ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
زاغ سار اهرمن چهرگانی در طیلسان « فرهنگ » و « ارشاد» مویه سر میدهند و در حالیکه ریش ها به خون سعیدی سیرجانی و خانلری وسعید سلطان پور و هزاران سخنور دیگر خضاب فرموده اند در رثای شاعری ندبه میکنند که گویا در آستانه آن «شبیخون بلا » از امام شان با واژگانی چون « اهالی آفتاب »یاد کرده بود .
از آنسو ، مردان و زنانی خشمگین ، با شلاق تهمت و یاوه و نفرت و نادانی ، بر جنازه مردی سنگ می پراکنند که خطاب به همین مار خوار اهرمن چهرگان فریاد زده بود :
سال ها فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید .
قصد دفاع از چند و چون گرایش های سیاسی سایه را ندارم و لی رسم مروت نه این می بینم و آیین فتوت نه چنین که از دوست و دشمن طعن بیند و از مرد و زن لعن . زیرا او را سخنسرای یگانه ای میدانم که بر تارک غزل معاصرایران نشسته است و تا ابدالآباد در تاریخ ادبیات میهن بلازده ما جاودانه خواهد درخشید که بقول خود او :
بانگ دریا دلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز
بسیارانی به دشنامش نشسته و سنگ ملامت بر جنازه اش می پراکنند که چرا آن نابکار هیچ اندیش را از « اهالی آفتاب » دانسته در حالیکه او از اهالی « آفتابه» بوده است اما گویی بیاد نمیآورند که در آن هنگامه خون و جنون و در آن بحبوحه ای که گوش ها بازیچه بانگ دروغ بود ، خود نیز همراه میلیونها افسونی دیگر تصویر آن ابلیس پیروز مست را در ماه میدیده اند و از ژرفای حنجره تب گرفته شان فریاد بر میکشیده اند که: این مباد آن باد !
شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آستان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
هزار سال ز من دور شد ستاره صبح
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید
دریغ جان فرو رفتگان این دریا
که رفت در سر سودای صید مروارید
نبود در صدفی آن گهر که می جستیم
صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید
افسونیان و افسوسیان ، امروز هر یک بگونه ای در سایه سار امن و امان بر جنازه «سایه» تازیانه میزنند
افسونیان با طاس و طشت و نقاره در حالیکه عطر گلاب قمصر کاشان از عبا و ردا و تحت الحنک و عمامه و ریش و لباده شان از کران تا کران پراکنده میشود کالبد بیجان اورا به اینجا و آنجا میکشانند تا لابد « خوشنامی و مرحبا و آفرینی» برای خود تدارک کنند و افسوسیان نیز همچون گنگ خواب دیده بر آنند تا نامی و نانی از این سنگ پرانی ها فراهم آورند که گویی شاعری سایه نام ، نان پاره تقاعد از دیوان محاسبات آنان میخورده و در طلب قاذورات دنیا مدح ناکسان و نابکاران میگفته است .
گزارش نازی عظیما مترجم صاحب نام وطن مان را بخوانید تا بدانید چه « یلدا» یی بر سایه گذشته است وبجای نبید چه زهر هلاهلی به کامش ریخته و چگونه زنده و مرده اش درچنگ « یلداییان » دست بدست میشده است که از قدیم الایام گفته اند : شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی .
سعدی میفرماید :
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستی اش بروی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نو شیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید : فلان نماند
MOBILE.TWITTER.COM