اینجا جلوی خانه ام بر فراز درخت بلوط بالا بلندی مرغکی آشیانه کرده است . گهگاه جیک جیک جوجگانش را می شنوم .
درختان بلوط بار و بر آورده اند. سنجاب ها میآیند از شاخه ها آویزان میشوند دانه های بلوط را می خورند .
گهگاهی می بینم قیامتی بر پاست. می بینم دهها مرغک هراسان ، بال و پر زنان گرد آشیانه می چرخند و چنان های و هویی راه انداخته اند که گویی ابابیل کعبه اند و به جنگ فیل سواران ابرهه حبشی رفته اند .
کنجکاو میشوم بدانم این های و هوی برای چیست و چرا این ابابیل اینگونه خود را به آب و آتش زده اند . می بینم سنجابی از مرزهای ممنوعه گذشته و خود را به حوالی آشیانه مرغکان رسانده است.
حمله مرغکان از یمین و یسار و میمنه و میسره همراه با داد و قال و نعره و فریاد آغاز میشود و تا آن سنجابک بینوا را نتارانند دست از یورش های مرغکانه! باز نمیدارند .
اینکه این لشکر ابابیل از کجا میآیند و چنین مغول وار از جناح راست و چپ و میانه بر سنجابک میتازند و لشکرگاه و ساخلوی شان کجاست خدای عالمیان میداند .
یاد آن شعر مرحوم دهخدا می افتم :
هنوزم ز خردی به خاطر در است
که در لانـﮥ ماکیان برده دست
به منقارم آن سان به سختی گَزید
که اشکم چو خون از رگ آن دم جهید
پدر خنده بر گریه ام زد که هان!
وطن داری آموز از ماکیان