دنبال کننده ها

۱۳ اسفند ۱۳۹۴

ابلها مردا .....

صائب تبریزی میفرماید :
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را ؟
حضرت مولانا هم میفرماید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون
چهل و چند سال پیش ؛ دو سالی در ارومیه بودم . آنروز ها نامش رضاییه بود .شهری بود با مردمانی خوب و مهربان و متمدن . دوستان بسیاری داشتم . گهگاه به دریاچه رضاییه میرفتیم و تنی به آب می سپردیم .
یادم میآید دو دانه خیار را با نخی به گردن مان می آویختیم و اگر آب شور دریا به چشم مان میرفت خیار را گاز میزدیم و ته آنرا به چشمان مان میمالیدیم تا از سوزش چشم ها بکاهیم .
رستوران ها و کاباره ها و هتل هایی داشت که تا پاسی از نیمه شب میشد در آنها خورد و نوشید و رقصید و خندید . سینماهایی داشت که پس از نیمه شب هم فیلم نشان میدادند .
مردمی بودند سخت مهربان . من دو سالی در میان خانواده شکوییان بودم . عضوی از خانواده آنها شده بودم . خانم شکوییان با آن چشمان آبی زیبا و آن لهجه شیرین ترکی اش مادری ام میکرد .شاید هفتاد سالی داشت اما همراه و همپای ما به سینما میآمد . به ساحل میآمد . به رستوران میآمد . بهنگام بی پولی ام یواشکی چند ده تومانی در جیب پیراهنم فرو میکرد . محبت مادرانه و یاد عزیزش هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت .
چند  سال بعد دوباره به دیدنش رفتم .پیر تر شده بود . اما آن محبت مادرانه اش فروکش نکرده بود .
رضاییه شهر محبوب من بود .شهری بود که آرزو میکردم می توانستم در انجا زندگی کنم . چه شراب های نابی داشت منطقه باراندوز چای . چه سیب های خوشمزه ای داشت قرالر آقا تقی . چه انگور ها و چه ماست و دوشاب و کره و سرشیر و عسلی . چه همسایگانی داشتیم . همسایگانی همه شور و شعور و مهربانی . همه شان ارمنی و آسوری . و چه رفیقانی ! نصرت و یونس و مصطفی و اژدر .....یاد همگی شان عزیز و به خیر .
حالا - پس از چهل و چند سال - حالا که روزی ملت ما بدست قوزی ها و آدم کوتوله ها افتاده است -شنیده ام و خوانده ام که فرومایه جانوری از تبار آدمخواران و دیوان و ددان ؛ که یمین از یسار باز نمی شناسد - که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند - که بر کشتن اسیران جنگی میبالد و مباهات میکند - که هم آش معاویه را میخورد و هم نماز علی را میخواند - راه به آن مجلس یاوه و دروغ اسلامی گشوده است و با خشت مالیدن های ابلهانه بر هر چه خرد و راستی و فرزانگی و آدمیت است میتازد .
حیرتم و پرسشم باری همه این است که چنین جانوری از تبار خوکان و تباهی سازان ؛ نماینده همان مردمی است که تجلی مهر و عطوفت و رفاقت اند ؟
او که از تبار مار خوار اهرمن چهرگان و زاغ ساران بی آب و رنگ است آیا میتواند مردمی را نمایندگی کند که خوب اند و زلال اند و از گوهر نیکی و مروت و راستی و فرزانگی اند و مردمی که همه محبت اند و انسانیت ؟
حکیم توس چه خردمندانه سروده است که :
نشاید سیاهی زدودن ز شب
ز بد گوهران بد نباشد عجب
در زمانه غریبی روزگار میگذرانیم . زمانه ای که :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری
و در چنین زمانه ای باید آن گفته ابوالفضل بیهقی را تکرار کنم که:
ابلها مردا که تو باشی !

۱۱ اسفند ۱۳۹۴

دوره شاه بازی گذشت !

دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران تعریف میکرد که : در جریان اوج گیری انقلاب روزی شاه بمنظور مشورت مرا به حضور پذیرفت .
گفتم : " اعلیحضرتا ! من چه کرده بودم  که شما آن بلاها را سر من آوردید ؟ "
شاه گفت " تو میخواستی پادشاه بشوی "
گفتم : آن موقع که بچه بودم گاهی با بچه های دیگر شاه بازی میکردیم اما حالا بزرگ شده ام . موقع بازی من گذشته .
دکتر امینی نوه مظفر الدین شاه از سوی مادر ؛  و نوه امین الدوله از سوی پدر بود .از همه مهمتر او پسر خانم فخرالدوله بود . زنی که رضا شاه در باره او گفته بود : اگر در خاندان قاجار یک مرد وجود داشته باشد خانم فخرالدوله است .
این را هم بگویم که در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی که رقابت بین دکتر منوچهر اقبال و دکتر علی امینی به اوج خود رسیده بود ؛ دکتر اقبال در باره دکتر امینی چنین میگفت :
" - این آقای امینی چشم های درشتی دارد ؛ ولی این چشم ها حقایق را نمی بینند .او از اول زندگی در ناز و نعمت بسر برده و از مشکلات مردم اطلاع ندارد . من وقتی در پاریس درس میخواندم و همه اش نگران کرایه خانه و خرج زندگی بودم ؛آقای امینی به اسم تحصیل در آنجا بود و در هتل های مجلل خوشگذرانی میکرد . او در پاریس خانه و آپارتمان دارد .همینکه اینجا خبری شد جان و مالش را از خطر بدر میبرد و بدبختی های مملکت را برای من و شما میگذارد .
دکتر امینی هم در باره اقبال چنین میگفت :
من تا بحال نشنیدم او یک مریض را معالجه کرده باشد .او سواد درستی ندارد .من و او هر دو تحصیلکرده فرانسه هستیم ؛ اگر او توانست ده سطر فرانسه بدون غلط بنویسد یا صحبت کند همه حرف های او را قبول خواهم کرد .خانم اقبال فرانسوی است ؛یک دختر او عیسوی و تارک دنیاست ؛ دختر دیگر او زن یک جوان آلمانی است .مسلکی هم ندارد . روز مبادا یک چمدان بر میدارد و میرود .....
انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی یک قربانی بزرگ داشت و آن هم دکتر منوچهر اقبال نخست وزیر و رهبر حزب میلیون بود .
و یک برنده بزرگ داشت : دکتر علی امینی 

۱۰ اسفند ۱۳۹۴

" همت " " چرا " را نابود میکند !!

از میان نسل ما و نسل پس از ما  ؛ گمان نکنم افراد چندانی باشند که مرحوم عباس خلیلی را بشناسند .
نه تنها او را نشناسند بلکه ندانند که عباس خلیلی پدر بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی بود .
عباس خلیلی که یکی از پرشور ترین و بی باک ترین روزنامه نگاران ایرانی است از یک پدر و مادر ایرانی در شهر نجف چشم به جهان گشوده بود
او تحصیلات مقدماتی خود را در عراق - که در آن زمان بخشی از امپراطوری عثمانی بود - به پایان رساند وچون  به زبان فارسی و عربی تسلط داشت  توانست  بخش هایی از شاهنامه فردوسی و کلیات سعدی را به عربی ترجمه کند و در روزنامه های مصر و عراق به چاپ برساند .
عباس خلیلی در زمان جنگ جهانی اول که جنبش ضد انگلیسی در میان مردمان عراق به اوج خود رسیده بود  به این جنبش پیوست و با انگلیسیان به نبرد بر خاست که در جریان آن یک ژنرال انگلیسی به قتل رسید .
فرماندهی ارتش انگلستان او را به اعدام محکوم کرد اما او توانست به ایران بگریزد .  وی کار مطبوعاتی خود را از سال 1296خورشیدی در روزنامه رعد به مدیریت سید ضیا ء الدین طباطبایی آغاز کرد و در سال 1299 موفق شد امتیاز انتشار روزنامه ای بنام " اقدام " را بگیرد .
عباس خلیلی مردی بی باک بود و سر پر شوری داشت و روزنامه اقدام چه در دوره اول ( 1299تا 1306)و چه در دوره بلند مدت  دوم ( 1320تا 1329 ) بارها و بار ها توقیف شد .
او در سال 1321 سرمقاله ای نوشت تحت عنوان " همت "  " چرا " را نابود میکند که هیاهوی بسیار به راه انداخت
این مقاله ظاهرا سخنانی در ستایش  عزم و اراده و نکوهش تردید و بی ارادگی بود ؛ اما آنها که با قلم عباس خلیلی آشنا بودند میدانستند که هدف او چیزی متفاوت از از ظاهر امر باشد و اینطور هم بود .
خیلی زود همه فهمیدند که  " همت " حرف اول اسامی هیتلر ؛ موسولینی و توگو نخست وزیر ژاپن است .
با کشف این کلمه ؛ معمای " چرا " هم کشف شد . زیرا "چرا"  حرف اول اسامی چرچیل ؛ روزولت و استالین بود .
با نفرتی که در آن سالها مردم ایران نسبت به اشغالگران خارجی داشتند و کمبود ها و گرانی ها و محرومیت ها را از چشم آنها میدیدند طبیعی بود که که آرزو کنند " همت " بر "چرا " پیروز شود و آنرا نابود کند .
برگرفته از کتاب " شبه خاطرات " دکتر علی بهزادی 

۹ اسفند ۱۳۹۴

قوام السلطنه و ماجرای سی تیر

.....قوام السلطنه ساعت پنج بعد از ظهر سوار اتومبیل شد تا به سعد آباد به دیدار شاه برود .
او گفت : " می روم تکلیفم را روشن کنم ؛اگر اختیاراتی را که تقاضا کرده ام بمن بدهند از فردا کار را بطور جدی شروع خواهم کرد ؛در غیر اینصورت استعفا میدهم "
هنوز دو دقیقه از حرکت اتومبیل قوام نگذشته بود که رادیو خبر داد " استعفای آقای احمد قوام از سوی اعلیحضرت پذیرفته شد ! "
قوام هم که این خبر را از رادیوی اتومبیل خود شنید به راننده دستور داد راه را کج کند . او بجای آنکه به سعد آباد برود به پناهگاهی که احتمالا از قبل در باره اش فکر کرده بود خزید .
در خبری که از رادیو پخش شد دیگر او را " جناب اشرف " هم ننامیدند
" از یاد داشت های حسن ارسنجانی "