دنبال کننده ها

۱۴ آبان ۱۳۸۹

ناموس چیست؟

چگونه تبدیل به یک بی ناموس شدم!

هجده ساله بودم که مفهوم ناموس را بطور اتفاقی توی میدان ونک کشف کردم.مردم جمع شده بودند و نگاه می کردند.مرد تنومندی فریاد می زد و فحش می داد و زنی را که ناموسش بود روی زمین می کشید. روسری زن پس رفته بود و مرد انبوه موههای سیاه بلند زن را همچون کمندی دور مچ دست خود پیچیده بود تا فرار نکند و با نهایت قدرتش توی صورت زن می زد. زن زیبا بود ، خیلی زیاد زیبا بود ، با اینکه صورتش از ضرب کشیده های محکمی که مرد به آن می نواخت به رنگ خون در آمده بود م یک جور زیبایی وحشی و هوسناک در چهره اش برق می زد . مرد نعره می زد و رو به رهگذر ها فریاد می زد ناموسش را دیده که از ماشین غریبه ای پیاده شده است و مردم با همدردی سر تکان می دادند. زن گیج بود و چشمهایش از ترس و ناباوری به دور دست خیره مانده بود . من نایستادم. از آدمهایی که این جور موقع ها می ایستند تا شب برای زن و بچه شان چیزی تعریف کنند عقم می گیرد. من رد شدم اما پاههایم می لرزید وتا مدتها صدای سیلی هایی که بر صورت آن زن نواخته شد مثل کابوس مرا دنبال می کرد.

***

دومین باری که مفهوم ناموس را فهمیدم خودم آن زنی بودم که برای ناموس مردی به زمین افتاد. تازه جدا شده بودم و به خانه ی پدری ام پناه برده بودم . نه خیانتی در کار بود و نه هیچ. دختر خاله ام در بیمارستان بستری شده بود و کمی دیر تر از معمول به خانه بر می گشتم. دم در که ماشین را پارک کردم شوهر سابقم به سمت من آمد . انگار خیلی وقت بود که منتظر توی کوچه ایستاده بود دستهایش از عصبانیت می لرزید پرسید کجا بودی؟ احساس کردم که با خودش فکر کرده که پای مرد دیگری ( ناموس) در میان است. می توانستم توضیح بدم اما لزومی نداشت. او حتی دیگر شوهر من نبود. سوییچ را توی کیفم گذاشتم و تمام شهامتم را جمع کردم و برای اولین بار گفتم : راستش را بخوای دیگر به تو مربوط نیست! همسایه ها مهمانی شان تمام شده بود و دم در پر از آدم بود و من درست دم در خانه ی پدری ام بودم ، دلیلی نداشت بترسم. جمله ام تمام نشده بود که مچ دستم را گرفت و پیچاند و من روی زمین افتادم، دستبندم از دستم کنده شد و روی خاک و خل افتاد. انگار دیوانه شده باشد ، مرا روی زمین می کشید و به سمت ساختمان نیمه سازی که ته کوچه بود می برد.فریاد زدم و از مردم و از همسایه ها کمک می خواستم اما هیچ کس به روی خودش نیاورد. مرد مسنی هم قدم با ما تو کوچه قدم می زد ، التماس کنان کمک خواستم ولی مرد رویش را بر گرداند و به سرعت دور شد. آنها همسایه های ما بودند و آن منطقه یکی از بهترین منطقه های تهران بود. باورم نمی شد که هیچ کس به کمکم نخواهد آمد وتنها کسی که می تواند نجاتم دهد خودم هستم. نیرویم را جمع کردم و در یک فرصت مناسب با نهایت زورم توی بیضه هایش لگد زدم. از درد خم شد و دستم را رها کرد و من تا خانه دویدم.روپوشم پاره شده بود و پایم زخم شده بود همسایه ها دم در ایستاده بودند و مرا نگاه می کردند هیچ کس هیچ چیز نگفت.بعد ها فهمیدم که مردم در امور ناموسی دخالت نمی کنند. بعد ها فهمیدم که چقدر از این مردم متنفرم. بعد ها فهمیدم که وقتی هجده سالم بود نباید از کنار آن زن با بی تفاوتی عبور می کردم و از خودم هم متنفر شدم.

***

آخرین باری که معنی ناموس را فهمیدم پنجشنبه 13 آبان سال 89 بود.باز هم پای ناموس در میان بود ولی این بار زنی کتک نخورد، این بار جوانی بر روی آسفالت در برابر چشم همان مردم جان داد. همان مردمی که در مسایل ناموسی دخالت نمی کنند و ته دلشان این را جزو فضایل خود می دانند. همان مردمی که معنی ناموس را خیلی بهتر از من می دانند و می پذیرند که بخاطرش جانی فدا شود. همان مردمی که شب تخمه می شکنند و داستان را برای هم تعریف می کنند و می خندند. همان مردمی که من از آنها متنفرم.راستی من از کلمه ی ناموس هم متنفرم

۱۳ آبان ۱۳۸۹

آدم ها

by Elham Tabari on Wednesday, November 3, 2010 at 8:32pm

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند.

آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند

آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آ دم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند




۱۱ آبان ۱۳۸۹

با یاران .......

عکس ها از راست : بیژن اسدی پور - دکتر باقر پرهام - هانری نهرینی - حسن رجب نژاد
زمان - 29 اکتبر 2010
مکان -ساکرامنتو -کالیفرنیا

۱۰ آبان ۱۳۸۹

آی مگس کش .....!!!!!!!


از: علی اوحدی www.iranian.com


میگه : جمهوری اسلامی میخواد عضو شورای برابری زنان در سازمان ملل بشه

میگم : خوب به من چه؟

میگه: پارسال هم نماینده اش در ژنو گفت؛ جمهوری اسلامی پیشتاز حقوق بشر در دنیاست

میگم: یه وقتی هم به پایمال شدن حقوق بشر در اروپا اعتراض کرد.

میگم : خب، چه ربطی به من داره؟

میگه : آخه یاد همشهریت افتادم.

میگم: کدوم یکی شون؟

میگه: همون که گرد "مگس کش" می فروخت.

میگم: خب، ..

میگه: شهربانی گرفتش، گرد مگس کش را آزمایش کردند، دیدند خاکه آجره.

میگم: خب، ..

میگه: گفتند آخه مردیکه ی جلب، چطوری با خاکه آجر مگس می کشی؟

گفت؛ آهان. سوالی خوبیه س. مگسه نیست که میاد رو دست و پادون میشیند؟

گفتند؛ خب، ...

گفت؛ شومام دستدونو مثی پیاله گرد می کونین، آ یوووووواش می برین جلو، درست روبروش ..

گفتند؛ خب!

گفت؛ آ یه دفه میرین تو دلو بارش، آ دسدونو وسطی هوا می بندین... مگسه میاد تو دسدون.

گفتند؛ خب، ...

گفت؛ حالا با دو تا انگشتی اون یکی دسدون را یووووواش میکونین تو مشتدون، همونجا که مگسه گیر افتادس..

گفتند؛ خب، ..

گفت؛ آرررررررروم میگیرین که له نشد.. اونوقت بالی طرف راستشو می کنین..

گفتند؛ خب، ..

گفت؛ بعدم یوووووواش مگسه را میدین تو اون یکی دسدون آ بالی طرفی چپشم می کنین.

گفتند؛ خب!

گفت؛ حالا دیگه نیمی توند بپرد.

گفتند؛ بعدش؟

گفت؛ حالا یخده از این گرتا میریزین تو چشاش ...

گفتند؛ خب، ..

گفت؛ حالا دیگه کور شده س، نیمیدوند از کدوم طرف اومده س، از کدوم طرف باید برد...

گفتند؛ خب بعدش،

گفت؛ حالا میتونین با خیالی راحت لنگه کفشا بزنین تو سرش تا بیمیرد.

گفتند؛ مردیکه ی قرمدنگ! وقتی مگس را گرفتیم، چرا اینقدر به خودمون زحمت بدیم، همانجا می زنیم می کشیمش.

گفت؛ خب، اینم برا خودش یه راهی یه س. اما کودومش مطابقی حقوقی بشرس؟

گفتند؛ مردیکه ی چاچولباز! کدوم حقوق بشر؟ تو عمر آدم را تلف می کنی تا یک مگس بکشی.

گفت؛ خب شوما میتونین عمردون را تلف نکونین، از همون اول بزنین بکشین. منتها روشی من مطابقی حقوق بشره س..

گفتند؛ مادرقحبه، چه فرقی می کنه، تو هم بالاخره مگسه را می کشی ...

گفت؛ کودوم مگس؟ این که نه بال دارد بپرد، نه چشم و چارش جای را می بیند، کلی هم شاکر میشد که من بزنم تو سرش از این نکبت خلاصش کونم...

آقا داماد مون هستن ...!!!

" من این مطلب را امروز جایی خواندم . بد نیست شما هم بخوانیدش "

توی تاکسی بودم . یه خانم جلو نشسته بود یه آخوند و یه آدم معتاد با خود من هم عقب . آخوند یه 2000 تومانی داد به راننده . ؛ تا راننده پول رو بگیره معتاد گفت آقا 2 نفر حساب کن حاج آقا دامادمون هستن !!! آخوند گفت ببخشید بجا نیاوردم ؟ شما؟ معتاد گفت 30 سال خواهر ما روگاییدی الان میگی بجا نیاوردی . آخوند همون جا از ماشین پیاده شد... . راننده داشت زیر لب می خندید که معتاد گفت والااااااااااا

۹ آبان ۱۳۸۹

اینو باش ....

از : بیژن صف سری




داشتم دست نوشته ها و اوراق بهم ریخته در قفسه ی کتاب هایم را مرتب می کردم که ناگهان دست نوشته ا ی از رفیق طنز پردازم ، مرحوم عمران صلاحی را پیدا کردم ، شعر طنزی بود بنام " رند" ، بگذریم که با دیدن این دست نوشته از عمران چه حالی شدم و چه خاطراتی از آن شاعر طنز پرداز برایم تداعی شد ، بماند، اما خوب بیاد دارم که آن د ست نوشته را کی و کجا ، از رفیق شاعر طنز پردازم گرفتم . در یکی از روز های تابستان سال 85، یعنی درست چند ماه قبل از فوت عمران بود که بنا به دعوت مهندس فیروزان که آن زمان رئیس وقت شورای عالی ویرایش صدا و سیما بودند به دفترش رفتم ، این جناب فیروزان که در حال حاضر مدیر عامل مجموعه فرهنگی شهر کتاب هستند و نگارنده یک سالی مشاور فرهنگی ایشان در مجموعه شهر کتاب بودم ، به گواهی اکثر قریب به اتفاق اهالی فرهنگ و ادب این آب و خاک ، انسانی فرهیخته و فرزانه ایست ، و بنا به آن مثل معروفی که می گویند بچه حلال زاده به دائیش می رود ، ایشان هم ، چه به لحاظ شکل و ظاهرو چه در منش واخلاق و رفتار ، شباهت عحیبی به دایی خود ، یعنی امام موسی صدر دارند . الغرض آن روز که به دفتر مهندس فیروزان رفتم ، شاید یک سالی بود که از مرحوم عمران صلاحی ، رفیق شاعر طنز پردازم بی خبر بودم ، به همین دلیل وقتی از آقای فیروزان شنیدم عمران در آن موسسه مشغول به کار است انقدر خوشحال شدم که جناب فیروزان از ان همه اشتیاق من برای دیدار دوست به وجد امده و تلفنی خبر امدنم را به عمران اطلاع می دهد و او هم فی الفور به اتاق مهندس فیروزان می آید . انگار همین دیروز بود که یک بغل سیر همدیگر را در آغوش گرفتیم و بی توجه به حضور جناب رئیس، شروع به گپ و گفتتگو کردیم ، و از انجا که همیشه بذله گو و خوش کلام بود در خلال صحبت ها دست در جیب پیراهن خود برد و کاغذی چند لا زده را بیرون کشید و گفت این هم اخرین کارم که چند ساعت قبل گفتم و تازه از تنور در اوردم مواظب باش هنوز داغ است ، اما وقتی خواستم کاغذ لا زده را برای خواندن باز کنم ، دستم را گرفت و مانع شد و به شوخی گفت ، آمدی اینجا که ما رو از کار بی کار کنی ؟ بعدا بخوان ، و بعد رو به مهندس کرد و با همان شوخ طبعی منحصر به فردش که شهره عام و خاص بود گفت ببخشید دشنامی است در قالب شعر طنزکه خواندنش در حضور شما باعث خجالت من کارمند می شود.

امروز پس از چهار سال از درگذشت آن شاعر طنز پرداز وقتی بار دیگر این سروده طنز را می خوانم که به دست خط خود شاعر است و در هیچ یک از آثار منتشر شده آن مرحوم وجود ندارد ، خالی از لطف نمی دانم که این شعر طنز زیبا را در این فضای مجازی منشر نمایم و در دسترس علاقمندان به عمران صلاحی قرار دهم ، روحش قرین شادی باد.

رند

به همه درس شجاعت میده و اهل فراره اینو باش

عاشق موسیقیه ، دشمن تاره اینو باش

میگه عاشقی چیه ؟ ، غیر خریت چیزی نیست

با یه عشوه تا قیومت بی قراره اینو باش

میگه : هر کس خری دید سوار نشه خیلی خره

با نفوذ سخنش رو ما سواره اینو باش

باز میگه هر کسی دم به خمره زد جهنمی است

شبا مزه ی غذاش ماست و خیاره اینو باش

دشمن خونی مطرباس ، توی سخنرانی

دائما تو واکمنش رنگ نواره اینو باش

چه تلاشی میکنه که با ادیبون بشینه

در آوردیم که آقا سابقه داره اینو باش

· · · Share