آقا ! ما از روز اول ماه مه با اجازه عالیجناب کرونا باز نشسته میشویم.یعنی دیگر مجبور نیستیم هفته ای هفت روز ریش مان را شانه بزنیم و عطر و پودری به خودمان بمالیم و برویم از صبح تا شام با هزار و یک جور آدمیزاد سر وکله بزنیم
دخترم - آلما- تا فهمید داریم باز نشسته میشویم با شادی کودکانه ای گفت : بابا جونی ! راحت شدی، چقدر میخواستی کار کنی آخر ؟ حالا نگران نباش ! اگر باز نشسته شدی من و الوین کمک تان میکنیم !من ساعات بیشتری کار میکنم تا بتوانم کمک تان کنم
گفتیم : بابا جونی! نگران ما نباش. وضع مان بدک نیست .می توانیم این آخر عمری نان و بوقلمونی به نیش بکشیم ! یک حقوق بازنشستگی میگیریم و اگر از چنبر ترسناک کرونا بسلامت بگذریم میرویم جهانگردی
از شما چه پنهان دل مان میخواست بجای جهانگردی میرفتیم ایرانگردی . اما از آنجا که یک مشت آتا و اوتا ، بلند و کوتاه از جماعت قوادان و غسالان و باج گیران و دلالان و دلاکان و طوافان و گردنه بندان و چماقداران و حجامان صاحب اختیار جان و جهان مان هستند و مملکت مان را چهار چنگی چسبیده اند فی الحال بهتر است آرزوی ایرانگردی را به طاق نسیان بکوبیم و این آرزو را با خودمان به گور ببریم
باری، وقتی آدمیزاد باز نشسته میشود یکباره آنهمه سالهایی را که چه خوب و چه بد پشت سر نهاده است بیاد میآورد
ما در جوانی های مان از آنجا که کله پر بادی داشتیم و آب مان با هیچ خدایی و نا خدایی و کدخدایی به یک جوی نمیرفت همه مشاغل دنیا را ول کرده بودیم رفته بودیم معلم شده بودیم . آنهم کجا ؟ روستایی در ارومیه بنام قرالر آقا تقی.بگمانم میخواستیم چه گوارا بشویم
چند ماهی آنجا ماندیم و یک شب بار و بندیل مان را بستیم و زدیم به چاک
یکی دو سه ماهی بیکار ماندیم و سرانجام به استخدام خبرگزاری پارس در آمدیم و یک دوره کارآموزی چند ماهه را گذراندیم و شدیم آقای خبرنگار
رفتیم گیلان . شدیم خبرنگاررادیو رشت . چهارپنج سالی آنجا بودیم . چهار پنج سالی با خاطراتی تلخ و شیرین . و بیشتر تلخ
بعد از آن چون میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم رفتیم دانشگاه . دانشگاه تبریز که نامش را آذر آبادگان کرده بودند .رفتیم ادبیات خواندیم
آنجا ، هم درس میخواندیم هم برنامه های بامدادی رادیو تبریز را میچرخاندیم . پنج شش سالی آنجا بودیم . پنج شش سالی با خاطراتی تلخ و شیرین. بیشتر شیرین
آنگاه از شیراز سر در آوردیم . چند گاهی در شیراز ماندیم و یکوقت سرمان را بلند کردیم دیدیم شده ایم جناب آقای مدیر کل ! آنهم کجا ؟ سمنان
در این گیر و دار آن انقلاب نکبت باهمه مصیبت هایش از راه رسید . و ما اگرچه از زندان امام خمینی سلام الله علیه با پوستی و استخوانی بسلامت جستیم اما چهار سال تمام خانه نشین و ممنوع الخروج ماندیم . به چه جرمی ؟ هنوز هم نمیدانیم
بالاخره در آن گریز ناگزیر حافظ وار بر همه دار و ندار مان چار تکبیر زدیم و سر از آرژانتین در آوردیم . بوئنوس آیرس
چهار سال و نیمی آنجا ماندیم و زبانی یاد گرفتیم و بقول ناصر خسرو «بقال خرزویل » شدیم تا نواله ناگزیر را پیش خانی و خاقانی و خدایی و ناخدایی گردن کج نکنیم . چهار سال و نیم با امید و هراس. امید به فردایی بهتر و هراس از آینده ای نا معلوم . و سرانجام آن میهن دوم را نیز وا نهادیم و بسوی میهن تازه ای گام زدیم . با خاطراتی شیرین از آن میهن دوم
در میهن سوم -ینگه دنیا - چند گاهی در هراس میزیستیم که نکند به هوای آب به منزلگه سراب تاخته ایم ؟ عاقبت سر و سامانی گرفتیم . در شهرکی حوالی سانفرانسیسکو نان دانی تازه ای تدارک دیدیم و چهار سالی آنجا ماندیم . با نگرانی دائمی و تلخ و کشنده. ام الخبائث می فروختیم
در همان ایام در کشاکش پیکار برای زیستن و نیک زیستن ، پنجسالی بی هیچ مزد و مواجبی سردبیری روزنامه خاوران را بعهده داشتیم . می نوشتیم و یک عالمه احسن و بارک الله و گهگاه نیز ناسزا تحویل میگرفتیم
سرانجام به مرکز ایالت کالیفرنیا - ساکرامنتو - کوچیدیم و بیست و چند سالی در این دیار با گل و گیاه و میوه و خاک و آب دست در گریبان بودیم
و اینک پایان راه. بقول آن سخنوری که دست تطاول بخود گشوده بود : رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط
نگاه دار ! جوان ها بگو سوار شوند
و اکنون آقای گیله مرد باز نشسته - یا بقول بعضی ها با زن نشسته - اینجا . روبروی شماست . با دنیایی خاطره. چه تلخ و چه شیرین . و بیشتر شیرین
به دور لاله و گل ، خواستم قدح نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
دخترم - آلما- تا فهمید داریم باز نشسته میشویم با شادی کودکانه ای گفت : بابا جونی ! راحت شدی، چقدر میخواستی کار کنی آخر ؟ حالا نگران نباش ! اگر باز نشسته شدی من و الوین کمک تان میکنیم !من ساعات بیشتری کار میکنم تا بتوانم کمک تان کنم
گفتیم : بابا جونی! نگران ما نباش. وضع مان بدک نیست .می توانیم این آخر عمری نان و بوقلمونی به نیش بکشیم ! یک حقوق بازنشستگی میگیریم و اگر از چنبر ترسناک کرونا بسلامت بگذریم میرویم جهانگردی
از شما چه پنهان دل مان میخواست بجای جهانگردی میرفتیم ایرانگردی . اما از آنجا که یک مشت آتا و اوتا ، بلند و کوتاه از جماعت قوادان و غسالان و باج گیران و دلالان و دلاکان و طوافان و گردنه بندان و چماقداران و حجامان صاحب اختیار جان و جهان مان هستند و مملکت مان را چهار چنگی چسبیده اند فی الحال بهتر است آرزوی ایرانگردی را به طاق نسیان بکوبیم و این آرزو را با خودمان به گور ببریم
باری، وقتی آدمیزاد باز نشسته میشود یکباره آنهمه سالهایی را که چه خوب و چه بد پشت سر نهاده است بیاد میآورد
ما در جوانی های مان از آنجا که کله پر بادی داشتیم و آب مان با هیچ خدایی و نا خدایی و کدخدایی به یک جوی نمیرفت همه مشاغل دنیا را ول کرده بودیم رفته بودیم معلم شده بودیم . آنهم کجا ؟ روستایی در ارومیه بنام قرالر آقا تقی.بگمانم میخواستیم چه گوارا بشویم
چند ماهی آنجا ماندیم و یک شب بار و بندیل مان را بستیم و زدیم به چاک
یکی دو سه ماهی بیکار ماندیم و سرانجام به استخدام خبرگزاری پارس در آمدیم و یک دوره کارآموزی چند ماهه را گذراندیم و شدیم آقای خبرنگار
رفتیم گیلان . شدیم خبرنگاررادیو رشت . چهارپنج سالی آنجا بودیم . چهار پنج سالی با خاطراتی تلخ و شیرین . و بیشتر تلخ
بعد از آن چون میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم رفتیم دانشگاه . دانشگاه تبریز که نامش را آذر آبادگان کرده بودند .رفتیم ادبیات خواندیم
آنجا ، هم درس میخواندیم هم برنامه های بامدادی رادیو تبریز را میچرخاندیم . پنج شش سالی آنجا بودیم . پنج شش سالی با خاطراتی تلخ و شیرین. بیشتر شیرین
آنگاه از شیراز سر در آوردیم . چند گاهی در شیراز ماندیم و یکوقت سرمان را بلند کردیم دیدیم شده ایم جناب آقای مدیر کل ! آنهم کجا ؟ سمنان
در این گیر و دار آن انقلاب نکبت باهمه مصیبت هایش از راه رسید . و ما اگرچه از زندان امام خمینی سلام الله علیه با پوستی و استخوانی بسلامت جستیم اما چهار سال تمام خانه نشین و ممنوع الخروج ماندیم . به چه جرمی ؟ هنوز هم نمیدانیم
بالاخره در آن گریز ناگزیر حافظ وار بر همه دار و ندار مان چار تکبیر زدیم و سر از آرژانتین در آوردیم . بوئنوس آیرس
چهار سال و نیمی آنجا ماندیم و زبانی یاد گرفتیم و بقول ناصر خسرو «بقال خرزویل » شدیم تا نواله ناگزیر را پیش خانی و خاقانی و خدایی و ناخدایی گردن کج نکنیم . چهار سال و نیم با امید و هراس. امید به فردایی بهتر و هراس از آینده ای نا معلوم . و سرانجام آن میهن دوم را نیز وا نهادیم و بسوی میهن تازه ای گام زدیم . با خاطراتی شیرین از آن میهن دوم
در میهن سوم -ینگه دنیا - چند گاهی در هراس میزیستیم که نکند به هوای آب به منزلگه سراب تاخته ایم ؟ عاقبت سر و سامانی گرفتیم . در شهرکی حوالی سانفرانسیسکو نان دانی تازه ای تدارک دیدیم و چهار سالی آنجا ماندیم . با نگرانی دائمی و تلخ و کشنده. ام الخبائث می فروختیم
در همان ایام در کشاکش پیکار برای زیستن و نیک زیستن ، پنجسالی بی هیچ مزد و مواجبی سردبیری روزنامه خاوران را بعهده داشتیم . می نوشتیم و یک عالمه احسن و بارک الله و گهگاه نیز ناسزا تحویل میگرفتیم
سرانجام به مرکز ایالت کالیفرنیا - ساکرامنتو - کوچیدیم و بیست و چند سالی در این دیار با گل و گیاه و میوه و خاک و آب دست در گریبان بودیم
و اینک پایان راه. بقول آن سخنوری که دست تطاول بخود گشوده بود : رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط
نگاه دار ! جوان ها بگو سوار شوند
و اکنون آقای گیله مرد باز نشسته - یا بقول بعضی ها با زن نشسته - اینجا . روبروی شماست . با دنیایی خاطره. چه تلخ و چه شیرین . و بیشتر شیرین
به دور لاله و گل ، خواستم قدح نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
آقای گیله مرد بازنشسته بشما سلام میکند