دنبال کننده ها

۵ تیر ۱۳۹۹

چه سرمایی


می پرسم : از کجا میآیی ؟
میگوید : از مینه سوتا
میگویم : مینه سوتا ؟ آنجا چه میکنی ؟ جا قحط بود ؟
میگوید : چه کنیم آقا ! این روزگار غدار چنان زد بر بساطم پشت پایی - که هر خاشاک من افتاد جایی
می پرسم: با سرمای گزنده زمستانش چه میکنی ؟
آهی میکشد و میگوید : میدانی آقا ؟ هیچ سرمایی گزندگی سرمای تبعید و آوارگی را ندارد
. آنگاه لحظه ای به دور دست ها خیره میشود و انگار بخواهد دفتر خاطراتش را باز کند داستانش را برایم شرح میدهد
... زمستان بود . چه زمستان تلخ و سیاهی هم بود . چهار هزار و پانصد دلار به یک قاچاقچی میدهم و از استانبول خودم را میرسانم بلژیک . برف همچنان می بارد . در بروکسل در هتل درب و داغانی جا میگیرم . هتل که نه ؛ از آن پانسیون های ارزانی که غربتی ها میتوانستند در آن مسکن و ماوایی بیابند . . نه زبان میدانم نه تنابنده ای را می شناسم . شب که شد میآیم بیرون بلکه نانی و مربایی و میوه ای و بیسکویتی بخرم . از یکی دو چهار راه میگذرم . برف همچنان بی امان میبارد و سرما هم بیداد میکند . خرت و پرتی میخرم و میخواهم به هتلم بر گردم . اما هر چه نگاه میکنم نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . تنابنده ای هم در خیابان نیست . اگر هم باشد من نه زبان میدانم و نه نام هتلم را . هزار بار از بالا به پایین و از پایین ببالا میروم اما نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . همه ساختمانها شبیه هم اند . همه یک رنگ و یک شکل . خدایا ! چه کنم چه نکنم ؟ اگر تا صبح در خیابان بمانم که منجمد خواهم شد . ترس برم میدارد . آنجا در گوشه خیابان کیوسک تلفنی بود . به اتاقک آن پناه میبرم. تا صبح آنجا سر پا می ایستم و میلرزم و میلرزم
. آره دوست عزیز . هیچ سرمایی گزندگی و تلخی سرمای تبعید و آوارگی را ندارد

میرزا کوچک خان


میرزا کوچک خان
این ساراخانم بیست سی سال است آرایشگر ماست
هر وقت میرویم موهای مان را کوتاه کنیم یکساعت تمام باید از سیر تا پیاز به داستان زندگی شان گوش بدهیم ولام تا کام هم حرف نزنیم .
دیشب برای شان پیغام فرستادیم که : سارا خانم جان ! . روزگارتان بی بلا و بی کرونا باد . آیا میشود امروزی فردایی پس فردایی خدمت تان شرفیاب بشویم این موهای سر مان را کوتاه بفرمایید ؟
جواب دادند : یکماه دیگر باید صبر کنید!
گفتیم : خانم جان ! هیچ میدانی ما حالا چه شکل و شمایلی شده ایم ؟ عینهو انسان های غار نشین عهد ماضی را میمانیم ! این خلایق بیچاره وقتی چشم شان بما می افتد خیال میکنند مرحوم مغفور میرزا کوچک خان جنگلی زنده شده است و لابد میخواهد اینجا در کالیفرنیا یک دولت دموکراتیک خلقی اسلامی سوسیالیستی راه بیندازد ! از آنطرف می ترسیم طفلکی ها نوه های مان هم با دیدن مان زهره ترک بشوند ! حالا نمی شود محبت بفرمایید وقتی بما بدهید شبی نیمه شبی صبحی سحری خدمت تان شرفیاب بشویم این موهای لعنتی مان را کوتاه کنید و شرشان را از سر مان کم بفرمایید ؟
دوباره پیغام فرستادند که : خیر آقای گیله مرد ! خیلی متاسف هستم . آی ام ساری ! باید یکماه منتظر بمانید !
دیدیم چاره ای نیست . گفتیم ؛ باشد ! یکماه دیگر صبر میکنیم ، مگر آسمان به زمین میآید ، بگذار این گرینگوها خیال کنند ما همان میرزا کوچک خان جنگلی هستیم !
باری! امروز صبح پاشدیم رفتیم بانک . یک فقره ماسک سپید هم روی دهن و دماغ مان چسبانیدیم و رفتیم آنجا . خیال میکردیم حالاست که همه خلایق برای مان هورا بکشند که : به به ! جناب آقای میرزا کوچک خان ! صبحکم الله بالخیر !
اما بقدرتی خدا هیچ تنابنده ای نیم نگاهی هم بما نینداخت و نگفت موسیو گیله مرد خرت به چند !
آمدیم بیرون برویم پی کار و زندگی مان . دیدیم دو قدمی بانک یک آرایشگاهی باز است و خانمی آنجا پشت میز نشسته است و ناخن هایش را لاک میزند
رفتیم داخل و گفتیم : گود مورنینگ مادام ! می توانید موهای سرمان را کوتاه کنید یا باید وقت قبلی بگیریم ؟
ایشان خنده ملیحی فرمودند و گفتند : شما چقدر آدم خوش شانسی هستید
پرسیدیم : چطور مگر ؟
فرمودند : یکی از مشتری های مان نیامده است . بیا برو بنشین جلوی آینه.
ما هم رفتیم نشستیم پای آیینه و قبل از اینکه ایشان دست به قیچی و سایر ابزار آلات قتاله و اصلاحگرانه ! ببرند گفتیم : خانم جان ! قربان آن دست و پنجه بلوری تان بشویم ما ! بالاغیرتا سرمان را طوری اصلاح کنید زن مان از خانه مان بیرون مان نیندازدها !
آقا ! یکساعتی آنجا نشستیم و این بانوی هنرمند با چنان دقت و ظرافتی سرمان را اصلاح کرد که ما هم از بس از کارشان خوش مان آمده بود یکدانه اسکناس ده دلاری انعام دادیم و گفتیم : سارا بی سارا ! بای بای سارا
( این هم عکس های پیش و پس از اصلاح)

نور چشم عزیزم


نور چشم عزیزم
*************
" به بهانه روز پدر "
نوشته بود : نور چشم عزیزم ؛ امیدوارم از جمیع بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید . اگر جویای حال ما باشید الحمد الله سلامتی حاصل است و ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امید وارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین .
پدرم نامه هایش را همیشه با همین دو سه خط شروع میکرد . چه آنهنگام که در تبریز و ارومیه بودم چه زمانی که توفان نابهنگام آن انقلاب ؛ تن زخم خورده ام را به دیاری دور - به بوئنوس آیرس - پرتاب کرده بود .
روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هر گز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی - کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود - چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش عطای " نوکری دولت " را به لقایش بخشید و در دامنه شاه نشین کوه لاهیجان - آنجا که باران بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که میهنم را به اجبار ترک میکردم پدرم پنجاه ساله بود . مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
پدر آنچنان به دار و درخت هایش دلبسته بود که هر وقت میگفتم چرا به امریکا نمیآیی ؟ در پاسخم میگفت : پسر جان ! پس این دار و درخت هایم را چیکار کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته بودند .
آخرین باری که صدایش را شنیدم در بستر مرگ بود . صدایم را نمی شناخت . ناله ای و تمام .
حالا سالها از مرگ پدر - و مادر نیز - گذشته است و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را . و هنوز را
روز پدر را به همه پدران . و پدرانی که برای فرزندان خود مادری کرده اند . و مادرانی که برای فرزندان خود پدری کرده اند تهنیت میگویم .
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
: