دنبال کننده ها

۲۵ مرداد ۱۳۹۷

تراکتور


صلات ظهر است . گرما بیداد میکند . به مزرعه میروم . مزرعه ذرت .
آنجا در آن دور دست ، تراکتور غول پیکری تنوره کشان اینسو و آنسو میرود . شخم میزند و گرد و غبار می پراکند .
نزدیک میشوم . تراکتور همچنان میغرد و میخروشد . هیبت ترسناکی دارد . به اتاقک شیشه ای اش خیره میشوم . کسی در آن اتاقک نیست . از خودم می پرسم پس راننده اش کجاست ؟ 
آنسوی مزرعه ، زیر سایه درختی ، مردی نشسته است . یخدانی کنارش نهاده است و نم نمک لیوانی را سر میکشد . نزدیک تر میشوم . مرد آنجا زیر سایه درخت آسوده وآرام نشسته است . کامپیوتر کوچکی بدست دارد .
سری می جنبانم و احوالی می پرسم و کنارش می نشینم .
تراکتور همچنان خرناسه کشان زمین را میکاود و میخراشد و پیش میرود .
می پرسم : اینجا چه میکنی ؟
تراکتور را نشانم میدهد و میگوید : میرانم .

بیخواب ابدی


رفته بودم پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم

۲۴ مرداد ۱۳۹۷

باروت نداریم


** - ایلچی مخصوص عثمانی به دیدن سلطان صاحبقران میآمد .
در حیاط کاخ شاهی در دارالخلافه ناصری همه به صف ایستاده بودند . با سبیل های تاب داده و ریش حنابسته و شانه کرده .
از صدر اعظم و امیر تومان و امیر دیوان و امیر نظام و امیر لشکر و امیر نویان و احتساب الملک و ابوابجمعی اداره جلیله شتر خانه و قاطر خانه بگیر تا ایشیک آقاسی و ایل بیگی و بیگلر بیگی و پیشکار و تحویلدار و تفنگچی آقاسی و چالانچی و حاجب الدوله و خوان سالار و دبیر حضور و داروغه و دهباشی و زین دار باشی و ملا باشی و سر عسکر و سرایدار باشی و صاحب جمع و صاحب دیوان و فراشباشی و ضابط و قاپوچی باشی و کوتوال و میر آخور و قوللر آقاسی و همه و همه به صف ایستاده بودند .گلاب زده و با ریش حنا بسته .
سلطان صاحبقران با کبکبه و دبدبه سلطانی و به هیئت و هیبت یک سلطان قدر قدرت از جلوی صف طویل ابوابجمعی دربار ملائک سپاه گذشت و به صف غسالان و قوادان و حمامیان و سر تراشان و دلاکان و آسیا بانان و حجامان و باده بانان و لولیان و شکر شکنان و سفیده پزان و خبازان و قراولان و یساولان رسید . آنگاه آقای ایشیک آقاسی را به حضور طلبید و امر موکد فرمود هر وقت آقای ایلچی باشی به قصر شاهی نزدیک میشود یکی دو تیر توپ در کنند .
لحظاتی نگذشته بود که قاپوچی باشی با بوق و کرنا ورود عالیجناب ایلچی باشی به قصر شاهی را خبر داد .
شاه قدر قدرت اگر چه شعله های خشم همایونی اش زبانه میکشید ایلچی عثمانی را به حضور پذیرفت و قضایا به خیر و خوشی خاتمه یافت .
وقتیکه آقای ایلچی باشی پایش را از قصر شاهی بیرون گذاشت اعلیحضرت قدر قدرت در حالیکه سبیل های خون چکانش را تاب میداد و آتش از چشم های مبارک شان زبانه میکشید توپچی باشی را به حضور طلبید و زنده و مرده اش را یکی کرد و فریاد بر کشید که : مرتیکه پدر سوخته قرمساق ! مگر نگفته بودم وقتی ایلچی باشی به دروازه های قصر سلطنتی نزدیک میشود چند تیر توپ در کنند ؟ میدهم پدر قرمساقت را از گور در بیاورند و آتش بزنند !
آقای توپچی باشی که از ترس مثل فلان حلاجان میلرزید با لکنت زبان عرض کرد : قربان خاک پای مبارک قبله عالم بشوم ، من هزار و یک دلیل داشتم که نتوانستم توپ شلیک کنم .
قبله عالم که آتش خشم همایونی اش شعله ور تر شده بود فریاد بر کشید که : مرتیکه قرمساق ! تا پدر قرمساقت را از گور بیرون نکشیده ام فقط یک دلیلش را بگو !
توپچی بیچاره نالید که : قربان خاکپای مبارک قبله عالم بشوم . باروت نداشتم !!
باری ، دیشب که داشتم عر و تیز های آسید علی آقای واویلایی - یعنی همان ملای لازم النفقه ای که حالا مقام عظمای ولایت شده است - را در دارالحکومه اراذل اسلامی گوش میدادم یکباره بیاد این ماجرا افتادم و دلم خواست از آقای عظما بپرسم حالا که با توپ و توپخانه به میدان آمده ای و میخواهی پوزه امریکا و اسراییل و نمیدانم همه ممالک کره ارض را به خاک بمالی آیا باروت داری ؟

۲۳ مرداد ۱۳۹۷

نمیفرمایید که ؟


این رفیق مان هوارش در آمده بود که چرا بعضیها بجای سیزده میگویند سینزه !
ما هم در جوابش چنین نوشتیم :
" آقا! اجازه بفرما معمای شما را حل کنم.
من لاهیجانی هستم یعنی لاهیجانی بودم ! چهل پنجاه سال است لاهیجان را ندیده ام . هزار سال پیش که ما کودک بودیم و در لاهیجان میزیستیم به سیزده میگفتیم سینزه !
حالا شما چرا در این دنیای هشلهف که سگ صاحبش را نمی شناسد همه معضلات جهان را ول کرده ای و به سینزه معجزه آسای ما چسبیده ای الله اعلم !
ضمنا ما لاهیجانی ها یک عادت بدی هم داریم که اینجا توی امریکا هم دست از سرمان بر نداشته است و آن این است که اگر با دوستی یا رفیقی قدم زنان به در خانه مان برسیم نمیگوییم بفرمایید تو ! میگوییم : نمیفرمایید که ؟ یعنی اینکه عمو جان راهت را بکش برو !!
اینها را نوشتم تا بشما یاد آوری کنم اگر روزی روزگاری گذارتان به کالیفرنیا افتاد و خدای ناکرده زبانم لال رویم به دیوار خواستید به دولتمنزل آقای گیله مرد تشریف فرما بشوید حواس تان باشد که ما هنوز آن عادت رذیله ایام ماضی را از یاد نبرده ایم و وقتی قدم زنان به در خانه مان رسیدید خواهیم گفت نمیفرمایید که ؟
یعنی اینکه : بعله دیگر ! راهت را بکش برو عمو جان !!

دزدی که با دوچرخه آمد


این رفیق مان آقای نیل مدتها شهردار شهرمان بود . یک تیم فوتبال هم درست کرده بود و خودش هم مربیگری اش را میکرد.
آقای نیل اینجا در روستا شهرمان صدها هکتار مزرعه دارد . مزرعه بادام . یکی از عمده ترین تولید کنندگان بادام است . هنوز پس از هزار سال، انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف میزند . هشتاد نود سالی از عمرش میگذرد اما همچنان قبراق و سرحال است
دیروز رفته بودم دیدنش . دیدم همچنان مسایل ایران را دنبال میکند ، حتی نام چند تا از این آفت الله ها را میدانست .
نشستیم از اینور و آنور صحبت کردیم . از ایران و امریکا و ترامپ و زندگی خودمان .
آقای نیل پسر چهل و چند ساله ای دارد که تازه از زندان در آمده است ،. هفت هشت سالی زندان بود . نامش جیم .
این آقای جیم در دانشگاه برکلی درس خوانده است . شغل مهمی هم در یک شرکت معتبر بین المللی داشت . یک روز تفنگش را بر داشت و سوار دوچرخه اش شد و رفت بانک زنی ! رفت بانک شهرمان را زد ! پول ها را گذاشت توی یک گونی و سوار دوچرخه اش شد برود خانه اش ! پلیس ها آمدند و گفتند : کجا تشریف می برید قربان ؟گرفتندش کردندش توی هلفدونی !
بزودی خبر اینحا و آنجا پیچید . روزنامه ها تیتر زدند :. دزدی که با دوچرخه آمد!!
از نیل می پرسم : از جیم چه خبر ؟
میگوید : تازه از زندان بیرون آمده
می پرسم : آخر چطور ممکن است آدم تحصیلکرده ای مثل جیم برود بانک بزند ؟ آنهم با دوچرخه !
میگوید : معلوم میشود همه ماجرا را نمیدانی. جیم یک همسر و سه فرزند داشت . یک شب آمد خانه دید همسرش توی بغل مرددیگری خوابیده است . کار به جنگ و جدال و طلاق کشید . جیم بچه ها را برداشت تا خودش بزرگشان کند ، هر ماه پولی هم به همسر سابقش میداد . یک روز آمد و دید همه موجودی بانکی اش را توقیف کرده اند . همه حساب هایش را بسته اند . دیگر آه ندارد با ناله سودا بکند ، معلوم شد همسرش رفته است شکایت کرده است تا سهم بیشتری بگیرد . جیم هم عصبانی شده است و تفنگش را بر داشته است و رفته است بانک و گفته است مادر قحبه ها ! پول هایم را پس بدهید !
می بینید ؟ می بینید آدمیزاد وقتی مستأصل می‌شود دست به چه کارهایی میزند؟

حافظ جان ! کجایی ببینی ما از دست این بیهوده گویان چپاولگر دزد چه می کشیم ؟.
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم
نيست اميد صلاحي ز فساد اي حافظ
چونكه تقدير چنين است، چه تدبير كنم؟

از یک کامنت
آیت الله مشکینی قبل از انقلاب برای تبلیغ انقلاب 4ماه در شهر زنجان مونده بود خونه یه فردی به نام کلانتری . یعنی 4ماه تمام تو خونه این آقا خورده و خوابیده بود بعد از انقلاب به پسر این آقای کلانتری حکم اعدام دادند و آقای کلانتری لاجرم برای نجات پسرش روانه مجلس خبرگان برای دیدار با مشکینی شد . میگه گفتم آقای مشکینی پسر من رو میشناسید مکبر شما بود موقع نماز خوندن . گفت بله . میگه گفتم بهش حکم اعدام دادند . میگه مشکینی به سمت قبله وایستاد و گفت خدایا منو ببخش که چند ماه تو خونه یه کافر موندم و از غذای اون خوردم خدایا توبه بعد راهشو گرفت و رفت.............

شب سمور گذشت و لب تنور گذشت


دیشب نتوانستیم بیش از یکی دو ساعت بخوابیم . هم از ترس و دلهره
و هم از ترس سوختن و جز غاله شدن و هراس مرگ . آنهم مرگ در آتش.
نزدیکی های صبح تازه خوابمان برده بود که تلفن خانه مان زنگ زد . با دلهره گوشی را برداشتیم . از آنور سیم یکی گفت : من فلانی هستم از گاو داری فلان زنگ میزنم !!
گفتیم : از کجا ؟
گفت : از گاوداری فلان !
گفتیم : پدر آمرزیده ! ما را زابرا کردی! ما خیال کردیم از مجلس شورای اسلامی زنگ میزنی !
نیم ساعتی از این پهلو به آن پهلو غلتیدیم مگر خواب مان ببرد ، اما دیگر خواب به چشمان مان نیامد که نیامد .
پا شدیم صبحانه ای خوردیم و راه افتادیم که بیاییم سر کارمان . در مسیر مان کوهها و جنگل های سوخته در چشم اندازمان بود . همه جا سیاه . عینهو زغال . هنوز اینجا و آنجا شعله های آتش زبانه میکشید و دود همه جا را در خود گرفته بود .
چه روز بدی بود دیروز . صبح که میخواستیم بیاییم سر کارمان دیدیم بزرگراه شماره هشتاد را بسته اند . رادیو را روشن کردیم . خبر داد که یک افسر پلیس راه و یک راننده در حادثه ای کشته شده اند . بزرگراه شماره هشتاد ساعتها بسته بود و هزاران اتومبیل در راه بندان های چند ساعته گرفتار شده بودند . ما از جاده های روستایی گذشتیم و خودمان را به محل کارمان رساندیم
نیمه های روز بود که شنیدیم یک میکانیک هواپیما در ایالت واشنگتن یک هواپیمای جت مسافربری را دزدیده است و بر فراز سیاتل در پرواز است . ترسیدیم نکند یازده سپتامبر دیگری در راه باشد . یک ساعتی گذشت و دیدیم آن هواپیما در جزیره کوچکی سقوط کرد ه و خلبانش که قصد خودکشی داشت به اینطریق خود را از چنبر زندگی رهانیده است . هنوز شب نشده بود که دیدیم شعله های آتش شهرمان را در محاصره گرفته است و کم مانده است بیخانمان شویم
شب را با دلهره گذراندیم و حالا به آسمان آبی نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم ؟ عجبا ! حیرتا ! از آدمی زبون تر و بیچاره تر کیست که بقول غزالی اسیر گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و بیماری و درد و اندوه ورنج و خشم و شهوت و آز است و طبیعت هم گهگاه با او نامهربان میشود ؟
بقول انوری :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست
کسی چه داند کاین گوژ پشت مینا رنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست