دنبال کننده ها

۲۲ خرداد ۱۴۰۳

برو ته صف

رفته بودم فرانسه. رفتم شهرNantes»
فرصتی فراهم شد رفتم چند شهرک ساحلی را هم دیدم. یک جا درست کنار دریا دیدم بقعه و بارگاهی است. با یک عالمه شمع و زلم زیمبو.
پرسیدم: چیست؟
گفتند : جای پای یکی از حواریون حضرت عیسی در اینجاست!
گفتم : زیارتنامه خوان و خادم نمیخواهند ؟ حاضرم بیایم خادم اینجا بشوم پول و پله ای گیرمان بیاید
گفتند : ای آقا ! هزار تا داوطلب دارد ! برو ته صف!
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Siavash Roshandel and 42 others

آرزوهای پدر بزرگ

سه سال پیش در چنین روزی برای سومین بار پدر بزرگ شدم .
ما آرزو داشتیم زنده بمانیم نوه پسری مان را هم ببینیم . این آرزو بر آورده شد و پسرمان - الوین جونی- صاحب دختری شد گیس گلابتون که به ماه میگوید تو‌در نیا من در آمدم.
نامش Tessa
راستش را بخواهید آدمیزاد موجود شگفت انگیز طرفه معجونی است ، اگر همین حالا از من بپرسید چه آرزوی دیگری داری با پر رویی خواهم گفت : آرزو دارم آنقدر زنده بمانم تا فارغ التحصیلی نوا جونی و آرشی جونی و این شازده خانوم گیس گلابتون را از دانشگاه ببینم ! لابد اگر تا آن زمان هم زنده ماندم و همچنان شلنگ تخته انداختم خواهم گفت دوست دارم آنقدر زنده بمانم تا عروسی و بچه دار شدن نوه ها را هم ببینم !
جالب اینجاست که هفت سال پیش درست در همین روز - دهم جون ۲۰۱۷- ، الوین جونی و همسرش رزا جونی از دانشگاه کالیفرنیا دکترای خود را دریافت کرده بودند
Warmest Congratulations on the birth of sweet baby girl to Rosa joony and Elvin joony
I’m not Retired
I’m a professional Grandpa
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Zari Zoufonoun and 172 others

۲۰ خرداد ۱۴۰۳

بدخشان کجاست

وقتی تاریخ میخوانم می بینم نام بدخشان و سمرقند و بخارا و غزنه و هرات و بلخ و تخارستان و جوزجان و زابل و سمنگان و خجند و‌فاریاب و قندهار و نیمروز در سطر سطر متون تاریخی جاری است
وقتی شعر میخوانم می بینم همه این شهر ها و‌ولایات -که روزگاری گهواره پرورش شاعران و اندیشمندان و فلاسفه و اهل علم بوده اند - در شعر شاعران زمانه تلالویی جاودانه دارند
وقتی شاهنامه می خوانم با حکیم توس و رستم دستانش به سمنگان و زابل وطالقان و بامیان و ختلان و هیرمند و مولیان و کابلستان وگوزگانان ‌و سغد و نیمروز سفر میکنم و در آب های سیر دریا و آمو‌دریا سر ‌و روی میشویم و غبار از تن و جان میزدایم
وقتی تاریخ بیهقی میخوانم در طارم و جبال و ‌‌سپاهان و گرگان و طبرستان و‌نشابور و غزنه و بیهق و‌کاشمر و زوزن و قوچان و توس و سمنگان درنگی میکنم و با خود میگویم این فلات خسته چه موج های بلاخیری را از سر گذرانده و چها بر مردمانش رفته است که در چارسوی درد و رنج ، با منش نیک خود هنجار راستی را بنیان نهاده اند .
اگر طالبانی های افغانستان و داعشی های ایران بر این سرزمین اهورایی سیطره اهریمنی نداشتند دلم میخواست با عصای جستجو ‌در مشت ، بجای گشت و گذار در کوچه پسکوچه های تاریخ ، در کوچه پسکوچه های بیهق و فاریاب و غزنه و نیمروز و سمنگان و‌مولیان و ختلان پرسه میزدم و رودکی وار آوا سر میدادم که :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی ‌‌و درشتی های او‌
زیر پایم پرنیان آید همی
و همراه ابوالفضل بیهقی میخواندم که :
ابلها مردا که دل در این جهان بندد !
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Susan Azadi and 57 others

آخرین منزل هستی

رفتم مزرعه رفیقم .مزرعه ای در دامنه کوهی. با درختان سر به فلک کشیده و چشمه هایی جوشان . از بلندای کوه چشم اندازی از زیبایی و شکوهمندی طبیعت پیدا .
مزرعه ای با اردک ها و بوقلمون ها و مرغ ها و ماکیان و آهوان . شغالان و خرگوش ها هم . و خرگوشان هر یک همچون بره گمشده ای .
تپه ماهوری را میگیرم و بالا میروم. چه سکوتی حکمفرماست. سکوت مطلق. گهگاه نسیمی زلفکانم را می آشوبد . گهگاه زمزمه جویباری به گوش می‌رسد.
میرسم بر فراز تپه ای . تپه ای محصور در میان درختان دیرینه سال. پر شاخ و برگ . نام هیچ درختی را نمیدانم.
آنجا ، بر فراز تپه ، انسانی زیر خاک خفته است . نامش کریستین. دقیقا صدو بیست و چهار سال پیش این جهان را وانهاده است. بیست و یکم ژوئن ۱۹۰۰ میلادی.
چهل و شش سال و بیست و‌پنج روز زیسته است . این را سنگ مزارش میگوید .
دو قرن پیش ، نمیدانم از کجای دنیا، لابد سوار بر دلیجانی، در آغوش مادری یا پدری به اینجا آمده است .خیمه ای و چادری بر افراخته اند. آلونکی از چوب ساخته اند. آلونکی که هنوز همچنان پا بر جاست. گیرم بادی ‌و توفانی می تواند از جای بر کندش .
سالهایی در این کلبه چوبی زیسته اند . با خواهرانی و‌برادرانی.
روز ها و شب ها و سالها و ماهها جان کنده اند . شخم زده اند . آبیاری کرده اند . کاشته اند و‌درویده اند .اسبانی داشته اند . گاوان و گوسپندانی نیز .از همین چشمه ساران نوشیده اند. حادثه ها دیده اند. سیل ها و توفان ها دیده اند . و سرانجام سر به بالین خاک نهاده و به نا کجا آباد کوچیده اند .
آنچه اکنون از کریستین بجا مانده سنگ قبری است ایستاده بر فراز تپه ای.
سال ها گذشته است . آن سنگ گور اما از هیچ باد و بارانی گزند نیافته است. همچنان ایستاده است . ایستاده است تا بگوید اینجا زنی خوابیده است که روزی عاشق مردی بوده است . زنی خوابیده است که هزار و یک آرزو در دل داشته است.زنی خوابیده است که میکاشت و میدروید . زنی خوابیده است که همسر مردی بنام کنراد بوده است .
و اینک از او تنها سنگی بر جای مانده است . سنگی سپید . بر فراز تپه ای . غریبانه .و شاید هم یادی و خاطره ای در ذهن نواده ای یا نوادگانی.
می نشینم، غبار از روی سنگ می زدایم و شعر پروین را زمزمه میکنم :
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است.
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 80 others