صائب تبریزی میفرماید :
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را ؟
حضرت مولانا هم میفرماید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون
چهل و چند سال پیش ؛ دو سالی در ارومیه بودم . آنروز ها نامش رضاییه بود .شهری بود با مردمانی خوب و مهربان و متمدن . دوستان بسیاری داشتم . گهگاه به دریاچه رضاییه میرفتیم و تنی به آب می سپردیم .
یادم میآید دو دانه خیار را با نخی به گردن مان می آویختیم و اگر آب شور دریا به چشم مان میرفت خیار را گاز میزدیم و ته آنرا به چشمان مان میمالیدیم تا از سوزش چشم ها بکاهیم .
رستوران ها و کاباره ها و هتل هایی داشت که تا پاسی از نیمه شب میشد در آنها خورد و نوشید و رقصید و خندید . سینماهایی داشت که پس از نیمه شب هم فیلم نشان میدادند .
مردمی بودند سخت مهربان . من دو سالی در میان خانواده شکوییان بودم . عضوی از خانواده آنها شده بودم . خانم شکوییان با آن چشمان آبی زیبا و آن لهجه شیرین ترکی اش مادری ام میکرد .شاید هفتاد سالی داشت اما همراه و همپای ما به سینما میآمد . به ساحل میآمد . به رستوران میآمد . بهنگام بی پولی ام یواشکی چند ده تومانی در جیب پیراهنم فرو میکرد . محبت مادرانه و یاد عزیزش هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت .
چند سال بعد دوباره به دیدنش رفتم .پیر تر شده بود . اما آن محبت مادرانه اش فروکش نکرده بود .
رضاییه شهر محبوب من بود .شهری بود که آرزو میکردم می توانستم در انجا زندگی کنم . چه شراب های نابی داشت منطقه باراندوز چای . چه سیب های خوشمزه ای داشت قرالر آقا تقی . چه انگور ها و چه ماست و دوشاب و کره و سرشیر و عسلی . چه همسایگانی داشتیم . همسایگانی همه شور و شعور و مهربانی . همه شان ارمنی و آسوری . و چه رفیقانی ! نصرت و یونس و مصطفی و اژدر .....یاد همگی شان عزیز و به خیر .
حالا - پس از چهل و چند سال - حالا که روزی ملت ما بدست قوزی ها و آدم کوتوله ها افتاده است -شنیده ام و خوانده ام که فرومایه جانوری از تبار آدمخواران و دیوان و ددان ؛ که یمین از یسار باز نمی شناسد - که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند - که بر کشتن اسیران جنگی میبالد و مباهات میکند - که هم آش معاویه را میخورد و هم نماز علی را میخواند - راه به آن مجلس یاوه و دروغ اسلامی گشوده است و با خشت مالیدن های ابلهانه بر هر چه خرد و راستی و فرزانگی و آدمیت است میتازد .
حیرتم و پرسشم باری همه این است که چنین جانوری از تبار خوکان و تباهی سازان ؛ نماینده همان مردمی است که تجلی مهر و عطوفت و رفاقت اند ؟
او که از تبار مار خوار اهرمن چهرگان و زاغ ساران بی آب و رنگ است آیا میتواند مردمی را نمایندگی کند که خوب اند و زلال اند و از گوهر نیکی و مروت و راستی و فرزانگی اند و مردمی که همه محبت اند و انسانیت ؟
حکیم توس چه خردمندانه سروده است که :
نشاید سیاهی زدودن ز شب
ز بد گوهران بد نباشد عجب
در زمانه غریبی روزگار میگذرانیم . زمانه ای که :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری
و در چنین زمانه ای باید آن گفته ابوالفضل بیهقی را تکرار کنم که:
ابلها مردا که تو باشی !
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را ؟
حضرت مولانا هم میفرماید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون
چهل و چند سال پیش ؛ دو سالی در ارومیه بودم . آنروز ها نامش رضاییه بود .شهری بود با مردمانی خوب و مهربان و متمدن . دوستان بسیاری داشتم . گهگاه به دریاچه رضاییه میرفتیم و تنی به آب می سپردیم .
یادم میآید دو دانه خیار را با نخی به گردن مان می آویختیم و اگر آب شور دریا به چشم مان میرفت خیار را گاز میزدیم و ته آنرا به چشمان مان میمالیدیم تا از سوزش چشم ها بکاهیم .
رستوران ها و کاباره ها و هتل هایی داشت که تا پاسی از نیمه شب میشد در آنها خورد و نوشید و رقصید و خندید . سینماهایی داشت که پس از نیمه شب هم فیلم نشان میدادند .
مردمی بودند سخت مهربان . من دو سالی در میان خانواده شکوییان بودم . عضوی از خانواده آنها شده بودم . خانم شکوییان با آن چشمان آبی زیبا و آن لهجه شیرین ترکی اش مادری ام میکرد .شاید هفتاد سالی داشت اما همراه و همپای ما به سینما میآمد . به ساحل میآمد . به رستوران میآمد . بهنگام بی پولی ام یواشکی چند ده تومانی در جیب پیراهنم فرو میکرد . محبت مادرانه و یاد عزیزش هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت .
چند سال بعد دوباره به دیدنش رفتم .پیر تر شده بود . اما آن محبت مادرانه اش فروکش نکرده بود .
رضاییه شهر محبوب من بود .شهری بود که آرزو میکردم می توانستم در انجا زندگی کنم . چه شراب های نابی داشت منطقه باراندوز چای . چه سیب های خوشمزه ای داشت قرالر آقا تقی . چه انگور ها و چه ماست و دوشاب و کره و سرشیر و عسلی . چه همسایگانی داشتیم . همسایگانی همه شور و شعور و مهربانی . همه شان ارمنی و آسوری . و چه رفیقانی ! نصرت و یونس و مصطفی و اژدر .....یاد همگی شان عزیز و به خیر .
حالا - پس از چهل و چند سال - حالا که روزی ملت ما بدست قوزی ها و آدم کوتوله ها افتاده است -شنیده ام و خوانده ام که فرومایه جانوری از تبار آدمخواران و دیوان و ددان ؛ که یمین از یسار باز نمی شناسد - که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند - که بر کشتن اسیران جنگی میبالد و مباهات میکند - که هم آش معاویه را میخورد و هم نماز علی را میخواند - راه به آن مجلس یاوه و دروغ اسلامی گشوده است و با خشت مالیدن های ابلهانه بر هر چه خرد و راستی و فرزانگی و آدمیت است میتازد .
حیرتم و پرسشم باری همه این است که چنین جانوری از تبار خوکان و تباهی سازان ؛ نماینده همان مردمی است که تجلی مهر و عطوفت و رفاقت اند ؟
او که از تبار مار خوار اهرمن چهرگان و زاغ ساران بی آب و رنگ است آیا میتواند مردمی را نمایندگی کند که خوب اند و زلال اند و از گوهر نیکی و مروت و راستی و فرزانگی اند و مردمی که همه محبت اند و انسانیت ؟
حکیم توس چه خردمندانه سروده است که :
نشاید سیاهی زدودن ز شب
ز بد گوهران بد نباشد عجب
در زمانه غریبی روزگار میگذرانیم . زمانه ای که :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری
و در چنین زمانه ای باید آن گفته ابوالفضل بیهقی را تکرار کنم که:
ابلها مردا که تو باشی !