی بودن از اداره برق شیراز بیرونش انداخته بودند .
رفته بود گوشه ای در قصر الدشت - کنار خیابان - چادر زده بود هندوانه میفروخت . هرچه بهش میگفتم کرامت جان تو اینکاره نیستی گوشش بدهکار نبود . میگفت میخواهم به این حکومت باصطلاح انقلابی دهن کجی بکنم !
مهندسی برق خوانده بود .اما داشت هندوانه میفروخت . آنهم کنار خیابان . شب ها در همان چادر ؛ کنار هندوانه هایش می خوابید . رندان شبها میآمدند هندوانه هایش را می دزدیدند . طفلک توی بد انشر و منشری گیر کرده بود . زن و یک بچه داشت . خرج پدر و مادر و خواهرش را هم میداد . خانه اش هم اجاره ای بود .
دیگر داشت بجان میرسید . حق خروج از کشور را هم نداشت .پول هم نداشت که به قاچاقچی ها بدهد و خودش را به آنسوی مرز ها برساند .
گهگاه میرفتیم " بید زر " . توی باغستان سیب رفیق مان عرق خوری میکردیم و به هر چه امام و پیغمبر و انقلاب و دین و آیین است بد و بیراه میگفتیم .
من هم نمی توانستم از کشور خارج بشوم . مرا ممنوع الخروج کرده بودند . به چه جرمی ؟ نمیدانم .
بگیر و ببند ها شروع شده بود . توی دانشگاه اوین هم سر می بریدند و شکنجه میکردند . اسم زندان اوین شده بود دانشگاه !
یک روز کرامت بمن گفت : حسن ! دوست داشتی یک چشمت کور بود در عوض در زندان امام خمینی بودی ؟!!
امروز نمیدانم چرا بیاد کرامت افتادم . سی سال از آن روز های درد و هراس گذشته است .نمیدانم چه بلایی بر سر کرامت آمده است .خدا کند زنده باشد و در گوشه دیگری از دنیا .
بقول اخوان :
عمر با قافله شک و یقین میگذرد .
خاطر انباشته از خاطره و قصه و یاد
من بر اینم تو بر آن ؛ ژرف چو بینی همه هیچ
کودکانیم و به افسانه و افسونی شاد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر